هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📗رمان امنیتی رفیق #قسمت111 کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند. حسام نتوانست ساک
☘🌿☘
🌿☘
☘
📙رمان امنیتی رفیق
#قسمت112
حسین با صدای خشخورده و خستهاش زمزمه کرد:
- یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن!
کمیل از جا پرید:
- چی؟ چطوری؟
- از روبهرو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچهش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم.
حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است. کمیل پرسید:
- ببینم، کسی سراغ حسام رو نمیگیره؟
حسین خنده تلخی کرد:
- چرا، بخاطر اونم دارم فحش میخورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح میخوان.
- چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمیدین همه چیز رو؟
حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛ از آن نگاههایی که باعث میشد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود. کمیل سوال دیگری پیش کشید:
- خب الان باید چکار کنیم؟
- نمیدونم. کمکم داریم به یه جاهایی میرسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه.
و خواست بلند شود که کمیل پرسید:
- حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟
حسین در را باز کرد:
- نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمهش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر میدم.
و بلند شد. کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد. عباس بود:
- حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم.
- خیلی خب، بمون همونجا تا بیام.
کمتر از یک ربع طول کشید تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمیدانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت. زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود که میخورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام حاج خانم.
- سلام جناب سرهنگ.
حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو:
- بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن.
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا