هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🍃🍃🍃 🍃🍃 🍃 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت119 نشست روی یکی از صندلیهایی که در هال بود. ابراهیمی هم نشست.
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
📗رمان امنیتی رفیق
#قسمت120
از وقتی نتیجه چهرهنگاری را دیده بود، نمیتوانست از تصویر بهزاد چشم بردارد. به چشمانش شک میکرد، به حسام شک میکرد، به کمیل شک میکرد؛ اما نمیتوانست بپذیرد این پیرمرد، بهزاد است؛ مهره آموزشدیده و کارکشته منافقین.
به خودش در آینه روشویی نگاه کرد. با جوانیهایش فرقی نکرده بود؛ فقط ریشهایش پرپشتتر و جوگندمی شده بودند و با شمردن چروکهای پیشانی و دور چشمش، میتوانست تعداد عملیاتهایی که شرکت کرده را تخمین بزند. رنگ پوستش هم به روشنی روزهای نوجوانیاش نبود. زیر لب به خودش گفت:
- پیر شدی حسین...پیر شدی بدبخت...چند روز دیگه هم باید بازنشست بشی، مریض میشی، میافتی گوشه خونه و میمیری؛ میان حلوات رو میخورن و خلاص. بدبخت بیچاره! این همه بالبال زدی، تهشم بجای شهید شدن باید بمیری. خاک تو سر فلکزدهت. یه فکری به حال خودت بکن تا نمردی... .
به عکس بهزاد نگاه کرد. میخورد همسن حسین باشد؛ فقط مدل ریشهایش پرفسوری بودند و کمموتر از حسین بود. حالت صورت و مخصوصاً چشمانش، حسین را پرتاب میکرد به بیست سال پیش؛ به روزهایی که با وحید شب میکرد و در کنار وحید به صبح میرساند. زیاد میرفتند خانه هم. وحید هر روز خانه حسین بود. خیلی وقتها، شب هم خانهشان میماند؛ اگر تابستان بود، روی پشتبام میخوابیدند و تا صبح، برای هم آیات جهاد را میخواندند. اسم مبارزه که میآمد، چشمان وحید برق میزد؛ برانگیخته میشد. مخصوصاً وقتی آیه نود و پنج سوره نساء را میخواند:
- ...وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا. «و خداوند مجاهدان را بر بازنشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است.»
وحید عاشق برتر بودن بود؛ دلش تاب نمیآورد جایی عقب بماند. همیشه دوست داشت بهترین باشد. حسین عکس را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد. این همه شباهت نمیتوانست اتفاقی باشد. قطعات پازل را در ذهنش کنار هم میچید و زود به هم میریخت: جسد وحید همراه سپهر پیدا نشد؛ بیست سال است که خبری از وحید نشده و بین اسرا هم نبوده، وحید آن شب اضطراب داشت؛ و حالا...چهره بهزاد را اگر جوان میکردی و ریشهایش را میزدی، میشد خودِ وحید. حسین ناباورانه خندید:
- امکان نداره. حتماً یا اسیر شده و توی عراق شهیدش کردن، یا جنازهش یکم اونورتر افتاده. آخه مگه میشه؟ وحید رو چه به مجاهدین خلق؟
دلش نمیخواست رفتار وحید را قضاوت کند؛ اما همان روزها هم، بعضی رفتارهای وحید در کتش نمیرفت. این اواخر، با چندتا جوان از محلههای دیگر دوست شده بود که از خودش بزرگتر بودند. وحید کلاً آدم توداری بود و حسین وقتی میدید وحید حرفی از دوستانش نمیزند، ترجیح میداد فضولی نکند.
برگشت به اتاق و خودش را روی صندلی رها کرد. چشم دوخت به تصویر دوربینهای شهری. خیابان داشت کمکم شلوغ میشد؛ اما شور و حرارت قبل را نداشت. به عباس بیسیم زد:
- کجایی پسر؟
- قربان دارن میرن به سمت قرار تجمع. دنبالشونم.
- عباس حواست باشه، اگه خواستن دست به اسلحه بشن حتماً اقدام کن. مهم نیست لو بری، فقط نذار کسی از مردم کشته بشه. درضمن، سوژه اصلی خیلی برام مهمه که زنده دستگیر بشه. اگه جنازهشو برام بیاری، جنازه خودتو هم کنارش دفن میکنم. فهمیدی؟
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا