هدایت شده از کارزار نرم
#سبک_زندگی
📗 برگرفته از کتاب #ستاره_ها_چیدنی_نیستند
💬 «صبح زود روز یکشنبه، وقتی پدر و مادر سارا هنوز خواب بودند، سارا بهسمت مرکز اسلامی نیویورک به راه افتاد و ماشا هم در میانهٔ راه به او پیوست. سارا با لبی خندان و صورتی بشاش به ماشا رسید. وقتی ماشا از او علت خوشحالیاش را پرسید؛ سارا گفت که برایش باورنکردنی بوده که بعد از صحبت با پدرش، تا حد زیادی از شدت مخالفت پدرش کم شده است.
موضوع از این قرار بود که: شب گذشته، سارا بعد از چند روز ماندن پیش ماشا، بالاخره عزمش را جزم کرد که به خانه برگردد و با پدرش صحبت کند. برای همین وقتی پس از تماس تلفنی ماشا به پدرش -که به خواست سارا انجام شد- فهمید پدرش کمی سرحال است و وقت مناسبی برای صحبت کردن با اوست، از ماشا خداحافظی کرد و به خانهشان رفت.
وارد ساختمان که شد، رفت کنار پدرش نشست. دست او را لمس کرد و با لحنی آرام از او درخواست کرد که به حرفهایش گوش دهد. پدرش ابتدا چندان توجهی نکرد اما وقتی سارا بدون مقدمه گفت:
«پاپا! اصلاً میدونی من دستور دارم که به شما احترام بذارم؟ این چند روز بارها میخواستم داد و فریاد راه بندازم و... اما باید طبق این دستور عمل کنم. چون احترام به شما برای من یه وظیفهست. اینو میدونستی پاپا؟... روحانی مسلمانی که باهاش آشنا شدم بهم گفت نباید به پدر و مادرت بیاحترامی کنی. حتی نباید بهشون بد نگاه کنی. تا خدا از دستت راضی باشه. این یه دستوره توی دین اسلام پاپا! همون که این دستور رو داده، نوع پوشش من رو هم تعیین کرده... اون وقت شما میخواین من با اون مخالفت کنم؟ چرا آخه؟...»
پدرش نتوانست به حالت قهر خودش ادامه دهد. سارا ناباورانه دید که خطوط صورت پدرش تغییر کرد و نگاهش از حالت عصبی و ناراحت تبدیل شد به کنجکاوی و دقت.
پدر سارا در حالیکه سعی میکرد چهرهاش بیتفاوت و خنثی باشد، پرسید: «مگه نگفتی دین مسلموناست؟»
سارا دست پدرش را فشار داد و با ذوق گفت:
«چرا! ولی نه اون اسلامی که به ما گفتن. پاپا اگه قوانینش رو برات بگم باورت نمیشه! حضرت محمد کاملترین دین رو برای آدمها آورده. یقین دارم نمیدونی این دین به تمام جزئیات زندگی آدم، روحش، روانش، جسمش، حتی خواب و خوراکش توجه کرده. پاپاجون...»
پدر سارا دستش را از توی دست سارا بیرون کشید و موهایش را مرتب کرد. بعد نگاهش را سمت اتاق سارا انداخت و گفت:
«پاشو یه منبعی از این اطلاعات بیار ببینم.»
و.... شده بود آنچه سارا میخواست اتفاق بیفتد. گرچه مادر سارا مثل پدرش راضی و آرام نشده بود و هنوز اکراه داشت از اینکه سارا با کسانی که او را با اسلام آشنا کردهاند، رفتوآمد داشته باشد؛ اما حرف آخر را پدرش زد و گفت:
«پس... هربار که جلسهای رفتی، هرچی شنیدی و بهت گفتن باید برای من واگو کنی. هر کتابی هم که بهت دادن، به منم باید بدی ببینم چی توش نوشته. باید بدونم دیگه از پدر و مادر چی میگه این دین؟»»
@khakriz2
هدایت شده از کارزار نرم
#سبک_زندگی
📗 برگرفته از کتاب #ستاره_ها_چیدنی_نیستند
♨️ «إلا گاندرسون» دختری آمریکایی میگوید:
به اتفاق مادرم «پم» خواهرم «رابین» و یکی از دوســتانم، در ســن یازده ســالگی برای تهیه لباس به فروشگاه «نُردســتروم» رفتیم. خواهرم یک شــلوار جین برداشت، امــا خیلی تنــگ و بدن نما بود. به همین خاطر، رابین یک ســایز بزرگتر انتخــاب کرد. وقتی فروشــنده متوجــه انتخاب خواهرم شــد، با تعجب و البته با لحنی تمسخرآمیز گفــت: آن ســایز بــه درد شــما نمیخــورد و همــان ســایز کوچکتــر برای شما بهتراســت؛ چون الان لباس تنگ و بدن نما مد است. رابین در حالی که از برخورد فروشنده ناراحت شــده بود، همان ســایز بزرگ را برداشت.
حس بدی از این اتفــاق به مــن منتقل شــد و همین حــس باعث شــد تا وقتی بــه خانه برگشــتیم، نامه ای اعتراضی به مدیر فروشــگاه یعنی آقای نُردستروم بنویســم. مادرم بااینکه از تأثیر نامه ناامید بود، اما برای اینکه دل مرا بدســت آورد، کمک کرد تا نامه را پســت کردیم. در بخشــی از این نامه نوشته بودم:
«نُردستروم عزیز!🌹 من دختر یازده ساله ای هستم که برای خرید لباس بویژه شــلوار لی، به فروشــگاه شــما آمدم. اما همه آنهــا تنگ بودند. ســایز بعدی هم بیش از اندازه بزرگ بود. فروشــندگان شما میگویند: فقــط یــک مــد مناســب وجــود دارد. اگر ایــن حرف درســت باشــد، پس دختران باید نیمه عریان در خیابانها راه بروند. به نظرم لازم اســت این روش را تغییر دهید.»
🔹 چند ماه بعــد در کمال ناباوری، پاســخی از طرف فروشــگاه آمد و بــه خاطــر نارضایتی به وجــود آمــده، عذرخواهــی کردند و قــول دادند که به دنبال راه حلی برای مشــکل ما باشــند.
آمدن جواب نامه با هیاهوی رســانه ای بســیار زیادی همراه شــد! روزنامه ها، مجلات و خبرگزاریهای مختلــف، نامــه و جوابیــه آن را بطــور گســترده انعــکاس دادنــد و مصاحبه هــای زیادی با من انجام شــد. حتی آقای نردســتروم به شــبکهCNN مشــهورترین شــبکه تلویزیونــی جهــان دعــوت شــد و در همیــن راســتا گفتگویــی انجــام داد.
🔹 نکته بســیار مهمی کــه آقای نردســتروم به مجری شبکه CNN گفت، این بود:
«مــا از نامــه «إلا» تعجــب نکردیــم، چــون سالهاســت کــه شــکایات مشابهی را از دختران نوجوان دریافت میکنیم.»
حتــی بحثهــا و کرســیهای آزاد اندیشــی بســیاری در برخــی دانشــگاههای آمریــکا و اروپــا دربــاره کیفیــت مــد لباس در غرب شــکل گرفــت. نامه های زیادی از نقاط مختلف دنیــا در حمایت از نامه ام، برایم ارســال شــد.
🔹 یکــی از علتهای مهمی که ســبب شد این همه سر و صدا به راه بیفتد این بود که نامه ام حرف دل بسیاری از دختران نسل جدید آمریکا و اروپا بود.آقای نردستردم هم در واکنش به نامه من و هیاهوی رسانه ای ایجاد شــده، در ســایت اینترنتی فــروش لباس خــود، عنوان جدیــدی را به نام «مدرن و عفیف» برای مشتریان نوجوان خود قرار داد.
👧🏻 دختر یازده ساله آمریکایی و بلکه بسیاری از دختران نسل جدید آمریکایی و اروپایی هم با فطرت پاک خودشان دریافتهاند که #پوشیدگی، زینت است.
@khakriz2