eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
5.8هزار دنبال‌کننده
518 عکس
144 ویدیو
11 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خوشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاکریزخاطرات ۱۰۸ 🔸می‌خوام مثلِ امیرالمؤمنین علیه‌السلام زندگی کنم... #متن_خاطره|تازه موتورسیکلت خریده بود، اما با وسیله‌ی نقلیه‌عمومی رفت و آمد می‌کرد. می‌گفت: خیلی از اقوام و دوستـان وسیله‌ی نقلیه ندارن؛ سعی می‌کنم کمتر موتورم رو سوار بشم، تا اونا حسرت نخورند... یه تابستون هم که هوا خیلی گرم بود، پدرم مقـداری پـول بهش داد و گفت: برو یه یخچال بگیر؛ تو متاهلی و لازم داری. اما سیدمحمدحسن پول رو نگرفت و گفت: هر وقت همه‌ی همسایه‌ها یخچال گرفتند و آبِ خنک خوردند، من هم یخچال می‌گیرم؛ من می‌خوام مثلِ حضرت علی علیه‌السلام زندگی کنم... 👤خاطره‌ای از زندگی پاسدار شهید سیّدمحمدحسن سعادت 📚 منبع: بنیاد شهید و امور ایثارگران استان بوشهر 🔰دانلود کنید: ➕ دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی ➕ دریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی ➕ دریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: #شهیدسعادت #تقوا #ساده‌زیستی #همسایه‌داری #خاکریز_خاطرات #شهدای_بوشهر #بی‌تفاوت_نبودن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آقای ابوترابی بهش می‌گفت: پسر! یه خورده تقیه کن... |پسرم توی اسارت همیشه در حال نماز خواندن و دعا برای امام خمینی(ره) و آقای خامنه‌ای بود. بعثی‌ها هم به قصد کُشت می‌زدنش که چرا چنین دعاهایی می‌کنه. اونقدر هم کتک می‌خورد که هفته به هفته بیهوش میشد... آقای ابوترابی بهش می‌گفت: پسر! یه خورده تقیّه کن... اما یدالله جواب می‌داد: ما یه جون داریم و بالاخره طی میشه‌... هر بار هم که از بیهوشیِ حاصل از کتک خارج میشد، دوباره می‌رفت سر نماز و دعا برا امام خمینی و آقای خامنه‌ای... 🔸 ۸ دی‌ماه؛ سالگرد شهادت آزاده‌ی شهید یدالله آقابابایی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#خاکریزخاطرات ۱۰۹ 🔸شهیدی که عکسش باعث مسلمان شدنِ یک جوان شد... #متن_خاطره|سرِ مزار امیر بودم که جوانی با ظاهرِ مذهبی اومد و گفت: شما با این شهید نسبتی دارید؟ گفتم: بله! من برادرش هستم. بهم گفت: حقیقتش من مسلمان نبودم؛ اما بنا به دلایلی با اجبار و به ظاهر مسلمون شده؛ ولی قلباً ایمان نیاوردم. تا اینکه بر حسب اتفاق عکس برادر شهیدتون رو دیدم، با دیدن عکس ایشون حال عجیبی بهم دست داد. انگار این عکس با من حرف می‌زد؛ بعد از اون بود که قلباً مسلمون شدم... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید امیر حاج‌امینی 📚منبع: پایگاه اینترنتی تبیان به نقل از برادر شهید 🔰دانلود کنید: ➕ دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلی ➕ دریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلی ➕ دریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _______________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: #شهید_حاج‌امینی #هدایتگری #شهید #خاکریز_خاطرات #شهدای_تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸شهید صادق مُزدستان؛ بچه پولداری که ۱۲ روز بعد از ازدواجش شهید شد... 🌼 |خانواده‌‌اش بازاری؛ و جزو ثروتمندان انزلی و قائمشهر بودند. صادق فوتبالیست ماهری بود و توی تیم ملوان انزلی بازی می‌کرد‌. حتی در کشور هم شناخته شده بود. بیشتر هم توی محیط‌های ورزشی دیده میشد؛ اما نهضت امام باعث شد تحول فکری‌ پیدا کنه و انقلابی بشه... 🌼 |حدود ۲۵ روز بعد از شروع جنگ رفتیم جبهه. بعضی از رزمنده‌ها با دیدنِ چهره‌ی خاص و موهای بلند صادق می‌گفتند: این سوسول کیه و چرا اومده جبهه؟ اما خیلی زود فهمیدند صادق چه جوون مخلص و انقلابی شده... صادق خوش‌پوش بود و همین باعث میشد جوونا جذبش بشن. جذب همان و، تلاشِ صادق برا انقلابی شدنشون هم همان... 🌼 |صادق هميشه می‌گفت: من مُزدستان هستم، اونقدر در راه خدا كار می‌كنم تا مُزد بِستانم؛ هر طوری شده بايد از خدا مزد بگيرم و هيچ مزدی از شهيد شدن در راه خدا و اسلام با ارزش‌تر نيست... 🌼 |یکی دو روز بعد از ازدواجش؛ فرماندهی لشکر صادق رو خواست، تا برا شناساییِ والفجر مقدماتی برگرده جبهه. اون شخصی که قرار بود این خبر رو برسونه، رویش نمی‌شد به صادقِ تازه داماد چیزی بگه. اما صادق تا دستور رو شنید، رفت منطقه؛ چند روز بعد [یعنی دوازده روز بعد از عروسی‌اش] هم شهید شد... 🌼 |صادق توی یکی از دست‌نوشته‌هاش گفته بود: برادرم! وقتى تابوتم از كوچه‏‌ها مى‌گذرد؛ مبادا به تشييع من بيايى؛ وقت تنگ است! به جبهه برو تا سنگرم خالى نماند... 📚منبع: نویدشاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران" @khakriz1_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دو خاطره‌ی عجیب از ولایت‌پذیری شهدا... سردار شهیدی که بخاطر شنیدنِ حرفِ تکراریِ امام گریه کرد... 🔸 ۹ الی ۱۹دی؛ هفته‌ی بصیرت و میثاق با ولایت گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شهیدی که دکتر چمران بارها به او گفت: تو مالک اشتر من هستی... روایتی کوتاه از زندگی سردار شهید علیرضا ماهینی 🔸 ۱۰ دی‌ماه؛ سالروز شهادت سردار شهید علیرضا ماهینی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
دو روایت؛ یک تلنگر... 🌼 |دفاع از اسیر بعثی... یادمه توی عملیات یکی از بچه‌ها که دوستش جلوی چشماش شهید شده بود، با عصبانیت به صورت یکی از اسرای درجه‌دار بعثی سیلی زد و کمربندش رو بیرون آورد تا کُتکش بزنه. علیرضا تا این صحنه رو دید خودش رو رسوند و مانعِ کتک خوردن اسیر بعثی شد. کمی آب به اسیر داد و آرومش کرد. بعد هم رو کرد به سمت رزمنده و با ناراحتی گفت: به چه حقی با اسیر این برخورد رو می‌کنی؟ اگه کمبود نیرو نداشتم، ردت می‌کردم تا بری. من چنین نیرویی نمی‌خوام... 🌼 |نذاشت خجالت بکشم... سوارِ موتور داشتیم برمی‌گشتیم، که روی یه تپه گاز دادم و با پَرِش رد شدم. یهو علیرضا از ترکِ موتور افتاد. نگاهش کردم و دیدم روی تپه در حال غلطیدنه... سریع پیاده شدم و رفتم سمتش. خجالت زده و سر به زیر گفتم: شرمنده‌ام. بلافاصله با لبخند بحث رو عوض کرد و اصلاً به روم نیاورد. گفت: بهتره حرکت کنیم. وقتی رسیدیم کنار سنگرمون، از خجالت روم نمیشد برم توی سنگر. آخه باهاش همسنگر بودم و روی نگاه کردن به صورتش رو نداشتم. خواستم برم یه سنگر دیگه، که علیرضا اومد، دستم رو گرفت و گفت: سنگرت اینجاست؛ کجا میری؟ خلاصه چند روز از خجالت نمی‌تونستم باهاش روبرو بشم. علیرضا که این شرمساری‌ام رو متوجه شده بود؛ یه روز اومد بغلم کرد و گفت: اتفاقی نیفتاده که! اشتباه از من بود که خودم رو محکم نگه نداشتم؛ اینقد خودتو اذیت نکن... 📚منبع:کتاب دلداده؛ صفحات ۷۵ و ۸۶ |خودتو بذار جای علیرضا... خودتو بذار جای شهید علیرضا ماهینی؛ اگه توی این شرایط باشی چیکار میکنی؟ @khakriz1_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه‌ی شهادت یک شهید، به روایتِ شهیدی دیگر روایتگریِ کوتاهِ سیدمجتبی علمدار رو می‌شنوید 🔸 ۱۱دی‌ماه؛ سالروز شهادت سیدمجتبی علمدار گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خانومی از یک خانواده‌ی غیرمذهبی با نگرانی اومد سراغ سید مجتبی علمدار... بچه مذهبی باید اینجوری اهلِ هدایتگری باشه ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 ماجرای عجیبِ انگشتری که حضرت زهرا(س) به سید مجتبی برگرداند |غسل جمعه‌‌ی سید هیچوقت ترک نشد. قدیما می‌گفت: اگه آب، دبه‌ای هزار تومن هم بشه، حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه‌ام ترک نشه... برا دوره آموزشی رفتیم تهران. روز جمعه توی حمام عمومی سید سرِ شوخی رو باز کرد و به طرف ما آب پاشید. منم یه لگن آب به طرفش پاشیدم. سید جا خالی داد، اما اتفاق بدی افتاد! آب خورد به انگشترهاش که در آورده و کنار حوض گذاشته بود؛ و دقیقاً همون انگشتری که هدیه خانومش بود و بسیار دوستش داشت، رفت توی چاه. دیگه کاری نمی‌شد کرد. سید خیلی ناراحت شد. به شوخی گفتم: دلبسته‌ی دنیا شدیا.. برگشت و گفت: این انگشتر هدیه همسرم بود؛ خانمی که ذریه‌ی حضرت زهراست. اگه بفهمه همین اول زندگی هدیه‌اش رو گم کردم، بد میشه... خلاصه روز بعد برا مرخصی دو روزه راهی مازندران شدیم و رفتیم خونه. بعد از مرخصی‌ توی راه برگشت به تهران با تعجب همون انگشتر گمشده رو توی دستش دیدم، از گوشه نگین‌اش که پریده بود کاملا می شناختمش؛ دقیقاً همون انگشتر بود. هر چه بهش اصرار کردم انگشتری که افتاده توی فاضلاب تهران، الان دستش چیکار می‌کنه، چیزی نگفت. اما تا قسمش دادم به حضرت زهرا، گفت: چیزی که میگم رو تا زنده‌ام جایی نگو، چون متهمت میکنن به خرافه‌گویی... وقتی رفتم خونه، خیلی مراقب بودم همسرم دستم رو نبینه. قبل از خواب به مادرم حضرت زهرا(س) متوسل شدم و گفتم: مادرجان! بیا و آبروی منو بخر... بعد هم طبق معمول سوره واقعه خوندم و خوابیدم؛ نیمه شب وقتی برا نماز شب بیدار شدم؛ با تعجب دیدم انگشتر روی مفاتیحه! 📚منبع: کتاب علمدار @khakriz_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👤|سال‌نمای زندگی شهید شیخ نمر باقر النمر 🔸۱۳۳۸؛(۱۹۶۸ میلادی) تولد در شهر "العوامیه" در استان القطیف واقع در شرق عربستان [خاندان النمر وعاظ و منبری‌های سرشناس حسینی داشت؛ همچون آیت‌الله شیخ محمد بن ناصر آل نمر و جدِّ شیخ؛ حاج علی بن ناصر آل نمر] 🔹۱۳۵۹؛ مهاجرت به ایران و شروع تحصیل حوزوی [در حوزه علمیه امام قائم (عج) تهران و حوزه علمیه قم] 🔸۱۳۶۹؛ مهاجرت به سوریه و تحصیل در حوزه علمیه حضرت زینب(س) دمشق [شیخ نمر در ایران و سوریه بعد از شاگردی محضر اساتیدی برجسته‌؛ علاوه بر تدریس دروس حوزوی، چند سال اداره‌ی مدرسه حضرت قائم(عج) را نیز بر عهده گرفت] 🔸 ۱۳۸۰؛ راه‌اندازی مرکز مذهبی الامام القائم(عج) [در زادگاهش؛ شهر العوامیه عربستان] 🔹 ۱۳۸۴؛ اولین بازداشت توسط آل‌سعود [به اتهام درخواست از رژیم سعودی برای رسیدگی به قبرستان بقیع و به رسمیت شناختن مذهب تشییع؛ در همایش بین‌المللی قرآن کریم بحرین] 🔸۱۳۸۶؛ بازداشت مجدد [به اتهام تحریک شیعیان عربستان علیه آل‌سعود] 🔹۱۳۸۶؛ صدور حکم ممنوعیتِ سخنرانی و تدریس توسط آل‌سعود 🔸۱۳۸۷؛ درخواست شکل‌گیری یک تشکیلات مخالف به نام "جبهة الرشیدة" [به هدف مبارزه با فساد اجتماعی و تبعیض دینی و ظلم و ستم سیاسی علیه پیروان اهل بیت(ع) در عربستان] 🔹۱۳۸۹؛ شکستنِ حکم ظالمانه‌ی ممنوعیت از سخنرانی؛ [و تهییج جوانان منطقه برای مبارزه با ظلم آل‌سعود] 🔸 ۱۳۹۰؛ بازداشت [به اتهام محاربه، و انتقاد علیه آل‌سعود] 🔹 ۱۳۹۳؛ صدور حکم اعدام 🔸 ۱۳۹۴؛(۱۲دی) اعدام با شمشیر در جده عربستان @khakriz1_ir ● واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 شرافت من از جانم ارزشمندتر است؛ به آن نزدیک نشوید... |شیخ عاشق قرآن بود و چیزی نمونده بود تا حافظ کل قرآن بشه که دستگیر شد. شاید هم توی ماه‌های آخر زندگیش قرآن رو کاملا حفظ کرده بود... یادمه آخرین بار برا دیدن شیخ به همراه مادر، برادرانم، خواهرم و سکینه دختر شیخ؛ صبح زود به زندان حایر ریاض رفتیم؛ اما این دیدارمون با شیخ رو تا ساعت ۱۲ظهر به تاخیر انداختند. مادر و برادرم نگران شده بودند؛ چون همیشه ما وارد محل ملاقات شده و منتظر رسیدن شیخ می‌شدیم، اما این‌بار وقتی وارد شدیم دیدیم او منتظر ماست. شیخ از دیدن مادر بسیار خوشحال شد. یادمه توی اون دیدار ورد زبان شیخ شده بود گفتنِ ذکرِ «الحمدلله رب العالمین»... می‌گفت: می‌خوام با شهادت به دیدار پروردگارم برم... ملاقات که تموم شد، زمان خارج شدن؛ درِ گوشی به شیخ گفتم: حرفهایی درباره حل پرونده محکومان به گوش می رسه‌.‌‌.. اما شیخ در جوابم گفت: منو رها کنید و به پرونده‌ی دیگران برسید. تو و «صادق الجبران» (وکیلش) از طرف من برای انجام هرکاری اختیار تام دارید؛ اما شرافت من از جانم ارزشمندتره، پس بهش نزدیک نشوید‌‌‌...‌ 👤 خاطره‌ای از زندگی شهید شیخ‌ نمر باقر النمر به روایت برادر 📚 منبع: خبرگزاری مهر [اینجا] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۱۰ 🔸اوج غیرتِ جوان مسیحی در جنگ با ارتش صدام؛ که منجر به شهادتش شد... |روبرت دوران خدمتِ‌سربازی منتقل شد به جبهه‌ی غرب و روزهای آخرِ سربازی‌اش رو توی منطقه عملیاتی میمک گذراند. فـرمانده بهش گفت: چنـد روز بیشتر به پایانِ خدمتت باقی نمونده؛ لازم نیست اینجا بمونی و می تونی به پشتِ خط برگردی. اما روبرت قبول نکرد و گفت: تا آخرین روزی که اینجـا هستم، این مسلسل مالِ منه و نمیذارم تپه دستِ بعثی‌ها بیفته؛ من تا آخرین قطره‌ی خونم با بعثی‌ها می‌جنگم... همین کار رو هم کرد و به شهادت رسید... 👤خاطره‌ای از زندگی رزمنده مسیحی شهید روبرت لازار 📚منبع: کتاب گل‌مریم؛ نوشته دکتر بوداغیانس 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] باکیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی 🌸 آغاز سال نو میلادی بر همه‌ی هموطنان مسیحی مبارکباد ___________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: