#چندخاطره
🔸این خاطرات رو به گوش هر نوجوانی که میشناسید؛ برسانید
🌼 #مهربانی|۲/۵ساله بود که فرستادمش مکتبخونه. ملّا میگفت: ناصر هرچه بعنوان تغذیه میاره؛ میشینه با دوستاش میخوره؛ حتی به من هم میگه بیاید و بخورید... ملّا بعد از شهادت ناصر خیلی گریه میکرد. میگفت: از بچگی با بقیه فرق داشت.
🌼 #اهل_کار|نه تنها کارهایی که میگفتم رو انجام میداد؛ حتی بهم میگفت: هرکاری داری به خودم بگو مادر... مثلاً شب خوابیده بودم. مییومد کنار رختخوابم و میگفت: مامان! خوابیدی؟ هیچکاری نداری انجام بدم؟
🌼 #احترام_به_والدین|اهل ریخت و پاش نبود و جز کتاب و وسایل ضروری چیزی ازمون نمیخواست. درخواستهای ضروریش رو هم یکبار میگفت و دیگه پیگیری نمیکرد، تا خودمون بخریم... حتی وقتی خواهر و برادرهاش برای خرید چیزی اصرار میکردند، ناصر دعواشون میکرد و میگفت: آدم یه مرتبه به مادرش چیزی میگه. اگه امکانش باشه میخرند... اینجوری مراقب بود ما رو بابت چیزی که توان خریدش نداریم، خجالت زده نکنه.
🌼 #بهفکر_دیگران|نسبت به دیگران بیتفاوت نبود. مثلاً کلمپه میخرید و برا دوستش میفروخت. بهش گفتم: برید با هم شریک بشید؛ اما ناصر میگفت: مامان! دوستِ آدم که این حرفا رو نداره.
🌼 #ادب|بدون اجازهی من که مادرش بودم، کاری نمیکرد. کافی بود بهش بگم: فلان کار رو بکن؛ یا فلان کار دو انجام نده. چون و چرا نمیکرد و فقط میگفت چشم. مثلاً میگفت: مامان! من با دوستام برم فلان جا؟ تا میگفتم: نه! قبول میکرد. حتی نمیپرسید چرا نباید برم و ...
➕منبع
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_فولادی #شهدای_کرمان #نوجوانی_شهدا #بیتفاوت_نبودن
3.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چندخاطره
🎥 درجههاشو برداشت و گفت: من دیگه سرهنگ نیستم...
روایتی کوتاه از عشق جناب سرهنگ مجتبی ذوالفقارنسب به شهادت
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_ذوالفقارنسب #شهادت_طلبی #شهدای_فارس #مزار_گلزارجهرم
#چندخاطره
🔸 تیر خورد به همونجایی از پیکرش؛ که گفته بود...
🌼 #نام_نیکو|اسمش هوشنگ بود؛ اما اومد با پدر و مادرش صحبت کرد و ازشون خواست اسم بهتری براش انتخاب کنن. پدر و مادر هم به یاد امیرالمومنین علی علیهالسلام؛ اسمش رو امیر گذاشتند...
🌼 #اهل_کوفه_نیستیم|امیر همراه با قیامکنندگان ۱۵ خردادِ ورامين راهی شد.
توی مسیر برادرش پرسید: امیر! اگه از اينجا برگرديم چی میشه؟ امیر هم جواب داد: كوفیها برگشتند، ما اهل كوفه نيستيم كه برگرديم...
🌼 #پیشگویی|داییاش توسط رژیم شاه دستگیر شده بود. وقتی امیر اومد خونه، دید مادرش داره بیتابی میکنه. امیر پرسید: مادر جان! چرا گريه میكنی؟ مادرش هم جواب داد: دايیات رو دستگير كردند... امير گفت: مادر جان! اين كه گريه كردن نداره... بعد با انگشت به قلبش اشاره کرد و ادامه داد: مادر عزيزم! ای كاش در راه اسلام تيری به قلبم بخوره و به شهادت برسم... وقتی توی تظاهرات ۱۵ خرداد شهید شد، رفتم بالای سرش؛ دیدم گلوله دقیقاً خورده به همونجایی كه با انگشت نشون داده بود...
👤خاطراتی از زندگی شهید امیر معصومشاهی
📚 منبع: نویدشاهد [بنیادشهید و امور ایثارگران]
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_معصومشاهی #پانزده_خرداد #استقامت #تقوا #شهدای_تهران #مزار_گلزارمسگرآباد
#چندخاطره
🔸گفته بود که بهزودی شهید میشود...
🌼 #پاکدست|حساسیت و دقت نظرش باعث شد به نمایندگیِ وجوهات شرعی منصوب بشه. با اینکه پولهای بسیار زیادی از مراجع در اختیارش بود؛ اما حتی وقتی میخواست گزارش حسابها رو به دفتر مراجع ارسال کنه؛ هزینه پست رو از مال شخصیِ خودش پرداخت میکرد.
🌼 #بیتالمال|توی امور مالی بسیار دقیق بود. در یک جیب پول روضهخوانی؛در یک جیب سهم امام؛ و جیب دیگهشون سهم سادات رو میگذاشتند. یک جیب رو هم اختصاص داده بود به پولهای صدقه... اینجوری مراقب بود تا خدایی نکرده پولها قاطی نشه و حقی گردنش نیاد.
🌼 #مبارزه|شیوهی مبارزهش با رژیم شاه خاص بود. توی منزل مسکونی جای امنی رو برا جزوات درست کرد و جلوش دیوار کشید، تا از دید ماموران ساواک پنهان بمونه. برای پخش اعلامیهها هم، اونا رو لای خمیر میگذاشت و با پختن خمیر به صورت نان تافتون؛ از من منزل خارج و به دست دیگران میرسوند...
🌼 #پیشگویی|یه شب سرِ سفرهی شام نشسـته بودیم که شیخ علی این بیت رو خوندند:
عنقریب است که از ما اثری باقی نیست
شیشه بشکسـته و مِی ریخته و ساقی نیست
ازشون پرسیدم: منظورتون چیه؟ در حالیکه تبسمی بر لب داشتند، فرمودند: یه مدت دیگه از این دنیا رخت بر میبندم... همینجور هم شد و وهابیتِ کوردل که از روشنگریها و تلاشهای دینی و انقلابی ایشون به شدت عصبانی بود، در حالیکه شهید توی زاهدان برا آوردنِ آب شیرین از منزل خارج شد؛ جلوی درب خونهاش ناجوانمردانه ترورش کردند...
📚منبع: بنیاد بین المللی استبصار
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_مزاری #مزار_گلزارزاهدان #شهدای_سیستان #وهابیت #انقلابیگری
#چندخاطره
🔸خودسازیهای آقا منصور ...
🌼 #نمازشب|زمانی كه از جبهه برمیگشت، خیلی از شبها میرفت كوه و همونجا نمازشب میخوند؛ و اکثراً نزدیکای اذان صبح برمیگشت. وقتی هم میومد مثل هميشه موتورش رو از دور خاموش میكرد تا مزاحم همسایهها نشه.
🌼 #خودسازی|هر وقت من رو سرگرم كارای منزل میدید؛ میگفت: مادر! کارهاتون رو کم كنيد و بهجاش برید دنبال مطالعه و خودسازی.
🌼 #ارزش_عمر| کم حرف میزد و بیشتر گوش میداد. از طرفی مراقب بود کسی با حرفای بیهوده وقتش رو تلف نکنه. اگه کسی توی صحبت باهاش، حرفای بیهوده میزد؛ منصور با حفظ احترام بحث رو میبرد سمت حرفای مفید.
🌼 #سختکوشی|بارها میگفت: بايد از بدن کار کشید. کارهای سنگین میکرد و قرارش با خودش اين بود که وقتی به نهايتِ خستگی رسید، باز يک ساعت اضافهتر کار کنه.
🌼 #محاسبهنفس|از هر فرصتی برا تربیت نفسِ خودش استفاده میکرد. یه روز که هوا خیلی گرم بود، با هم از كوه برمیگشتيم. شدیدا تشنه بودیم که رسیدیم به یک بستنی فروشی. منصور گفت: بریم بستنی بخوریم؛ رفتیم، اما نخورد و گفت: من خيلی به بستنی علاقه پيدا كردم؛ بهتره به هوای دلم رفتار نکنم.
🌼 #همدردی_با_مردم|یه روز پاش رو گذاشت روی یه تشک و گفت: به به! چیه تشک نرمی؛ اما خيلی از مردم حتی یه زیرانداز ساده هم ندارن... همین باعث شده بود که منصور بیشتر روی زمین بخوابه و تشک نندازه.
🌼 #اخلاص|بعد از انقلاب همیشه میگفت: جايی نگید من رو ساواک گرفته و زندان رفتم یا شکنجه شدم... در این حد اخلاص داشت
📚منبع: کتاب "مروری بر زندگی شهید منصور موحدی"
@khakriz1_ir
#شهید_موحدی #شهدای_اصفهان #مزار_گلستانشهدا
#چندخاطره
🔸 شهیدی که از نظرِ عالمِ شهر؛ اولیاء خدا بود...
🌼 #حرف_امام|تیر خورده بود به کف دستش و انگشتانِ دست راستش حرکت نداشت. سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، بطور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک کشورمون بود، جبههها هم خالی از نیرو...
حضرت امام فرمان دادند که مردم جبههها رو پر کنند. حسین تا حرف امامخمینی رو شنید، سر از پا نمیشناخت. بلافاصله لباس پوشید؛ پوتین به پا کرد، و آمادهی رفتن به جبهه شد؛ اما چون انگشتانش حس نداشت، نمیتونست بندش رو ببنده. واسه همین مادرش رو صدا زد تا بیاد بند پوتین رو براش ببنده... تا مادرش بیاد، چند دقیقه طول کشید. یهو دیدم محمدحسین چند بار پاهاشو به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مونده؛ حرف امام به تاخیر افتاد...
🌼 #اولیاء_خدا|آیتالله نجابت علاقهی خاصی به حاج حسین داشت. ایشون میگفت: حاج حسین از اولیا خداست! ... بعد از شهادت محمدحسین هم ایشون به منزلمون اومدند و فرمودند: مدتی پیش در عالم خواب دیدم توی باغی هستم که دو نهر داره. یکی از شیر و دیگری از عسل. همهی شهیدان هم دور شهیددستغیب نشسته بودند. در همین حین حاج حسین وارد شد و همهی شهدا به احترامش ایستادند... از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خوابم رو یادداشت کردم. جالبه که وقتی خبر شهادت محمدحسین اومد؛ فهمیدم همون ساعت شهید شده...
👤 خاطراتی از زندگی شهید محمدحسین حامدی
📚راوی: مجید ایزدی [نویسنده دفاعمقدس]
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حامدی #ولایت_پذیری #ولایت_فقیه #شهدای_فارس #مزار_گلزارشیراز #امام_خمینی
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#چندخاطره
🎥 چند خاطرهی ناب و شنیدنی از زندگی شهید محمدصادق امانی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_امانی #تقوا #مراقبه #شهدای_تهران #مزار_ابنبابویه
#چندخاطره
🔸گره خوردنِ زندگیِ شهید با فاتحخیبر، امیرالمومنین علی علیهالسلام...
🌼 #تولد|قبل از تولدِ سیدعلی آرزو داشتم خدا بچهای بهم بده تا اسمش رو بذارم علی... الحمدلله خدا فرزندی شجاع و غیور بهم داد که وقتی بزرگ شد، خصلتهای مولا و مقتدایش علی(ع) رو داشت. بدنیا که اومد، هر وقت میخواستم بهش شیر بدم، وضو میگرفتم؛ سیدعلی هیچوقت بدون وضو داشتنِ من شیر نخورد...
🌼 #خصلت_امیرالمومنینی|چندتا بچه یتیم همسایهمون بودند. سیدعلی مدام نگرانِ زندگیشون بود و مرتب از اعضای خانواده میپرسید: سراغی از بچههای یتیم گرفتید؟ آیا شامی برا خوردن دارند؟ دائماً هم توصیه میکرد که ازشون خبر بگیریم... یه روز هم تمام پسانداز خودش رو داد به مادرِ بچههایِ یتیم...
🌼 #ادای_دین|یادمه سیدعلی با بغض میگفت: زمانی میتونیم دینمون رو به انقلاب ادا کنیم که بجنگیم و قطعه قطعه بشیم...
🌼 #رویای_صادقه|بیسیمچیاش میگه: شهید توکلی قبل از حضور توی عملیات لیلهالقدر بسیار خوشحال بود. علت رو که ازش پرسیدم، بهم گفت: میخوام به مهمونی برم. دیشب حضرت علی (ع) رو توی خواب دیدم که بهم فرمودند: شما سه روز دیگه مهمون ما هستی... همینطور هم شد و آقا سید علی ۲۱ ماه رمضان، در درگیری با کومله و منافقین به شهادت رسید و رفت به ملاقات امیرالمومنین علیهالسلام...
👤خاطراتی از زندگی شهید سیدعلی توکلی
📚 منابع: خبرگزاری دفاعمقدس و انجمن راویان فتح رضوی
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_توکلی #کمک_به_فقرا #شهدای_خراسانرضوی #یتیم #همسایه #انفاق #مزار_بهشترضا #امام_علی
#چندخاطره
🔸بُرشهایی از زندگی سردار شهید رضا ابوطالبزاده سرایی
🌼 #امام_رضا|روز میلاد امامرضا(ع) متولد شد و اسمش رو گذاشتیم رضا... توی کودکی هم بیماری سختی گرفت که با توسل به امامرضا (ع) شفاش رو گرفتیم. بعد از اون پاتوقش شد حرمِ امام رئوف... وقتی هم شهید شد، توی حرم امامرضا(ع) دفنش کردند و شد زائر همیشگیِ حرمِ آقا.
🌼 #استکبارستیزی|زمانِ شاه با هم رفتیم پارک ملت. بهش گفتم: رضا! اين پارک که میبینی، مالِ شاهِ... از اون به بعد رضا دیگه پاشو توی اون پارک نذاشت.
🌼 #اخلاص|عضو بسيج شده بود و توی فعالیتهای فرهنگی و مذهبی حضور فعال داشت. یه مدت هم توی کميتهی حرم امام رضا (ع) فعالیت کرد. قرار بود رسمیاش کنند که از اونجا اومد بيرون؛ میگفت: نمیخوام کارم برا پُست و مقام باشه... زمان جنگ هم حتی من که پدرش هستم، نمیدونستم توی جبهه چکارست. میگفت: بعد از شهادتم میفهمید چه سِمتی داشتم... ما بعد از شهادتش فهمیدیم که فرمانده بوده...
🌼 #توصیه_اخلاقی|آقا رضا به دوستاش میگفت: اگه انسان با خدا باشه، کارها به خوبی درست میشه. آیهی «الا بذکر الله تطمئن القلوب» رو باید زمزمه کرد که خدا به انسان قوت قلب میده؛ و نزدِ پیغمبر (ص) و امامان(ع) عزیز میشه. وقتِ بیکاری نماز بخونید و قرآن تلاوت کنید.
🌼 #کمرم_شکست|بعد از شهادتش، شهيد محمود کاوه با ۱۴نفر از همرزمانش اومدند منزلمون. شهید کاوه گفت: شهادت رضا کمر ما رو شکست...
📚 منبع: نویدشاهد (بنیاد شهید و امور ایثارگران)
__________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_ابوطالبزاده #شهدای_خراسانرضوی #مزار_حرمامامرضا
#چندخاطره
🔸بُرشهایی از زندگی شهید محمدرضا افیونی
🌼 #ایثار|يه روز محمدرضا از مدرسه برگشت خونه و لباس نويی که تازه براش خريده بودم رو برداشت و بُرد. علت رو که ازش پرسیدم، گفت: يکی از همکلاسیام لباس عيد نداره، لباسم رو میبرم براش... اون سال محمدرضا با لباسهای سال قبلش، عيد رو سپری کرد.
🌼 #بیت_المال|رفته بودم جبهه برا دیدنِ پسرم. به مقرشون که رسیدم وقت ناهار بود. محمدرضا بهم گفت: غذای مقر متعلق به نیروهایِ اینجاست؛ شما غذاتون رو از توی شهر تهیه کنید... من هم که از حساسیت شدید پسرم نسبت به بیتالمال خبر داشتم، رفتم و از داخل شهر غذا گرفتم و خوردم.
🌼 #ماشین_سپاه| يه روز مادرش ازش خواست تا کپسول گاز رو ببره و پر کنه. با اینکه ماشین سپاه در اختیارش بود، با موتور سیکلت شخصیاش رفت. خیلی سختی کشیده بود، اما حاضر نشد از ماشینِ بیتالمال استفاده کنه.
🌼 #مبارزه|محمدرضا میگفت: بهترين چيز شهادته! پس تا اونجا که میتونيد بايستيد و با دشمن بجنگيد؛ نفعِ فردی و اجتماعی ما توی همين جنگیدن با دشمنه...
🌼 #رویای_صادقه|یه بار خواب دیدم که دارم به محمدرضا میگم: پسرم! در میزنن؛ برو درب رو باز کن. محمدرضا هم برگشت و گفت: آقا امام زمان هستند... با خوشحالی گفتم: پس چراغها رو روشن کن... زير نور چراغها ديدم سيد قدبلندی سوار بر اسب سفيد داره میاد. محمد رضا هم سوار بر اسب ديگری کنار ايشون بود... صبح فردایی که این خواب رو دیدم، خبرِ شهادت محمدرضا به گوشم رسيد.
📚منبع: خبرگزاری دفاعمقدس [بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاعمقدس]
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_افیونی #شهدای_اصفهان #مزار_گلستانشهدا
#چندخاطره
🔸حاجرمضان میگفت: انتقام من رو از اسرائیل نگیرید...
🌼 #سجاده|به عکس، با دقت نگاه کنید. این تصویر سجادهی نماز حاجرمضان؛ یکی از فرماندهان ارشد سپاه قدسِ... از ساییدگی محل ایستادن و سجدهگاه، معلوم میشه که این شهید رشادت و شجاعتش در میدان جنگ رو از کجا تامین میکرد. همسر بزرگوارش میگه: بخاطر سجده های طولانیش، رمقی به پاهاش نمونده بود... اما همون سجدهها باعث شد که سی سال کابوس اسرائیل بشه...
🌼 #انتقاملازمنیست|حاجرمضان جوری به اسراییل ضربه زده بود که یه روز به سردار شهید سلامی میگه: اگه یه روزی اسرائیل من رو ترور کرد، لازم نیست ازش انتقام بگیرید؛ من خودم انتقامِ خودم رو گرفتم...
🌼 #تضمینمیکنم|همسر شهید توی مراسم وداع با پیکر شوهر مجاهدش گفت: هر کسی حاجتی داره، از حاجرمضان بخواد... اونقدر هم از این حرفش مطمین بود که در ادامه گفت: من ضمانت میکنم... یعنی اینقدر به مقام این مرد مطمئنه که میدونه واسطه قرار دادنش، ردخور نداره...
▫️شادی روح سرلشکر شهید محمدسعید ایزدی (حاجرمضان) از شهدای ترور شده در جنگ با اسرائیل؛ صلوات
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_ایزدی #تقوا #عبادت #توسل #حاج_رمضان #شهدای_قم #مزار_حرمحضرتمعصومه
#چندخاطره
🔸لابهلای کلاسهای تابستونی؛ به این توصیه شهید هم دقت کنیم...
🌼 #خون_برای_شاه|مادرش میگه: روزی از روزهای قبل از انقلاب زمانی که جلیل فقط ۱۷ سال سن داشت، ظهر که از مدرسه اومد، دیدم اونقدر ناراحته که رنگ و روش زرد شده. ازش پرسیدم: واسه چی اینقدر ناراحتی؟ گفت: مامان! امروز از طرفِ سازمان انتقال خون اومدند مدرسهمون؛ و از بچههایی که گروه خونی A+ داشتند؛ در ظاهر بصورت افتخاری، اما در واقع با زور خون گرفتند و گفتند: برای شاه میخوایم... آخه مگه این شاه چقدر خون می خواد که اینطور خون براش جمع میکنن؟!!
🌼 #کلاسهای_تابستانی|داداش شهید هم میگفت: روزای گرم تابستون سال ۶۰ شروع شده بود و من تازه کلاس اول رو تموم کرده بودم؛ میگه قصد داشتم توی کلاسهای تابستونی شرکت کنم که آقا جلیل رو دیدم؛ بهش گفتم: داداش! میخوام توی کلاسهای تابستونی یکی از مساجد ثبتنام کنم...
برادر شهید میگه آقا جلیل یه توصیه مهم بهم کرد و گفت: خیلی خوبه؛ ولی سعی کن نماز رو هم یاد بگیری...
🌼 #تلنگر|چقدر خوبه که من و شما هم وسط کلاسهای تابستونی و متنوع امروزیِ بچههامون؛ برا اهل نماز شدنشون هم دغدغه داشته باشیم...
👤خاطراتی از زندگی شهید جلیل عباسی
📚 منبع: نوید شاهد "بنیاد شهید و امور ایثارگران"
▫️۲مرداد؛ سالروز شهادت جلیل عباسی گرامیباد
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_عباسی #نماز #تربیت_فرزند #شهدای_تهران #مزار_بهشتزهرا