eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
5.3هزار دنبال‌کننده
442 عکس
85 ویدیو
10 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خوشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید مفقودالاثری که امام‌خامنه‌ای به او لقب قهرمان داد... روایتی کوتاه و زیبا از شهید حسین املاکی( ۱:۴۷َ) _______________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
|خرید تا رو دستِ فروشنده نماند... 💢زکریا يه بار برا خريدِ لباس، با يكی از دوستانش رفت بازار. یه لباس رو انتخاب کرد و با اینکه كمی زدگی داشت ، اون رو خرید. دوستش گفت: «اين لباس زدگی داره. نخر!» زکریا هم در جوابش گفت: «اگه نگيريم کسی این لباس رو نمی‌خره [روی دست صاحبش می‌مونه]، پس بهتره اين پيراهن رو بگيرم تا اسراف نشه.» ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_irواژه‌یاب:
💢 ۳۲ 🔸گذشت در اوجِ نیاز ... بخوانید و لذت ببرید از این همه مردانگی |نشسته بودم و تماشایش می‌کردم. لبهاش بدجوری از تشنگی تَرَک خورده بود. هر کسی از آب، یه سهم داشت. سهمِ آبِ خودش رو گرفت و اومد توی سایه نشست. یهو دید یه اسیر عراقی داره نگاهش می‌کنه. بلند شد و سهمِ آبِ خودش رو داد به اسیر عراقی... 👤 نام رزمنده در منبع نیامده 📚منبع: مجموعه روزگاران۹ (کتاب غواصان لشکر۱۴) صفحه ۹۴ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته [ طرح خط‌نویس] _______________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۳۷ 🔸وقتی شهید بابایی خونه‌اش رو می‌بخشه به یکی از نیرو‌هایش... |عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون رو عوض‌ کنیم، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم... 👤خاطره‌ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی 📚منبع: کتاب‌ خدمت‌از ماست۸۲، صفحه ۱۸۱ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۵۲ 🔸شهید کاظمی آرزوی پیرزن را برآورده کرد... |نجف آباد اصفهان که بودیم؛ یه پیرزن سراغ حاج احمد رو می‌گرفت. وقتی حاجی برا سرکشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو، رفت... یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر. می‌گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده. بعد فهمیدیم پسرِ پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان. اما حاج احمد بخشی از ارثیه‌ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده، تا ديه رو پرداخت کنن. و اینجوری پسرِ پیرزن آزاد شده بود.. 👤خاطره‌ای از زندگی سرتیپ شهید احمد کاظمی 📚منبع: فصلنامه نگین‌ایران، شماره۱۶، صفحه۲۷ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥|روایتِ شهادتِ کسی که چند مغازه‌ی شخصی‌اش را برای کمک به جبهه فروخت... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸واو به واو این خاطرات شهیده واعظی بسیار خواندنی است‌... 🌼|زمانی که امام‌خمینی تبعید بودند؛ پدر طیبه به عنوان یک روحانی مبارز با شاه مقابله می‌کرد. طیبه با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود تصمیم گرفت ۱۵ روز روزه بگیره. می‌گفت: ۸روز رو برا سلامتی آقای خمینی روزه می‌گیرم؛ ۷روز رو برا سلامتی پدرم. 🌼|زمانیکه خیلی کم سن و سال بود؛ خورد زمین و صورتش خونی شد. رفتم جلو و گفتم: خوبت شد، خونت رو ریختی روی زمین. گفت: خدا نکنه خون من اینجا بریزه. خونم باید برای آقای خمینی بریزه... از همون کودکی عشق امام رو داشت. 🌼|از پنج سالگی می‌رفت مکتب. حتما هم باید چادر سر می‌کرد و رویش رو می‌گرفت. وقتی بهش می‌گفتم: شاید با چادر زمین بخوری؛ در جوابم می‌گفت: اگر زمین بخورم بهتر از اینه که مردم صورتم رو ببینند. 🌼|طیبه قالی می‌بافت و می‌گفت: مزد قالیبافی روزم رو برا جهیزیه‌ام بذارید؛ و مزد قالیبافی شبم رو برا امام خمینی؛ می خوام وقتی اومدند ایران، پیش پاشون گوسفند قربانی کنم. 🌼|روز عید یه دست لباس براش خریدیم. پوشید؛ رفت بیرون و اومد. لباس رو در آورد و گذاشت کنار. گفتم: همه لباس نو پوشیدند، تو چرا لباست رو در آوردی؟ گفت: اگه من این لباس رو بپوشم، بچه‌های فقیر غصه می‌خورند... من دلم نمیاد این لباس رو بپوشم؛ لباسهای کهنه رو بیشتر دوست دارم. بعد از ازدواج هم جهیزیه‌اش رو بخشید به فقرا... 🇮🇷ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir
🌸 سردار شهید ولی‌الله عباسی رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند 🔹چند بُرش از زندگی شهید: 🌼|ولی‌الله در اولین روز پاییز ۱۳۴۳ در شیروان چرداول استان ایلام متولد شد. 🌼|شام و نهار رو با دیگ می­‌آوردند پادگان و نیروها برا گرفتن غذا باید یه صف طولانی تشکیل می­‌دادند. معمولاً هم به نفرات آخر یا غذا نمی‌رسید یا مقدار کمی نصیبشون میشد. من شاهد بودم که ولی‌الله هنگام توزیع، آخرین نفری بود که برا تحویل غذا می‌رفت. توی صف هم اگه کسی بعد از ایشون برا گرفتن غذا می­ومد، ولی‌الله می‌رفت پشت سرش می­‌ایستاد و بهش می­‌گفت: من مسئول منظم کردن صف هستم؛ برو جلو... 🌼|دائماً توی اوقات فراغت، قرآن می­‌خوند. حتى توی صف غذا هم یه قرآن کوچک از جیبش در می­‌آورد و شروع به خواندن می­‌کرد. 🌼|یه‌ بار که به اجبار می‌خواست بره مرخصی، ماشینی رو در اختیارش گذاشتند تا با ماشین از خط بره، قبول نکرد و با پای پیاده راه افتاد... مرخصی هم که می­ومد، از لباس سپاه استفاده نمی­‌کرد. می­‌گفت: توی مرخصی نباید از لباس سپاه که بیت­ الماله، استفاده کنم. 🌼| یه ترکش به پای ولی­‌الله اصابت کرد و بلافاصله خون جاری شد. با یه چوب کبریت ترکش رو از پایش در آورد و با خونی که بیرون می­زد، روی پایش نوشت: مرگ بر آمریکا... 📚منبع: کنگره ملی سه‌هزار شهید استان ایلام 🔰دانلود کنید:دریافت پوستر با کیفیت اصلی ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ● واژه‌یاب:
۶۸ 🔸 چقدر مهربون بوده این محمدمهدی‌‌... |دمِ عید وقتی حقوق و عیدی معلمی رو گرفتم؛ با محمدمهدی که اون موقع ۵ یا ۶ ساله بود؛ رفتیم و براش یه کفش خریدم. خونه‌ی ما توی محله فقیرنشین بود و چون خانواده‌ها قدرت خرید چندانی نداشتند؛ خیلی از بچه های محل بجای کفش، دمپایی می‌پوشیدند. وقتی محمدمهدی کفش جدیدش رو پوشید، توی کوچه متوجه نگاه حسرت بچه‌ها شد. برا همین تصمیم گرفت نوبتی کفشش رو بده تا دوستاش هم بپوشن. بعد از یه مدت هم دیگه اون کفش رو نپوشید و گفت: چون دوستام مث کفشِ من رو ندارن؛ منم دیگه نمی‌پوشمش... 👤خاطره‌ای از زندگی شهید مدافع‌حرم محمدمهدی فریدونی 📚منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس؛ وابسته به بنیاد حفظ و نشر ارزشهای دفاع‌مقدس/ راوی: پدر شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی __________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: