eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.6هزار دنبال‌کننده
828 عکس
304 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸از اثرِ شگفت‌انگیزِ دعای مادر تا رویای دامادیِ شهید... 🌼 |سال ١۳۶۰ مشرّف شدم حجِ تمتع. بعد از بازگشت به محمد علی گفتم: از خدا خواستم شما شهید نشی، تا بتونی بسیار در خدمتِ اسلام باشی... محمد علی بسیار ناراحت شد و گفت: مادر! برای خداوند تعیینِ تکلیف نکنید... اتفاقا دو سال بعد هم به نیابت از مادر مرحومه‌ام به حج مشرف شدم. اما این بار خطاب به خدای متعال گفتم: خدایا! هر طور مصلحت بدونی! اگه تو می‌خوای راضیم هر دو پسرم هم شهید بشن ( الهی رضا برضاءک)... جالبه که خیلی زود هر دو پسرم به شهادت رسیدند... 🌼 |قبل از شهادتِ محمدعلی خواب دیدم که چند تا خانوم چادری، با روبند به خونه‌مون اومدند. یکی از خانوم‌ها که لاغر اندام بود، به من گفت: اجازه میدین آقا محمدعلی رو داماد کنیم؟!... مدتی بعد از این خواب محمد علی شهید شد... ▫️۲۷اردیبهشت؛ سالروز شهادت محمدعلی فتاح‌زاده گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸مکاشفه‌ی شهید قبل از عملیات؛ مکاشفه‌ی مادر؛ وقت شهادتِ احسان 🌼 |قبل از عملیاتِ آزادسازی خرمشهر؛ دیدم احسان رفت پشتِ یه خاکریز... وقتی برگشت،‌ دیدم چهره‌اش برافروخته و نورانی شده. قَسَمش دادم و پرسیدم: احسان چی شده؟ ایشون هم منو قسم داد و گفت: میگم! اما تا زنده‌ام به کسی نگو... قول که دادم،گفت: امام زمان(عج)‌ رو ملاقات کردم؛ آقا بهم فرمود: روز عملیات ساعت هفت پیش مایی؛ نگران نباش تو فقط بیا؛ تو مال ما هستی!... 🌼 |توی عملیات احسان حالتِ گداخته‌ای داشت. مثل خورشید نور بالا می‌زد؛ معلوم بود که غسل شهادت هم کرده... دوستانش می‌گفتند: احسان سر اون ساعتی که حضرت بهش خبر داده بود شهید میشه،‌ رو به آسمون کرد و با بغض گفت: مگه نه اینکه شما این ساعت رو به من وعده داده بودید؟... جالبه که احسان صبحِ دوم خرداد، در همان ساعتی که امام‌زمان عج بهش قول داده بود؛ به شهادت رسید. 🌼 |مادرِ احسان میگه: همون روز و همون ساعتی که احسان شهید شده بود؛ توی حیاط بودم، که یک‌دفعه دیدم خدمت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ایستاده‌ام. حضرت بهم فرمودند: احسانت رو به ما میدی؟ گفتم: ما هر چه داریم از شما داریم، احسانم هم برای شما... 👤خاطراتی از زندگی طلبه‌ی شهید احسان حدائق 📚راوی: آقای مجید ایزدی [نویسنده و پژوهشگر شهدا] ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🌼 |وقتی سرِ سفره می‌نشستیم؛ اگه غذا کم میومد، حاضر بود خودش نخوره و به برادر و خواهر و پدرش بده... 🌼 |خیلی اهل مراعات بود توی احترام به پدر و مادر. بعضی اوقات ما برادر و خواهرها لج می‌کردیم و پول توجیبی می‌خواستیم. علی‌اصغر سهم پول توجیبی خودش رو به ما می‌داد و می‌گفت: «الآن مامان و بابا ندارند! چقدر شما سخت می‌گیرید!» 🌼 |وقتی می‌خواست بره واسه عملیات. روی دیوار اتاقِ امور مالی سروآباد کردستان؛ با خط خودش نوشت: اینجانب علی‌اصغر مهردادی، اعزامی از بهشهر؛ پایان مأموریت و تاریخ شهادت!... انگار بهش الهام شده بود کِی شهید میشه... حتی به دوستاش گفته بود: من تیر به پیشونی‌ام می‌خوره... و همینطور هم شد... 👤خاطراتی از زندگی شهید علی‌اصغر مهردادی 📚منبع: کنگره شهدای استان مازندران ▫️۱۳خرداد؛ سالروز شهادت علی‌اصغر مهردادی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸معلوم میشه کی بچه‌ست... 🌼 |دوست داشت بره جبهه؛ برا همین سعی می‌کرد من و مادرش رو راضی کنه. یه روز وقتی توی تلویزیون تصاویر اعزام بچه‌های کم سن و سال به جبهه رو دید، گریه کرد و گفت: ببینید اینا هم مثل من بچه هستند، ولی میرن جبهه... منم وقتی اشکاش رو دیدم، گفتم: حالا که اینقدر علاقه داری: من حرفی ندارم، برو به امان خدا... 🌼 |وقتی اعزام شدیم جبهه؛ بچه‌ها [بخاطر سن کم و جثه‌ی ضعیفِ قربانعلی] باهاش شوخی می‌کردند و بهش می‌گفتند: ما باید برات شیرِ خشک در نظر بگیریم... ایشون هم با خنده در جوابشون می‌گفت: توی جبهه [و میدان رزم] معلوم میشه که من بچه‌ام یا نه... واقعاً هم توی جبهه مشخص شد که قربانعلی بچه نیست؛ و اتفاقا یه شیرمردِ واسه خودش... 👤 خاطراتی از زندگی نوجوان شهید قربان‌علی یوسفی 📚منبع: کنگره ملی شهدای استان مازندران ▫️۸تیرماه؛ سالروز عروج شهید قربانعلی یوسفی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸مهربان باش؛ مثل شهید اسماعیل ناظریان... 🌼 |به افراد نیازمند کمک می‌کرد. حتی وقتی بچه بود و پولی برا کمک مالی نداشت؛ کمک جسمی می‌کرد. مثلاً همسایه‌ی پیری داشتیم که اسماعیل ساکش رو حمل می‌کرد؛ زیر بغلش رو می‌گرفت؛ حتی گاهی می‌دیدم از سر کوچه تا ته کوچه بنده‌خدا رو کول کرده و می‌بره... 🌼 |بارها به مادرش می‌گفت: بابا تنهایی کار می‌کنه و ما همه‌ش توی خونه مصرف‌کننده هستیم... وقتی دیپلم گرفت، می‌دیدم که صبح زود از خونه میره بیرون. یه روز به مادرش گفتم: اسماعیل کجا میره؟ گفت: [احتمالا] میره کتابخونه مطالعه کنه تا واسه کنکور آماده بشه... گذشت تا اینکه یه روز اتفاقی از یه خیابانی رد شدم؛ دیدم اسماعیل فرغون دستش گرفته و مَلات جابجا می‌کنه. گفتم: اسماعیل داری چکار می‌کنی؟ فرغون رو ول کرد و رفت مخفی شد. تازه فهمیدم میره کارگری تا کمک خرج خونه باشه... 🌼 |چند روز مونده به شهادتش خواب دیدم که پا شدم نماز بخو‌نم؛ وسط نماز می‌دیدم که اسماعیل لباس احرام پوشیده و یه پارچه سفید بسته به سرش که لکه‌های قرمزِ خون داره... دو سه بار این خواب رو دیدم، اما جرات نمی‌کردم به مادرش بگم. تا اینکه یه روز صبح مادرش اومد صبحانه بخوره، بهم گفت: آقا! من خواب دیدم که اسماعیل اینطوریه، لباس سفید پوشیده و... پرسیدم: چند بار این خواب رو دیدی؟ گفت: یه بار! گفتم: من سه بار این خواب رو دیدم... تا اینکه چند روز بعد خوابِ من و مادرش تعبیر شد و اسماعیل به شهادت رسید. 📚منبع: پرتال شهدای دانشجو ________ @khakriz1_ir
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸در دامنِ چنین مادری؛ شهید تربیت می‌شود... 🌼 |سیدمحمد ماه محرم به دنیا اومد. بغلش می‌کردم و می‌رفتم مجلسِ عزاداری. یادمه یه بار سخنرانِ یکی از مجالس گفت: مادرهایی که بچه کوچیک دارید؛ هون زمانی که بچه‌تون رو شیر میدین؛ با امام حسین(ع) نجوا کنید تا خداوند بچه‌هاتون رو محب اهل‌بیت (ع) قرار بده، و ادامه دهنده‌ی راه اون بزرگواران باشند... من همونجا به امام حسین(ع) عرض کردم: یا سیدالشهدا(ع) عنایتی کنید که فرزندان من مرگشون شهادت باشه... و همینجور هم شد 🌼 |از پسرم فرزند سه ساله‌ای به نام سیدحسین به یادگار مونده؛ آقا سیدمحمد یه روز قبل از رفتن به سوریه من رو برد یه گوشه، برگه‌ای داد دستم و گفت: این وصیت‌نامه‌ی منه... مادر! اگه برنگشتم برا پسرم همون زحمتی رو بکش که واسه تربیت من کشیدی؛ طوری تربیتش کن که برا دفاع از اسلام آماده‌ی رفتن به جبهه باشه... و من این بچه رو هم مثل پسر شهیدم تربیت خواهم کرد... 🌼 |و حالا کلیپ رو دانلود کن و صدای شهید رو بشنو... ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸دسترسی به محتواهلی کانال از طریق هشتک‌های زیر: ▫️ : از طریق این هشتک به تمامی طرح‌های‌گرافیکی خاطرات ناب شهدا؛ به همراه لینک دانلودِ کیفیت اصلی آنها دست پیدا خواهید کرد ▪️ : از طریق این هشتک وصایای کوتاه و ناب شهدا در قالب طرح های گرافیکی؛ به همراه لینک کیفیت اصلی دست پیدا می‌کنید ▫️ یا : با این هشتک‌ها کلیپ‌های روایتگریِ راویان مختلف در دسترس خواهد بود ▪️ یا : دسترسی به خاطرات متنی، ناب و کوتاه شهدا در روز تولد یا شهادتشان ▫️ یا : دسترسی به برش‌های ناب و خلاصه‌ی مستند‌های موجود از زندگی شهدا ▪️ یا : دسترسی به انیمیشن‌های ناب شهدایی ▫️و محتواهای متنوع دیگر... ▪️ همچنین در هر موضوعی که نیاز به خاطره شهید دارید؛ کافیست عنوان آن را سرچ کرده؛ تا به تمام محتواهای موجود در کانال پیرامون آن موضوع دسترسی پیدا کنید ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید مدافع‌حرم مهدی عزیزی به روایتِ مادر|بخش‌اول 🌼 |از بچگی خاص بود و هیچوقت گریه نمی‌کرد و فقط می‌خندید، طوری که من گمان کردم، مشکلی داره... اولین کلامی هم که به زبان آورد «شهیدم من» بود. یادمه مادربزرگش تعجب کرد که زبونش با این کلمه باز شده. 🌼 |بچه که بود؛ با زبون بچگانه‌اش می‌گفت: می‌خوام بزرگ بشم؛ جبهه‌کار بشم و خودم صدام رو بکُشم! 🌼 |اصلا مشکل‌ِ مالی نداشتیم؛ اما رفتارش طوری بود که هیچ چیزی رو برا خودش نمی‌خواست. بهش می‌گفتم: مادر! عید شده؛ برا خودت لباس نو بخر اما مهدی می‌گفت: مادر! عید روزیه که گناه نکنی، نه اینکه لباس نو بپوشی. 🌼 |روزایی که زود از سرکار تعطیل می‌شد، مستقیم می‌رفت خیریه‌ و به نیازمندان کمک می‌کرد. گاهی هم سرکار بهش سبدکالا می‌دادن که خونه نمب‌آورد و می‌داد به فقرا. اینا رو بعد از شهادتش متوجه شدیم. 🌼 |همیشه عکس شهید ابراهیم هادی توی جیبش بود، هروقت هم از کنار تصویرش رد می‌شد، بهش سلام می‌کرد. 🌼 |از مال دنیا چیزی نداشت، جز یک موتور؛ كه اونم ازش دزدیدند... وقتی خبر دزدیده شدن موتورش رو به مادر داد؛ گفت: درویش بودیم و درویش‌تر شدیم... 🌼 |مهدی رفته بود کربلا و میگن زیر قبه خیلی گریه کرد. بهش گفتن: چی از خدا می‌خوای؟ گفته بود: دو تا بال میخوام ... ▫️۱۱مرداد؛ سالروز عروج شهید مدافع‌حرم مهدی عزیزی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی شهید مدافع‌حرم مهدی عزیزی به روایتِ مادر|بخش‌دوم 🌼 |توی فتنه ۸۸ ، ده شب خونه نیومد. وقتی هم اومد؛ زیر چشماش گود افتاده بود. همیشه عکس امام (ره) و رهبر معظم انقلاب، جلوی موتورش نصب بود. توی همون روز‌های فتنه، بهش گفته بودند: از اینکه این عکسا رو جلوی موتورت چسبوندی، نمی‌ترسی؟!!! بعد از شنیدن این حرف‌ها، سه تا عکس امام و رهبری رو روی موتورش نصب کرد... اینجوری هم جراتش رو نشون داد؛ هم عشقش به ولایت رو... 🌼 |یک عکس تمام قد از حضرت آقا رو درِ خونه چسبونده بود؛ هر روز صبح که بیدار می‌شد اول به امام زمان(عج)؛ و بعد به حضرت آقا سلام می‌داد. عشق به ولایت او به گونه‌ای بود که اگه از تلویزیون بیانات حضرت آقا پخش می‌شد؛ همون موقع بلند می‌شد و به احترام آقا می‌ایستاد.‌.. 🌼 |شبِ شهادتش خواب دیدم تمام خونه‌مون گلستان شد. 🌼 |وقت خاکسپاری، خواهرش خیلی بی‌تابی می‌کرد. همونجا قرآن رو باز کرد، آیه اومد با این مضمون: او را در قصرهای زیبایی جای می‌دهیم‌‌‌‌‌... خواهرش آروم شد... 🌼 |خواهرش خوابش رو دید و ازش پرسید: راستش رو بگو! شبِ اولِ قبر نکیر و منکر اومدند سراغت؟ مهدی هم گفت: اومدند؛ اما تا زخم‌هام رو دیدند؛ گفتند آفرین و رفتند... 🌼 |بار آخری که تماس گرفت؛ به برادرش گفت: هر وقت دلتون گرفت؛ بیاید قطعه ۲۶ بهشت زهرا... صبح روز بعد از همین تماس هم به شهادت رسید و توی قطعه۲۶ دفن شد... _____ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 آقا غلامرضا ؛ عاشق گمنامی بود... 🌼 |عاشق گمنامی بود و کارهاش رو مخفیانه انجام می‌داد. توی جبهه هم با اینکه مسئول تدارکات لشکر پنج نصر بود؛ می‌گفت: دوست دارم به عنوان یک رزمنده انجام وظیفه کنم... رفیقش میگه وقتی به عضویت سپاه در اومدم؛ غلامرضا بهم گفت: بسیجی بودنت رو که از دست ندادی؟ [ یعنی خاکی بودن و تواضع و پرکاری توی میدان و ... که یادت نرفته؟] 🌼 |اونقد اخلاص و گمنامی براش مهم بود که نیمه‌های شب؛ طوری که کسی متوجه نشه لباس رزمند‌ه‌ها رو می‌شست و روی طناب می‌انداخت تا خشک بشه. یه شب وقتی داشت اینکار رو می‌کرد، دیدمش... وقتی هم بهش گفتم در حال شستن لباس رزمنده‌ها دیدمت؛ اشکش جاری شد و گفت: این تنها کاریه که برا رزمندگان می‌توانستم انجام بدم. بعد هم ازم قول گرفت که این راز رو برا کسی بازگو نکنم... 🌼 |غلامرضا خواب دیده بود آقایی با اسب سفید اومده و ایشون رو با خودش به حرم مطهر امام علی (ع) و امام حسین (ع) برده. مدتی بعد از همین رویای صادقه هم به شهادت رسید... 👤 خاطراتی از زندگی شهید غلامرضا جنگی 📚منبع: فرهنگ‌نامه جاودانه‌های تاریخ (زندگی‌نامه فرماندهان شهید استان خراسان) و نوید شاهد ▫️۱۲مرداد؛ سالروز شهادت فرمانده‌ی گمنام غلامرضا جنگی گرامی‌باد‌‌‌‌ ________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸بُرش‌هایی از زندگی معلم شهید یوسف براهنی‌فر 🌼 | فرح می‌خواست بیاد کاشمر. قرار بود همگی توی میدون شهر جلوی او و مردم رژه بریم. یوسف گفت: من نمیام... بهش گفتیم: برات دردسر میشه و ممکنه از آموزش و پرورش اخراج بشی. گفت: مهم نیست... آخر هم نیومد و فرداش بردنش ژاندارمری و چند روز بازداشت بود. حتی اذیتش کرده بودند، اما می‌گفت: من تا پای اعدام هم باشه، مقاومت می‌کنم... 🌼 | یه عده جوون داشتند داد و بیداد می‌کردند. یوسف رفت و با محبت باهاشون حرف زد و پای دردُدلشون نشست. نه تنها داد و بیدادشون قطع شد، بلکه به کلی رفتارشون عوض شد؛ حتی بعضیاشون اهل رفتن به جبهه شدند... 🌼 | موتور سپاه دستش بود و علاوه بر مراقبت زیاد از اون، پول تعمیراتش رو هم از جیب خودش می‌داد. حتی هزینه تعمیر موتور اقشار کم‌ درآمد رو هم خودش می‌داد. یوسف معروف بود به حلّالِ مشکلاتِ مردم... 🌼 | هر از گاهی دانش‌آموزاش رو می‌برد سر مزار شهدا. یه بار گلزار بودم که با بچه‌ها اومد. یهو یه قبر خالی دید و رفت توش خوابید. بچه‌ها با تعجب گفتند: آقا چیکار می‌کنی؟ گفت: نترسين! دير يا زود همه‌مون میایم اینجا. اینجا قبره! جايی که فردای قيامت، بايد از درونش برخيزيم و جوابگوی اعمالمون باشيم... خلاصه اون روز از توی قبر حرفایی شنیدنی به بچه‌ها زد... 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس " بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع‌مقدس" ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸 آقا مصطفی؛ مردِ همیشه مُبارز... 🌼 | بعد از بازنشستگی خیلی پیگیر رفتن به سوریه بود. همیشه هم این جمله‌ی حضرت آقا رو تکرار می‌کرد که فرموده بودند: یک پاسدار هیچوقت بازنشسته نمیشه... آقا مصطفی معتقد بود تا وقتی زنده است، باید برا حفظ نظام و انقلاب و امنیت کشور تلاش کنه... 🌼 | توی اعزام آخرش، از نوه‌ی پنج ساله‌اش می‌خواد که برا شهادتش دعا کنه ... انگار دعای مستجابی کرده بود که بابابزرگش به آرزوش رسید 🌼 | توصیه‌ی آقا مصطفی به خانواده و نزدیکانش این بود: همیشه سرباز خوبی برا امام زمان (عج) و نایب‌شون امام خامنه‌ای باشید...  ▫️۱۹مرداد؛ سالروز شهادت سردار شهید مصطفی خوش‌محمدی گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: