eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
6.6هزار دنبال‌کننده
828 عکس
307 ویدیو
13 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۵ 🔸کار تمیز فرهنگی یعنی... این خاطره رو برای نوجوانها بخوانید |نوجوان‌ که بود کلاسِ زبان می‌رفت. هم از بقیه‌ی بچه‌ها قوی‌تر بود، و هم شاگرد اولِ مدرسه... دمِ درِ خونه‌شون تابلویی زده، و روی اون نوشته بود: کلاسِ تقویتی درسِ زبان در مسجدِ امام علی علیه‌السلام؛ ساعت دو تا چهار ؛ هزینه‌ی هر ساعت ده تا صلوات؛ قبولی با خدا... علی با برگزاریِ این‌ کلاس خیلی از بچه‌هایِ محل رو جذبِ مسجد کرد... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید علی هاشمی 📚منبع: کتاب هوری، صفحه ۱۴ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۸۹ 🔸رسول از نوجوانی عمّار ولایت بود... |رسول شانزده سال داشت و کرج زندگی می‌کردیم. توی مدرسه چند بار با معلمش سـرِ مسأله ولایت‌فقیه بحثش شده بود. یه بار هم تا معلم شـروع کرد به بدگویی از نظام و ولایت؛ باز رسول با او مخالفت کرد. معلم هم گفت: اینجا یا جایِ منه یا جایِ تو ... رسول گفت: من از این مدرسه میرم؛ چون شما استـاد ما هستید و احترامتون واجبه... با اینکه رسول مدرسه رو بخاطر دفـاع از ولایت و نظام ترک کرد؛ اون معلم بخاطر تخلفاتش از اونجا اخراج شد... 👤خاطره‌ای از زندگی مدافع‌حرم شهید رسول خلیلی 📚 منبع: پایگاه اینترنتی مشرق‌نیوز؛ به نقل از پدر شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۹۲ 🔸علیرضا از نوجوانی پهلوان بود... |علیرضا صبح‌ها حدود یک ساعت قبل از اینکه مدرسه‌اش شروع بشه، از خونه خارج میشد می‌رفت لحاف‌دوزی، یک تشک می‌دوخت و بعد می رفت مدرسه. ازش پرسیدم: علیرضا چرا اینکار رو می‌کنی؟ بهم گفت: می‌خوام توی هزینه‌های مدرسه‌ام کمک خرجِ پدرم باشم، و حداقل پولِ قلم و دفترم رو خودم تأمین کنم... 👤خاطره‌ای از نوجوانی مدافع‌حرم شهید علیرضا قلی‌پور 📚راوی: یکی از بستگان شهید 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی 🔸 ۶ آذر؛ سالگرد شهادت پاسدار مدافع‌حرم علیرضا قلی‌پور گرامی‌باد ____________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸برخورد جالب شهید احمد کشوری با تصاویر و مجلات مبتذل |كلاس دوم راهنمايى كه بود، مجلات عكس مبتذل چاپ مى‌كردند. توی آرايشگاه، فروشگاه و حتى مغازه‌ها هم اين عكس‌ها رو روى در و ديوار نصب مى‌كردند. احمد هر جا اين عكس‌ها رو مى‌ديد، پاره مى‌كرد. پدر احمد، رئيس پاسگاه بود و كسى به حرمت پدرش بهش چيزى نمى‌گفت. من هم لبخند مى‌زدم، چون با كارى كه احمد انجام مى‌داد، موافق بودم... اون روزها يك مجله‌اى با عكس‌هاى مبتذل چاپ میشد. احمد پول توجيبى‌هاش رو جمع مى كرد و هر بار ۲۰ تا از اون مجله، از چند روزنامه فروش مى‌خريد. وقتى هم مى‌آورد توی دست‌هاش جا نمى‌شد. همه رو توى باغچه مى‌انداخت، نفت مى ريخت و همه رو آتش مى‌زد. مى گفتم: چرا اينكار رو مى‌كنى؟ مى‌گفت: اين عكس‌ها ذهن جوانان رو خراب مى‌كنه. : درسته نمی‌تونست جلوی کل فساد اون مجله رو بگیره؛ اما می‌خواست هر بار در حد توانش جلوی انحراف چند جوون رو بگیره... 👤خاطره‌ای از کودکی شهید احمد کشوری 📚منبع: نوید شاهد " بنیاد شهید و امور ایثارگران" 🔸۱۵ آذر؛ سالروز شهادت خلبان شهید احمد کشوری گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸این خاطرات رو به گوش هر نوجوانی که می‌شناسید؛ برسانید 🌼 |۲/۵ساله بود که فرستادمش مکتب‌خونه. ملّا می‌گفت: ناصر هرچه بعنوان تغذیه میاره؛ میشینه با دوستاش می‌خوره؛ حتی به من هم میگه بیاید و بخورید... ملّا بعد از شهادت ناصر خیلی گریه می‌کرد. می‌گفت: از بچگی با بقیه فرق داشت. 🌼 |نه تنها کارهایی که می‌گفتم رو انجام می‌داد؛ حتی بهم می‌گفت: هرکاری داری به خودم بگو مادر... مثلاً شب خوابیده بودم. می‌یومد کنار رختخوابم و می‌گفت: مامان! خوابیدی؟ هیچ‌کاری نداری انجام بدم؟ 🌼 |اهل ریخت و پاش نبود و جز کتاب و وسایل ضروری چیزی ازمون نمی‌خواست. درخواستهای ضروریش رو هم یکبار می‌گفت و دیگه پیگیری نمی‌کرد، تا خودمون بخریم... حتی وقتی خواهر و برادرهاش برای خرید چیزی اصرار می‌کردند، ناصر دعواشون می‌کرد و می‌گفت: آدم یه مرتبه به مادرش چیزی میگه. اگه امکانش باشه میخرند... اینجوری مراقب بود ما رو بابت چیزی که توان خریدش نداریم، خجالت زده نکنه. 🌼 |نسبت به دیگران بی‌تفاوت نبود. مثلاً کلمپه می‌خرید و برا دوستش می‌فروخت. بهش گفتم: برید با هم شریک بشید؛ اما ناصر می‌گفت: مامان! دوستِ آدم که این حرفا رو نداره. 🌼 |بدون اجازه‌ی من که مادرش بودم، کاری نمی‌کرد. کافی بود بهش بگم: فلان کار رو بکن؛ یا فلان کار دو انجام نده. چون و چرا نمی‌کرد و فقط می‌گفت چشم. مثلاً می‌گفت: مامان! من با دوستام برم فلان جا؟ تا می‌گفتم: نه! قبول می‌کرد. حتی نمی‌پرسید چرا نباید برم و ... ➕منبع @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢 ۱۸۱ 🔸رازی که فاش‌شدنش؛ علیرضا را محبوب‌تر کرد... |ایام نوجوانی توی یه مدرسه درس می خوندند. یه روز با هم دعواشون شد و محمدرضا به علیرضا گفت: به بابا بگم؟ به بابا بگم توی مدرسه چیکار می‌کنی؟ علیرضا هم گفت: اگه بگی میزنمت... نگران شدم، ترسیدم پسرم به راه بدی‌ کشیده شده باشه؛ اما به‌روی خودم نیاوردم. چند روز بعد محمدرضا رو کشیدم کنار و ازش پرسیدم: بابا! علیرضا مگه توی مدرسه چیکار میکنه؟ گفت: با پول توجیبی‌هایی که بهش میدی، برا بچه‌های فقیر دفتر و مداد میخره... تا اینو شنیدم، خوشحال شدم و پول توجیبیِ علیرضا رو بیشتر کردم... علیرضا و محمدرضا، هر دو شهید شدند.... 👤خاطره‌ای از نوجوانی سردار شهید علیرضا موحددانش 📚منبع: کتاب “موحد” ، صفحه ۱۰ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: