eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
5.3هزار دنبال‌کننده
453 عکس
100 ویدیو
11 فایل
سلام ✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خوشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 خیلی از وسائلش رو بخشیده بود... |یه روز دیدم علیرضا با اصرار مرخصی گرفت. می‌گفت: خواب عجیبی دیدم. مادرم منتظرمه. میرم و زود برمی‌گردم |صبح زود زنگ خونه به صدا در اومد. رفتم و در کمال تعجب دیدم علیرضا از جبهه برگشته. بهش گفتم: امشب مجلس عقد خواهرته؛ هیچ دسترسی بهت نداشتیم؛ دو روزه فقط دعا می‌کردم که بیای... با اینکه تازه از راه رسیده و خسته بود؛ از صبح تا شب رفت دنبال کارهای مراسم عقد. عصر هم اومد پیش خواهرش و گفت: آبجی خیلی مراقب باش که اول زندگیتون با گناه شروع نشه. اگه می‌خوای خدا پشت و پناهت باشه، نذار کسی توی مجلس ازدواجتون گناه کنه... صحبتش که تموم شد؛ یک شلوار و پیراهن، و یه جفت کفش شیکی که براش گرفته بودم رو، بهش دادم. علیرضا پرسید: اینها برای خودمه؟ با تعجب گفتم: خب آره! رفت لباسهای نو رو گذاشت توی یه پلاستیک و با دوچرخه زد بیرون... بعد از نماز که از مسجد برگشت،گفتم: مادر لباسات کو؟ با همون لبخند همیشگی اومد دستم رو بوسید و گفت: مادر! مگه نگفتی مال خودمه؟ منم دیدم یکی از رفقام بیشتر از من به اون‌ها احتیاج داره، دادم بهش... با تعجب نگاهش کردم. برا اینکه دلم رو به دست بیاره؛ آهسته و با خنده گفت: مگه همیشه نمی‌گفتی چیزی که در راه خدا میدی، اگه با دست چپ دادی، دست راستت نباید بفهمه؟ بعد هم خندید و رفت دنبال بقیه کارها... چند وقتی میشد که علیرضا خیلی به فکر مردم بود؛ و خیلی از وسایلی که براش می‌گرفتم رو در راه خدا می‌بخشید... 📚منبع: کتاب مسافر کربلا؛ صفحات ۵۲/۵۳/۵۴ ‌‌‌ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir