eitaa logo
خاکریز بصیرت 110
270 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
41 فایل
امروز #فضای_مجازی به مثابه #تنگه_احد_انقلاب است‌. #حصار_فرهنگی، #خاکریز_فرهنگی در کشور اگر سست باشد، همه‌چیز از دست خواهد رفت. مقام معظم رهبری _ ۱۳۹۵/۰۵/۳۱ ارتباط با ما: @s_Amir_K @vaghialhoseyn
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ بندگی راستین 🔹جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. 🔸مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی‌اش را دید و او را جوانی ساده و خوش‌قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است. اگر احساس کند که تو بنده‌ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. 🔹جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به‌طوری که اندک‌اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. 🔸روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد. احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده‌ای با اخلاص از بندگان خداست. 🔹در همان‌جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. 🔸جوان فرصتی برای فکرکردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. 🔹همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. 🔸ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست‌وجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. 🔹بعد از مدت‌ها جست‌وجو او را یافت. 🔸به او گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن‌گونه بی‌قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ 🔹جوان گفت: اگر آن بندگی دروغین که به‌خاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش ببینم؟ ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ بهترین شمشیرزن 🔹جنگ‌جویی از استادش پرسید:  بهترین شمشیرزن كیست؟ 🔸استادش پاسخ داد: به دشت برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین كن. 🔹شاگرد گفت: اما چرا باید این كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمی‌دهد. 🔸استاد گفت: خب با شمشیرت به آن حمله كن. 🔹شاگرد پاسخ داد: این كار را هم نمی‌كنم. شمشیرم می‌شكند و اگر با دست‌هایم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می‌شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی‌گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن كیست؟ 🔸استاد پاسخ داد:  بهترین شمشیرزن، مثل آن سنگ می‌ماند، بی‌آنكه شمشیرش را از غلاف بیرون بكشد، نشان می‌دهد كه هیچ‌كس نمی‌تواند بر او غلبه كند. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ راهی برای اینکه احساس خوشبختی کنید 🔹پسرک، در حالی‌ که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 🔸در نگاهش چیزی موج می‌زد. انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. 🔹خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک انداخت که محو تماشا بود. بعد رفت داخل فروشگاه. 🔸چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در دستانش بود، بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر! 🔹پسرک برگشت و به‌سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد. 🔸وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ 🔹زن گفت: نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم. 🔸پسر گفت: آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید. 💢کسی خوشبخت است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ صدای درونی بچه‌ها 🔹بچه که بودم وقتی کار اشتباهی می‌کردم مادرم می‌گفت: اشکال نداره. حالا چیکار کنیم تا درست بشه؟ 🔸اما مادر دوستم بهش می‌گفت: خاک بر سرت. یه کار درست نمی‌تونی انجام بدی! 🔹امروز هر دو بزرگسال و بالغ شدیم. 🔸وقتی اتفاق بدی میفته اولین فکری که به ذهنم میاد اینه: خب حالا چیکار کنم؟ 🔹سعی می‌کنم با کمترین تنش مشکل رو حل کنم. 🔸اما دوستم در مواجه‌شدن با اتفاقات بد عصبانی می‌شه و می‌گه: خاک بر سر من که نمی‌تونم یه کار درست انجام بدم. چرا من این‌قدر بدبختم! 💢حرف‌های امروز ما و احساسی که به بچه‌هامون می‌دیم تبدیل به صدای درونی اون‌ها می‌شه. 🔺مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به بچه‌هامون هدیه می‌دیم. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ به قضای الهی راضی باشید تا احساس خوشبختی کنید 🔹معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود. 🔸ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی هستید، ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩید؟ 🔹معلم گفت: ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ داشت. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک‌بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد، او ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده او ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. 🔸ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد و ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. 🔹ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. 🔸ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. 🔹ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. 🔸ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ باردار ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد، ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. 🔹ﻓﻘﻂ ﺩﺧﺘﺮی ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ. 🔸آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ به این ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎکنون ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ که ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ است ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮﻭﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. 🔹آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ، پشیمان است. 💢ﭼﻪ‌ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🔺ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎشید ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنید. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ صدقه‌ای که قبول شد 🔹همسر زنی مرد. زن برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد، شب‌های جمعه غذایی تهیه می‌كرد و به‌وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می‌فرستاد. 🔸طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود، غذا را از مادر می‌گرفت و به فقرا می‌رساند و خود با شكم گرسنه به خانه برمی‌گشت و می‌خوابيد. 🔹تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد. 🔸آن شب شوهرش را در خواب ديد كه به او گفت: فقط غذای امشب به من رسيد. 🔹زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد: شب‌های جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می‌بردی و به كی می‌دادی؟ 🔸من ديشب پدرت را خواب ديدم كه می‌گفت فقط غذای ديشب به او رسيده است. 🔹طفل صادقانه گفت: شب‌های جمعه غذا را به خانه فقرا می‌بردم، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم، خودم خوردم و آسوده خوابيدم. 🔸زن فهمید بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگه دارد. 💢برای صدقه اول باید سراغ نزدیکان و خويشاوندان محتاج و نيازمند بروید. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ نجات‌یافتن گاهی در نجنگیدن است 🔹درمانگری داشتم که وسط جلسه، وقتی داشتم اشک می‌ریختم و یکی از آن فجایع دردناک زندگی‌ام را شرح می‌‌دادم، خمیازه کشید و گفت: توی این هوا، آش خیلی می‌چسبه. 🔸ایستاده بود کنار پنجره‌ اتاق کوچکش و عجیب نبود اگر هوای ابری آن بیرون برایش جذاب‌تر از زخم‌های شخصی من باشد. 🔹جلسه اول ازم پرسیده بود: فرض کن طنابی توی دستت است که سر دیگرش را یک اژدها گرفته و بینتان یک دره است. 🔸اژدها مدام طناب را می‌کشد و تو به لبه پرتگاه نزدیک می‌شوی. چه کار می‌کنی؟ 🔹من مثل آدم‌های احمق جواب دادم تا جایی که زورم می‌رسد، تلاش می‌کنم و طناب را می‌کشم. 🔸درمانگر گفت: ولی او یک اژدهاست و زورش از تو خیلی بیشتر است، چیزی نمانده تا سقوط کنی. 🔹مستأصل نگاهش کردم. 🔸گفت: چرا طناب را رها نمی‌کنی؟ 🔹درست می‌گفت. آن لحظه ناگهان روزنه‌ای به رویم باز شد، لابد دری به آگاهی. قاعده‌ها عوض شدند و اژدها خواروخفیف شد. 🔸آن موقع طناب‌های زیادی توی دستم بود. هم‌زمان داشتم با چند اژدها طناب‌کشی می‌کردم. 🔹جنگیدن بیهوده، مقاومت باطل، تلاش هرز همین است؛ اصرار بر امر غیرممکن، وقتی می‌توانی طناب را زمین بگذاری و پافشاری بر اتفاقی که نمی‌افتد. 🔸زور تو همیشه کفایت نمی‌کند. رهاکردن ضعف نیست، پذیرش این نکته است که تو جنگجوی هر مبارزه‌ای نیستی. نجات‌یافتن گاهی در نجنگیدن است. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔆 ✍ خدا چه می‌کند؟ 🔹سلطان به وزیر گفت: سه سوال می‌کنم اگر فردا جواب دادی، می‌مانی وگرنه عزل می‌شوی. ▫️سوال اول: خدا چه می‌خورد؟ ▫️سوال دوم: خدا چه می‌پوشد؟ ▫️سوال سوم: خدا چه کار می‌کند؟ 🔹وزیر از اینکه جواب سوال‌ها را نمی‌دانست، ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت. 🔸وزیر به غلام گفت: سلطان سه سوال کرده که اگر جواب ندهم برکنار می‌شوم. اینکه خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد‌ و چه کار می‌کند؟ 🔹غلام گفت: هر سه را می‌دانم اما دو جواب را الان می‌گویم و سومی را فردا! اما خدا چه می‌خورد؟ خدا غم بنده‌هایش را می‌خورد. 🔸اینکه چه می‌پوشد؟ خدا عیب‌های بنده‌های خود را می‌پوشاند. و پاسخ سوم را اجازه بدهید، فردا بگویم. 🔹فردا، وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. 🔸سلطان گفت: درست است ولی بگو جواب‌ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ 🔹وزیر‌ گفت: این غلامِ من انسان فهمیده‌ای است، جواب‌ها را او داد. 🔸سلطان گفت: پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده. 🔹غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. 🔸بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟ 🔹غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چه کار می‌کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می‌کند و وزیر را غلام. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ خوشبختی چیزی جز آرامش نیست 🔹پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می‌کرد. او همیشه شادمانه آواز می‌خواند، کفش وصله می‌زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش بازمی‌گشت. 🔸در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می‌زد و شاگردانش برایش کار می‌کردند، کم‌کم از آوازخوانی‌های کفاش خسته و کلافه شد. 🔹یک روز از کفاش پرسید: درآمد تو چقدر است؟ 🔸کفاش گفت: روزی سه درهم. 🔹تاجر یک کیسه زر به‌سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آوازخواندنت مرا کلافه کرده. 🔸کفاش شوکه شده بود، سردرگم و حیران کیسه را برداشت و دوان‌دوان نزد همسرش رفت. 🔹آن دو روزها متحیر بودند که با آن پول چه کنند. از ترس دزد شب‌ها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند و تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر. 🔸پس از مدتی کفاش کیسه زر را برداشت و نزد تاجر رفت. کیسه را به تاجر داد و گفت: بیا سکه‌هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. همان درآمد کم به من لذت بیشتری می‌دهد. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ به خدا نزدیک شو 🔹در پای منبر عالِمی بزرگ مردم زیادی می‌نشستند. روزی عالم متوجه شد جوانی مدتی است که در پای منبر او حاضر نمی‌شود. پس سراغ او را گرفت. 🔸گفتند: آن جوان دیگر از خانه بیرون نمی‌آید و مشغول عبادت است. 🔹عالِم پیش او رفت و پرسید: ای جوان! چرا درب خانه بر روی خود بسته‌ای و عبادت می‌کنی؟ 🔸جوان گفت: برای نزدیک‌شدن به خدا باید درب بر روی خود بست و خانه‌نشین شد. 🔹عالم گفت: هرگاه دیدی به مردم نزدیک‌‌تر می‌شوی و در میان مردم و برای مشکلات آنان همت می‌کنی، بدان به‌ خدا نزدیک شده‌ای. تو که درب بر روی خود بسته‌ای و از مردم گریزان هستی بدان از خدا دورتر می‌شوی. 💠 چه زیبا مولای متقیان حضرت علی (علیه‌السلام) در نهج‌البلاغه فرمودند: كُن فِی النَّاس فَلا تَكُن مَعَهُم؛ در میان مردم باش، اما مانند آنان مباش. (یعنی دلت با خدا باشد و جسمت در بین مردم) ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری 🔹در یک روز خاکستری زمستانی، حوصله مالک یک باغ زیبا سر رفت. او تصمیم گرفت از همسایه خود که کتاب‌خوان بود و کتابخانه بزرگی داشت، کتابی به امانت بگیرد. 🔸مرد همسایه گفت کتاب موردنظر را دارد، اما اصولا کتاب‌های خود را به کسی قرض نمی‌دهد. به‌جای آن پیشنهاد کرد که کتاب را در کتابخانه او مطالعه کند و مرد پذیرفت. 🔹بهار رسید و کارهای باغ آغاز شد. هنگامی که زمان کوتاه‌کردن چمن‌ها رسید، مرد همسایه از صاحب باغ خواست که ماشین چمن‌زنی خود را به او امانت دهد. ظاهرا دستگاه خودش خراب شده بود. 🔸صاحب باغ به مرد همسایه گفت نمی‌تواند ماشین چمن‌زنی را به امانت بگیرد، اما از آنجاکه او اصولا دستگاه خود را به کسی قرض نمی‌دهد، باید در همان باغ از آن استفاده کند. 💢از قدیم گفته‌اند از هر دست بدهی از همان دست می‌گیری. دنیا همان‌طور با ما برخورد می‌کند که ما با او رفتار می‌کنیم و این شاید بزرگ‌ترین راز زندگی باشد. 🔺وقتی به دیگران نیکی می‌کنیم در واقع به خودمان نیکی کرده‌ایم و وقتی به دیگران بدی می‌کنیم به کسی جز خودمان بدی نکرده‌ایم. ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰═╗ @khakrize_basirat110 ╚═••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝
🔅 ✍️ بوی بد کینه را از دلت پاک کن 🔹معلم یک کودکستان به بچه‌های کلاس گفت می‌خواهد با آن‌ها بازی کند. 🔸او به آن‌ها گفت فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم‌هایی که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. 🔹فردا بچه‌ها با کیسه‌های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها دو، بعضی‌ها سه و بعضی‌ها پنج سیب‌زمینی بود. 🔸معلم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. 🔹روز‌ها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب‌زمینی‌های گندیده. به‌علاوه، آن‌هایی که سیب‌زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. 🔸پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. 🔹معلم از بچه‌ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب‌زمینی‌ها را با خود حمل می‌کردید چه احساسی داشتید؟ 🔸بچه‌ها از اینکه مجبور بودند سیب‌زمینی‌های بَدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند. 🔹آن‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی این‌چنین توضیح داد: کینه آدم‌هایی که در دل دارید و همه جا با خود می‌برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود می‌برید. 🔸حالا که شما بوی بد سیب‌زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ ♦️خاکریز بصیرت110♦️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈ 🖥 باماهمراه باشید👇👇👇 ╔═۰۰۰••⚬🇮🇷⚬••۰۰۰══╗ @khakrize_basirat110 ╚══••۰۰۰⚬🌍⚬۰۰۰••═╝