#شهیدانہ
روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای اذان آمد احمد گفت"کجا نگه می داری تا نماز بخوانیم؟"
گفتم "۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم وهمانجا نماز می خوانیم"
از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت "من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که نماز قضا دارم دوست دارم نمازم با نماز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در همان وقت به سوی خدا برود"️
🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید)
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
@khakrizhaieshg
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالت نکش عزیز کپی کردنش عشق میخواد 🙂 !
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
@khakrizhaieshg
•┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
#هٰادےٓ_دِڵ 🕊
جـاذبـہهـا...
همیشہروبہپاییننیستند..!
کافۍٖاست،پیشانیتبہخاکباشد
بہسوۍآسمانخواهۍٖرفت...🌱
👈 ياد خدا آرامش قلبها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کربلا🥹
دنیا محل گذره
ولی از بین الحرمین
نگو که بگذرم حسین..!
@khakrizhaieshg✨
#تلنگر
میگم: آخه این مدل لباس؟
میگه: همه می پوشن
میگـم: این جور حرف زدن؟
میـگه :همه همینجوری حرف میزنن
میـگم: غیبت؟
میـگه: همه می کنند!!
میگم: اخه فحش..
میگه:اینچیزارو که همه میگن
تاوانِ گناهات رو چی؟
اونو فقط خودت پس می دی!
@khakrizhaieshg✨
#معرفی_کتاب
کتاب •|یادت باشد|• یکی از جالبترین کتابهایی است که در حوزهی ادبیات پایداری و مقاومت نوشته شده است. این کتاب، مربوط به زندگی "شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی" است. خاطراتی از این شهید که توسط همسرش، فرزانه سیاهکالی مرادی تجربه یا شنیده شدهاند، در مصاحبههایی برای نویسندهی ادبیات مقاومت، محمدرسول ملاحسنی روایت شدهاند و سپس این نویسنده، مطالب مذکور را در کتاب حاضر بازتنظیم و منتشر کرده است. یادت باشد برای اولین بار در سال 1397 توسط نشر شهید کاظمی به چاپ رسید و تاکنون در استقبالی عجیب از سوی مخاطبان، 137 بار تجدید چاپ شده است.
نشر شهید کاظمی، نسخهی عربی این کتاب را هم به بازار نشر عرضه کرده است. این کتاب با نام «تذکری…» (قصه الشهید المدافع عن حرم اهل بیت) در همان سال 1397 توسط شمس حجازی به زبان عربی برگردانی شده است. این کتاب پس از سخن نویسنده و کلام همسر شهید، ده فصل کلی را شامل میشود که از دوران خواستگاری شهید از همسرش شروع میشود و تا شهادت او ادامه مییابد. ضمنا وصیتنامهی شهید در انتهای کتاب قرار گرفته و در بخش نگارخانه هم چند عکس از این شهید را مشاهده میکنیم. شهید مرادی سیاهکالی، جوانی اهل استان قزوین بود که هم تحصیل کرده بود و مدرک کارشناسی ارشد نرمافزار داشت و هم به ورزش حرفهای میپرداخت و دان دوی کاراته داشت. او در حالی که به عنوان عضو تیپ 82 سپاه حضرت صاحب الامر (عج)، برای ماموریت جعفر طیار اعزام شده بود، در عملیات نصر دو در منطقهی حلب و پاییز سال 94 به شهادت رسید.
📚#تو_شهید_نمیشوی
قسمت نوزدهم🌱
| زندگی با شهدا |
شوق شهادت طلبی داشت،به ویژه از چند ماه مانده به شهادتش؛اما این چیزی نبود که یک شبه در او ایجاد شده باشد.
علی رغم اینکه در جمهوری اسلامی،دوست و دشمن این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می زنند؛به عنوان برادرِ محمودرضا می گویم که او هرچه داشت،از فرهنگ دفاع مقدس داشت.
شخصیت محمودرضا حاصل اُنس با همین کتاب ها و فیلم ها و خاطره ها و گفتن ها و نوشتن ها از شهدای دفاع مقدس بود.
دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس در تبریز رفاقتی به هم زده بود.مرتب برای دیدن آرشیو عکس هایش سراغش می رفت.اولین ریشه های علاقه مندی به فرهنگ جبهه وجنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود.
کتابخانه ای که از او به جا مانده،تقریبا تمام کتاب های منتشر شده درحوزه ادبیات دفاع مقدس در چند سال گذشته را در خود گنجانده است.
مثل همه بچه های بسیج،به یاد و نام وتصاویر سرداران شهید دفاع مقدس،به ویژه حاج همت تعلق خاطر داشت.این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود.گاهی از من می پرسید فلان کتاب را خوانده ای؟واگر میگفتم نه،نمیگفت بخوان،خودش می خرید وهدیه می کرد.
اواخر،چند تا کتاب را توصیه می کرد که بخوانم.از بین این کتاب ها،کوچه نقاش ها،دسته یک،همپایِ صاعقه و ضربت متقابل یادم مانده است.
مجموعه شش جلدیِ«سیری در جنگ ایران و عراق» را که از کتابخانه خودش به من هدیه کرد،هنوز به یادگار دارم.یکبار هم رمانی را که بر اساس زندگی شهید باکری نوشته شده بود،از تهران برایم پست کرد تا بخوانم.
یادم هست باهم در مراسم رونمایی این کتاب شرکت کرده بودیم.سردار سلیمانی هم در آن مراسم حضورداشت.به سردار سعید قاسمی و موسسه فرهنگی میثاق هم علاقه مند بود و بدون استثنا،هرسال عاشورا با رفقایش در مقتل شهدایِ فکه که سردار حضور می یافت،حاضر می شد. چندبار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه.هربار گفتم می آیم ولی نمی رفتم!
@khakrizhaieshg
📚 #تو_شهید_نمیشوی
قسمت بیستم🌱
| آرزوی نبرد در کربلا |
بعد از اینکه آمریکا عراق را اشغال کرد،مدام از آموزش جوانان عراقی برای جنگیدن با آمریکا میگفت.
آن موقع اگر اشتباه نکنم خودش هنوز توی دانشکده و در حال آموزش بود.
یک بار درباره ی نحوه ی عمل بمبهای کنار جادهای توضیح داد.
آن اوایل در عراق از این بمب برای زدن تانک و خودروهای نظامیِ آمریکایی استفاده می شد.
کلیپ های زیادی هم از لحظه ی انفجار این بمب ها و از بین رفتن ادوات آمریکاییها داشت که با هم تماشا کردیم،اما هرچه اصرار کردم،از هیچ کدام اجازه ی کپی نداد.
صحنه های هدف قرار گرفتن خودروهای آمریکایی و نفراتشان در حین تردد،خیلی تاثیرگذار و عجیب بود.
محمودرضا مدام روی تصاویر کلیک میکرد و نگه می داشت و بعد توضیح می داد.
پرسیدم:«با این بمب های دست ساز با آمریکا می جنگند؟»
گفت:«آن قدر تلفات از آمریکایی ها گرفته اند که الان نظامیان آمریکایی کشیده شده اند داخل پادگان هایشان.طرف آمریکایی از حاج قاسم خواسته فتیله را بکشد پایین!»
یک بار،اوایلِ بحرانِ سوریه که او مدام به سوریه میرفت و میآمد گفت:«جنگ در سوریه که تمام بشود میرویم عراق بجنگیم.جنگیدن در کربلا حال دیگری دارد!»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت بیست و یکم🌱
| فیلم شناس |
آمده بود تبریز.
من داشتم توی لپ تاپم قسمتی از سریال آمریکایی «فرار از زندان» را میدیدم.
آمد نشست و بی مقدمه گفت:(می بینی چه طور دارد آمریکا را تبلیغ میکند؟)
نمیدانستم سریال را دیده است.
من بار سومی بود که داشتم این سریال را از اول می دیدم، اما هیچ وقت درباره اش این طور فکر نکرده بودم.
همیشه این سریال را به خاطر اینکه زوایای تاریک سیاست داخلی آمریکا را به تصویر کشیده تحسین کرده بودم و این البته تبلیغی بود که خود شبکه ی سازنده ی این سریال،درباره ی سریال کرده بود!
از حرفی که محمودرضا درباره ی سریال زد تعجب کردم.
به نظر من سریال تِمِ ضد آمریکایی داشت.
روی یکی دو سکانس سریال بحث کردیم و دیدم تحلیل دارد.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت بیست و دوم🌱
| اسرائیل کتک خورده |
بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت اسلامی لبنان در این جنگ به یکی از موضوعات شدیداً مورد علاقه ی محمودرضا تبدیل شده بود.
من هنوز هم هرچه درباره ی این جنگ می دانم،مربوط به معلوماتی است که از محمودرضا شنیدهام.
ابتکارات فرماندهان حزبالله و عملیات رزمندگان حزب الله مثل نحوه ی شکار تانک های مرکاوای اسرائیل یا علت هدف قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر،نکته هایی بود که یادم هست محمودرضا از نظر نظامی آنها را تشریح می کرد.
همه ی اینها را هم با حس افتخار و غرور خاصی توضیح می داد؛طوری که انگار خودش هم توی جنگ بوده!
همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت این ها را ببین.
مجموعه ی مستندی به نام «بادهای شمالی» بود.
در این مستند،سران نظامی رژیم صهیونیستی در خصوص جنگ ۳۳ روزه اظهارنظر میکردند.
بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب الله و چند پوستر از سید حسن نصرالله به من داد.
تا چند ماه بعد از خاتمه ی جنگ ۳۳ روزه، تقریباً هر بار که محمودرضا را میدیدم،توی حرفهایش یک چیزی درباره ی این جنگ می گفت یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن میداد.
وقتی تماشای مجموعه ی بادهای شمالی را تمام کردم،ازش پرسیدم:«به نظرت مهم ترین حرفی که صهیونیستها در این مجموعه می زنند کدام است؟»
گفت:«آنجا که می گویند وقتی سید حسن نصرالله در لبنان سخنرانی دارد،همه در اسرائیل می نشینند پای سخنرانی او ،چون میدانند او به هر آنچه که می گوید عمل خواهد کرد.این از همه ی حرفهایشان مهم تر است.»
محمودرضا بعد از جنگ ۳۳ روزه پوستر سید حسن نصرالله را داخل کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.
در خانه ی خودش هم تصویر سید حسن نصرالله را همیشه در اتاقش داشت.
او اسرائیل را تحقیر می کرد.
یک بار بهش گفتم:«صهیونیست ها مرتب دارند حزبالله را تهدید میکنند.از کجا معلوم اسرائیل دوباره به لبنان حمله نکند؟»
گفت: «اینها کشک است.اسرائیل الان مثل آدمی است که کتک خورده و افتاده گوشه ی رینگ ،ولی می گوید اگر بلند شَوَم پدرت را درمی آورم!»
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست و سوم🌱
| نغمه های حماسه |
«اَناشید»۱ حماسیِ حزب الله را دوست داشت و گوش می داد.
سال ۱۳۸۵ بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم.
بین آنها سرودی بود به نام((اُکتُب بِالدَّمِ النازِف)) که توجه ام را به خود جلب کرد و بسیار علاقه مند شدم که متن آن را داشته باشند و حفظ کنم.
ترجیع بند این سرود «الموت،الموت لاِسرائیل»بود که در هر سطر آن تکرار میشد.
به این صورت:((اُکتُب بِالدَّمِ النازِف...الموت،الموت لاِسرائیل...وَاصنَع بِالجَسَدِالناسِف...الموت،الموت لاِسرائیل...)).
از محمودرضا خواستم سرود را به یکی از رفقای لبنانی اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند.
چند هفته بعد،متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد.
محمودرضا هر از چندگاهی همین طور چند فایل صوتی عربی که گاهی سخنرانی و مداحی هم بینِشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتماً گوش بدهم.
یک بار ماه محرّم بود که به او گفتم:((دارم مداحی های ملا باسم کربلایی را گوش می دهم.))
گفت:((ملاباسم چیه؟!حسین اکرف گوش بده.))
اسم حسین اکرف،مداح بحرینی،تا آن روز به گوشم نخورده بود.
پرسیدم:((از ملا باسم قشنگ تر می خواند؟))
گفت:((این ولایتمدار تر است.))
۱-اَناشید:سروده ها
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست وچهارم🌱
| بسیجیِ وسط معرکه |
به بچه های بسیج خیلی اعتقاد داشت.در روزهای فتنه۸۸یکبار درباره بچه های بسیج صحبت میکردیم.از بسیجی های اسلامشهری و اینکه چطور پای کار انقلاب اند کلی صحبت کردوکلی از آنها تعریف و تمجید کرد.
با همه جو سنگینی که آن روزهاعلیه بچه های بسیج وجود داشت،به شدت از تاثیرحضور بسیج در خاتمه دادن به غائله فتنه تعریف میکرد.این بچه هاراخیلی دوست داشت و با احترام از آنها یادمی کرد.خودش هم یکی از آنهابود.
محمودرضا بسیجیِ وسط معرکه بود.در ایام اغتشاشات خیابان های تهران،کنارِ بچه های بسیج بود.کسی به او تکلیف نمی کرد که برود،اما موتورسیکلتش را برمی داشت وتنهایی می رفت.چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود.
یکبار خودش تعریف میکرد به خاطر ظاهر بسیجی اش،پشت چراغ قرمز،اراذل و اوباش هجوم آورده بودند که موتورش را زمین بزنند،اما نتوانسته بودند.آن روزها نگرانش می شدم.
در یکی دو هفته اول بعد اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابان های اطراف اغتشاش بود،با او تماس گرفتم و پرسیدم:«کجایی؟ » گفت:«توی خیابان. »گفتم:«چه خبر است آنجا؟ »گفت:«امن و امان. »گفتم:«این چیزایی که من دارم تو اینترنت می بینم، آنقدر هاهم امن و امان نیست! »گفت:«نگران نباش. »گفتم:«چرا؟ »گفت:«بسیجی زیاد است. »
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی 📚
قسمت بیست و پنجم🌱
| هوادارِ تمام عیارِ انقلاب |
در فتنه ی ۸۸،وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت یادداشت هایی درباره ی فتنه می نوشتم.
البته بیشتر از دو سال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱ هک شد.
یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ، محمودرضا بود.
یادداشت هایم را می خواند و با اسم مستعار ((م.ر.ب))پای پست ها کامنت میگذاشت.
گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند،زنگ میزد و نظرش را می گفت.
در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران با هم داشتیم،وسط حرفها حتماً چیزی درباره ی وبلاگ میگفت.
گاهی پیش میآمد که چند روز چیزی در وبلاگ نمینوشتم.
این جور مواقع تماس میگرفت و پیگیر نوشتنم می شد.
بعضی از این یادداشتها گاهی در پایگاههای خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجا نیوز و خبرگزاری فارس لینک می شدند. این جور وقت ها تماس میگرفت و تشویقم میکرد.
بعد از اینکه وبلاگم هک شد،اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم.اما دیگر چیزی در آن ننوشتم.به جایش یک وب سایت زدم.
محمودرضا از این کار خوشش نیامده بود و بعد از آن بارها از من خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم.
می گفت:((وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود!))
محمودرضا در ایام فتنه غیر از اینکه کنار بچه های بسیج در میدان دفاع از انقلاب حضور داشت، وقایع فتنه را رصد هم می کرد.
یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیلها لپ تاپ خرید و برای خانه شان اینترنت وای فای گرفت.
به نظام و انقلاب تعصب داشت و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از نظام می کردم خوشحال میشد،تماس میگرفت و تشویق میکرد.
یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی جنجالبرانگیز شد وکامنت های زیادی پایش خورد.
با یکی از خوانندههای آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چند تا کامنت بلند رد و بدل کرده بودیم.
نهایتاً هم من کوتاه آمده بودم.
محمودرضا دلخور بود از من.
اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده ام و نباید عقبنشینی می کردم.
آن روز تماس گرفت پرسید:((میشناسی اش؟))
گفتم:((بله،سابقه ی جبهه و جنگ هم دارد.))
اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بیخیال شود!
گفت:((تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود.))
فردایش دیدم آمده و توی کامنت ها جواب بی تعارف و محکمی به او داده است.
@khakrizhaieshg
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت بیست و ششم🌱
| پُرکار ها شهید میشوند |
اسفند سال ۱۳۸۸ بود.
مثل هر سال در در تالار وزارت کشور برای سالگرد شهیدان آقا مهدی و آقا حمید باکری مراسمی برگزار شده بود.
تهران بودم آن روزها.محمودرضا زنگ زد و گفت:((می آیی مراسم؟))
گفتم:((میآیم.چطور؟))
گفت:((حتماً بیا.سخنران مراسم حاج قاسم است.))
مقابل تالار باهم قرار گذاشته بودیم.
محمودرضا زودتر از من رسیده بود.من با چندنفر نفر از دوستان رفته بودم.
پیدایش کردم و با هم رفتیم و نشستیم طبقه ی بالا.
همه ی صندلی ها پُر بود و جا برای نشستن نبود.
به زحمت روی لبه ی یکی از سکوها جایی پیدا کردیم و همان جا نشستیم روی سکو.
در طول مراسم با محمودرضا مشغول صحبت بودیم،ولی حاج قاسم که آمد محمودرضا دیگر حرف نمیزد.
من گوشی موبایلم را درآوردم و همان جا شروع کردم به ضبط کردن سخنرانی حاج قاسم.
محمودرضا تا آخر،همین طور توی سکوت بود و گوش می داد.
وقتی حاجقاسم داشت حرف هایش را جمعبندی میکرد،محمودرضا یک مرتبه برگشت گفت:((حاج قاسم فرصت سر خاراندن هم ندارد. این کت و شلواری را که تنش هست می بینی؟ باور کن این را به زور قبول کرده که برای مراسم بپوشد واِلّا همین قدر هم وقت برای تلف کردن ندارد!))
موقع پایین آمدن از پله ها به محمودرضا گفتم:((نمیشود حاج قاسم را از نزدیک ببینیم؟)) گفت:((من خجالت می کشم توی صورت حاجقاسم نگاه کنم؛بس که چهره اش خسته است.))
پایین که آمدیم،موقع خداحافظی با دیالوگ مشهور سلحشور در فیلم آژانس شیشهای به او گفتم:((این شما،اینم مربی تون!))
دلخور شدم که قبول نکرد برویم حاج قاسم را از نزدیک ببینیم.
محمدرضا خودش هم همینطور بود؛همیشه خسته.
پُرکار بود و به پُرکاری اعتقاد داشت.
میگفت:((من یک بار در حضور حاج قاسم برای عدهای حرف میزدم.گفتم من این طور فهمیده ام که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پُرکار هستند و شهدای ما در جنگ این طور بوده اند.حاج قاسم تایید کرد و گفت بله همین طور بود.))
@khakrizhaieshg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴
چجورے بگــــــــم؟
که اینروزا خیلــے
ڪــــلافهم حسین ....
😭😭😭
#استوری
👈 ياد خدا آرامش قلبها
امربه_معروف_و__نهی_از_منکر در کلام شهدا
وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را درشبکه های اجتماعی میگذارند، این است که این کار شما باعث میشود امام [زمان] خون گریه کند ...
بعد از اینکه وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید
زیرا ما میرویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم؛ مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید...
شهید مدافع حرم لبنانی، مهدی محسن رعد