با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را
نه از جان بلکه از تن در میآوریم و میگوییم
ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند...
🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض مینماییم🌸🌸
تموم شدا :)
این دو ماهم گذشت ، روزای خوبمون گذشت ..
دلم تنگ میشه امام حسین :))
گریهها و نوکریامو قبول کن دور سرت بگردم
خدمتگذار خوب نبودیم یا حسین
خدمتگذار خوب نیاری به جای ما
کم کاریارو ببخش ابیعبدالله
خودت نوکرتو حلال کن تصدقت ؛
- گفتم دور سرت بگردم تنم لرزید :)
بسته رومینگ گرفتم؛
امیدوارم کار بکنه🤦🏻♀
اگه شد براتون عکس میزارم(:
و دوباره از الان دلتنگ محرم شدم 💔 .
و دوباره یاد شبِ اول افتادم :))
چه سخته دل کندن از مراسمات و پیرهن های سیاه . . آدم جونش بالا میاد ؛ احساس خفگی بهش دست میده ؛
خداحافظ محرم 💔. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شروع شد . . . ″ 💔
#رحیمیان
گروه صدابرداری تخصصی اسمان سرخ هیئت ثارالله بابلسر1402 - کربلایی روح الله رحیمیان ذکر وا اما.mp3
16.78M
واٱما . . .💔
- غَریـبیعَـلیشـروعشُـد .💔😔 .
- ماجرایمسـمار و مـیخشروعشد .💔
- ماجَرایزَمـینخوردَنمادَرجُلویبچهاَش😔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِنتِظاررابایَداَزمـادَرشَهیدگُمنامپُرسید
ماچهمیدانیمدِلتَنگیغروبجُمعهرا؟💔
‹ #کاردَست ›
‹ کپی؟حَلالترفیق😉 ›
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
#قسمت_ششم #سادات_بانو 🧕🏻 شهر در تاریکی فرو رفته بود ، کوچه های تاریک امکان بازگشت مرا به خانه نم
#قسمت_هفتم
پدر در حالی عرق سردی بر پیشانی اش نسشته بود سراسیمه خودش را از دالان داخل حیاط گذاشت دستانش می لرزید زیر لب زمزمه کرو
حاج آقا را گرفتند ...😱
مادر در حالی که با دو دست به صورتش کوبید
وای خدایا 😢
پدر خودش را به سمت حوض رساند شیر آب را باز کرد ، آب سردی به صورتش زد رنگ صورتش در حالی که تغییر کرده بود به حالت اول بازگشت
مادر زمزمه کرد آقا حالا چیکار کنیم
حاج آقا خیلی به گردن ما حق دارد ..
پدر در حالی که دستانش را بر سنگ های کنار حوض حائل کرده بود بلند شد و با صدای ملایم
کاری نمی توان کرد
دستور رضا خان هست که هر روحانی موظف به تبلیغ کشف حجاب هست و اگر چنین نکند دستگیر می شود
بلند شدم به سمت مطبخ رفتم در حالی که سعی کردم خودم را با کار های خانه مشغول کنم تا فکرم کمی آرام شود ، طاقت نیاوردم از مطبخ خارج شدم و به سمت پله ها دویدم وارد اتاق شدم نگاهی گذار به اتاق انداختم ، فرش قرمز رنگ که پرتوی خورشید روی آن نور افشانی می کرد
چادر قجری هم به میخ کنار در آویزان شده بود
چادر را روی سرم مرتب کردم به سمت حیاط دویدم
مادر در حالی با صدای بلند
کجا زهرا سادات 🌿
همان طور که وارد دالان شدم با صدای بلندی میرم خونه حاج آقا
در حیاط را با احتیاط باز کردم نگاهی گذرا به کوچه انداختم کوچه آرام بدون هیچ گونه شلوغی بود عجیب بود کوچه هر روز با صدای بازی بچه ها پر می شد
عرق سردی بر پیشانی ام نشست قدم هایم را جلو گداشتم چند نفس عمیق کشیدم فقط چند دقیقه گذشت گه خودم را وسط کوچه دیدم که ناگهان نفس را در سینه حبس کردم رنگ از چهره ام پرید و...
نویسنده : تمنا🌺
کپی در صورتی با نویسنده صحبت شود🌿
سلام بر ممبرا عزیز
عذرخواهی میکنم من انترنت نداشتم و ب قولم عمل نکردم شرمندتونم