eitaa logo
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
106 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با یک صلوات برای مولامون امام زمان کاملا حلال:) به جز روزمرگی! https://daigo.ir/secret/6656835269 سوالی دارید پاسخگو هستم پایان انشالله ظهور🕊💚
مشاهده در ایتا
دانلود
بیو مذهبی بزار 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 باشع
"پشت‌خاکریزهای‌عشق"🇱🇧🇵🇸
بیو مذهبی بزار #ناشناس 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 باشع
*◄থৣ خـבا برایم کاـ؋ـیست 💖থৣ► یہ‌دعـٰاۍ‌خیلۍ‌قشنگ...🌿🫰🏻' الهۍ‌لاستیڪ‌ نگاهتون‌توجـٰاده‌خداپنچربشه:)' همه نصیحتم می کنند تنها نباشم ولی.... من تنها می شوم تا باخدا باشم دمی....!✨️❤️ -گـلہ‌از‌دست‌کسۍ‌نـیست‌ مُقصر‌دِل‌دیوانِـہ‌؎مـٰاست...! ج‌َـھـٰالت‌تـٰا‌کـِۍ؟...!:) ‹ 👒🌿⸾⸾ › ◖♥️🕶◗ هـر‌جا‌رو‌کـه‌ما‌خالـی‌بزاریـم،دشمـن‌پـرش میکنـه،والســلام!! در من بِـدَمیـے من زنـده شومـ یکـ جان چـہ بود، صد جان منـے ..❤ تَحَمُل نَداࢪھ نَباشے دِلے ڪِہ تو تَنھا خُداشے... یا الله:)) -گرپدرمرد! تفنگ‌پدری‌هست‌هنوز. خدای من آنقدر مهربان هست که هیچگاه به خاطر اشتباهاتم تنبیهم نکرد فقط بخشیدو گذشت ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم؛☁️🌱
پایان ناشناس✨
پرواز فرشته بر آسمان غزه 💔💔
یه صلوات واسه سر سلامتی بابا یه صلوات واسه خوشحالی بابا یه صلوات واسه برداشتن غم های دل بابا یه صلوات واسه ظهور آقا یه صلوات واسه خشنودی بابا یه صلوات هم همینطوری هدیه به بابا آخرشم بابا بیا 💔...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما تروریست هستیم؟! هر روز شهید میدهیم! (کودکان کودکان کودکان💔) _ای کشور های خوابیده بیدار شوید ما ﷲ رو داریم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حضور بلا حدید مدل معروف آمریکایی در راهپیمایی حمایت از مردم فلسطین در سال‌های گذشته و سلبریتی‌های ایرانی هنوز از ترس محدود شدن پیج اینستاشون هنوز صداشون درنیومده🚶🏻‍♀️ 🌐 | بدون تعارف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصـلا چـرا یـہ عـدّه شـہـیـد میشـن⁉️ امـربـہ‌مـعروف یـعـنـے بـفـہـمـیـم هـمـہ سـہـم داریـم نـہ فـقـط یـہ نـفـر❗️ 🧡✨ 🧡✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ ]🌼 + شما الان می‌توانید به قدر آسمانها و زمین برای خودتان حسنه ایجاد کنید..!🌘 پ.ن: صحبتهای حضرت آقا رو بشنوید، انگار دارن با ما صحبت می‌کنند، با مایی که در زمینه‌ی انجام و احیاء امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر، فعال هستیم :)😊🥹
: ما باید مثل پیامبرﷺ، سراغ افراد برویم، درباره‌ پیغمبر(ص) گفته شده است: «طبیب دوّار بطبّه» پیغمبر مثل یک پزشکِ دوره‌ گرد حرکت می‌کرد. پزشکان در مطب خود می‌نشینند تا مردم به آنها مراجعه کنند، اما پیغمبران نمۍنشستند تا مردم به آنها مراجعه کنند، آنها به مردم مراجعه می‌کردند. : برای اون کسی که پای کار فرهنگی ات نمیاد، چه برنامه ای داری؟! برای اونی که پای منبر نمیاد، خداوند مۍفرمایند: «یَامُرونَ بالمَعروف و یَنهَون عنِ المُنکَر» این آدم یا در معرض کار فرهنگی قرار نگرفته یا براش کافی نبوده! دو کلمه منبر رو براش بِبَر تو خیابون، تو دانشگاه، تو بیمارستان، تو مهمونی... هر جا دیدی یکی داره گناه میکنه👇🏼 بگو عزیزم، این گناه رو نکن! آقای محترم، این کار بَده، انجام ندید! خانم محترم، این کارتون خوب نیست ها، نکنید! ✨پس امــر به معــروف و نهــی از منکر، مکمل کار فرهنگیــه✨ 🧡✨ 🧡✨
🔹کسی که نباشـد و نسبـت به گناهـان اطرافـش باشد، به گناه دیگــران عذاب میشــود، حتــی اگــر خودش صالــح باشــد و آن گناه را انجــام ندهــد، زیرا ، نشانـه رضایـت اسـت. (برگرفتہ از شــرح تفسیــر امــام صـادق(ع)/آیہ ۱۶۵ سوره اعــراف) 🧡✨ 🧡✨
◀️ چرا ندادی؟!! ❎ حرفهای ما روی اینا نداره❗️ 🧡✨ 🧡✨
◀️ چرا ندادی؟!! ❎ خودش میدونه کارش گناهه❗️ 🧡✨ 🧡✨
◀️ چرا ندادی؟!! ❎ گفتن اون جایی که نهی از منکر، ضرر داره، لازم نیست تذکر بدی❗️ 🧡✨ 🧡✨
🌴🌾🌴🌾🌴 🔹 روزی از دوست هیئتی ام پرسیدم: اگر بیگانه ای به تو بگوید از تو متنفر و بیزارم !!! چه می کنی؟ پاسخ داد، به او خواهم گفت: من بیشتر از تو متنفر و بیزارم😠😡 🔹به او گفتم اگر "" به تو بگوید: از تو متنفرم!!! چه می کنی؟ گفت: ممکن است جوابش را ندهم، اما با خودم می‌گویم، منم از تو متنفرم😒 🔹در ادامه به او گفتم: اگر پدر و مادرت به تو بگویند : ازت متنفریم چه می کنی؟ با چهره‌ای غمگین پاسخ داد : خدا اون روز رو نیاره 😟😞 🔹 ازش پرسیدم : حالا اگر بدانی ازت و و است چه میکنی؟! باتعجب و ناراحتی پرسید : اصلا متوجه هستی چه میگویی؟!اگر خدا ازم متنفر باشه دیگه دستم به جایی بند نیست ... حتی تصورش هم ترسناک و سخته😨😰 🔹گفتم : پیامبر اکرم ص به روایتِ امام صادق ع (به نقل از پدران گرامیشان )فرموده اند :👇👇👇 🌴إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَيُبْغِضُ الْمُؤْمِنَ الضَّعِيفَ الَّذِی لَا دِينَ لَهُ فَقِيلَ لَهُ وَ مَا الْمُؤْمِنُ الَّذِی لَا دِينَ لَهُ قَالَ الَّذِی لَا يَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ به نقلي ديگر: إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى لَيُبْغِضُ الْمُؤْمِنَ الضَّعِيفَ الَّذِی لَا زَبْرَ لَهُ فَقَالَ هُوَ الَّذِی لَا يَنْهَى عَنِ الْمُنْكَرِ🍁🍂 خداى بزرگ از مؤمنِ ضعيفی که دين ندارد خشمناک و بيزار و متنفر است💥🔥☄ پرسيده شد: مؤمنى که دين ندارد کدام است؟ مومن مگر بي دين ميشود؟ مومن ضعيف بي دين يعني چه؟🤔 فرمودند: آن که نمی کند🤭🤫 🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨🚨 ✏️نکات: ۱ -واژه (لَيُبغِضُ)بدين معني است که خدا (حتماً) و (قطعاً)مومن ضعيف بي ديني را که از منكر نمي کند،مبغوض مي دارد و ازش متنفر است. ۲ -در برخي نسخه های حديثي، به جای عبارت (ال دينَ لَهُ)عبارت (ال زَبرَ لَهُ) آمده است که مرحوم صدوق مي فرمايد: 📿 به خط برقي پيدا کردم که زبر به معني عقل است يعني اگر با اين کلام بگيريم، معني روايت اينطور مي شود که : خداوند متنفر است از مومن ضعيف بي عقل🧠 که طبق روايت کسي است که (لا ینهَي عنِ المُنكر) 🔍پيام ها و رهنمودها: ۱-انسان، يا مومن است و يا بي دين! و عنوان (مومن بي دين) به نوعي پارادوکس (متناقض نما)است که توجه و سوال مخاطب را بر مي انگيزاند. 🧐 و خود نشانه ای از نهي از منكر در ايمان و دين داری انسان مومن است. ۲_هر دو وجه اشاره شده برای روايت يعني: (مومن بي عقل)يا (مومن بي دين) مي تواند صحيح باشد و قابل فهم است✅ ⭕️(مومني که ضعيف باشد و بي دين باشد، امر به معروف و نهي از منكر نمي کند) ⭕️(مومن ضعيفي هم که عقل نداشته باشد، امر به معروف و نهي از منكر نمي کند) در واقع کسي که امر به معروف و نهي از منكر نمي کند، طبق اين روايت هم مي توان گفت (عقل ندارد)و هم مي شود گفت (دين ندارد)چرا که روش زندگي اش روش صحيحي نيست،و امر به معروف و نهي از منكر در زندگي او جايگاهي ندارد💯 سند روایت : 👇👇👇 📗الکافی جلد ۵ صفحه ۵۹ 📕وسائل الشیعه جلد ۱۶ صفحه ۱۲۲ 📒مرآة العقول فی شرح اخبار آل الرسول جلد ۱۹ صفحه ۴۰۶ 📘الوافی جلد ۱۵ صفحه ۱۷۶ 📙الحياة جلد ۱ صفحه ۴۲۱(ترجمه) سند نقل دوم: 📒معانی الاخبار(النص)صفحه ۳۴۴ 📕بحار الانوارجلد ۹۷صفحه ۷۷ 📗وسائل الشیعه جلد ۱۶ صفحه ۱۲۵ 📘مشکاة الانوارفي غررالاخبار النص صفحه ۲۴۸ و📚 ✍برگرفته از دوره ی تدریس شده توسط استاد حوزه و دانشگاه ، دکتر علی تقوی 🧡✨ 🧡✨
؛‌‌‌ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که الیه ی غم گرفته بود از حرفش! _آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی امیرعلی_ ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب ! وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی... پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو! _ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ...دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو باال پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خود خودم در کنارتو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!! چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته قلبم بود! امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی_حاال هم شما این آقا خوشگله رو نگه دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من! لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کال رفت اون الیه غمی که پرده انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم ! باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه ...عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن! غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی! آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حاال چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک شده؟! مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش_به تو چه بچه پرو! سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو داری میری برای خودشیرینی! چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد عمه_ عطیه این چه حرفیه...(روبه من ادامه داد) بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش همه کارها رو انجام میده توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش باال پرید ! _فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون! با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با امیرسام بازی می کرد! خنده کوتاهی کردم_حاال ناراحتین نفیسه خانوم خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی! بی اختیار یک تای ابروم باال رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد ! _چرا نباید جواب مثبت میدادم؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌
؛‌‌‌ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حاالا محض فامیلی بود دیگه ...رودربایستی و دلخوری نشه و از این حرف ها ! با تعجب خندیدم به این بحث مسخره_نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به این چیزهایی که میگید ! اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش باالا بپره _خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد؟ گیج گفتم: متوجه حرفتون نمیشم! لبخند ظاهری زد_خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیلکرده و کارمند بانکه خودتم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده! حس کردم حرفهای عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم_خب؟؟! الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی _ درسته امیر علی پسر عمه اته... نمی خوام بگم بده ها نه... ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی سختی که کشیده اصلا پیشرفت نکرده ...من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و شغلش کفش دوزی بوده ولی حالا چی ماشالله بیا وببین االان چه زندگی داره ! میدونی محیا دلخور نشو منظورم اینکه خیلی ها اصلانمیتونن پیشرفت کنن مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره و خونه اشون که پایین شهره ...امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بودو رشته اش مکانیک بودو عالی ! ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم ! تو این روزگارهم برای دخترها مدرک و ظاهر خیلی مهمه ! راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با لباسهایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد ! مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه ما بود دلیل کلافگیش رو بی اختیار بالحن تندی گفتم: ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده! بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد_آره خب... ولی خب شغلش اینجوریه دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سالها رو دستهاش میمونه ! خالصه اینکه فکر کنم فرصتهای خوبی رو از دست دادی محیا جون حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام باالای شهر پایین شهر بودن ...هیچوقت اهمیت نمیدادم به مدرک درسی! ...من برای آدمها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که بامدرک فوق لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباسهای تمیزو مارک اندازه می کرد وبه شغل و باکالس بودشون احترام میزاشت به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا میشد ! لحنم تلخ تر از قبل شد_ خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طلبی بود من هم از دستش ندادم! انگار دلخور شد از لحن تلخم _ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن کمه توه ...واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اونوقت ببینم روت میشه به همون دوستهات بگی شوهرت یک دیپلمه است و وتعمیرکار ماشینه اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره! مهم نبود حرفهای نفیسه اصلا مهم نبود من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم !چه کسی و میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر ! پس اصلا مهم نبود داشتن این چیزها ...مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود ...مهم امیرعلی بود که از عمو احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو... مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من می رفت برای اون افتادگیش!مهم امیرعلی بود که ساده می پوشیدولی مرتب و تمییز! صدام میلرزید از ناراحتی_نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرفهایی که میگین این قدر امیرعلی برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوستهام ازش حرف بزنم ... مهم نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده ! به مزاقش خوش نیومد این حرفهای من اخم کرده بود_خریدار نداره دیگه محیا جون این حرفهات ...وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیلکردو آقا و باکلاس دلش برات بره اونوقته که میفهمی این روزها این حرفها اصلا خریدار نداره بیشتر شبیه یک شعاره برای روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست ! _شاید خوشبخترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار نمیدم ... اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار ترجیح می دم همین الان انصراف بدم همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه بدم که دنیا رو برام با ارزش میکنه و آدمهای با ارزش رو بی ارزش... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌
؛‌‌‌ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حاالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشمهام و من بی اختیار اشکهام ریخت نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا ! نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت:حالا فهمیدی دلیل تردیدهام رو, ترسهام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت برات! نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم _ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه نفیسه خانوم میبینی؟ نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد_ نه! پوزخندی زدم _پس لابد فکر کردی من ... نزاشت ادامه بدم_محیا جان... منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم: محیاجان؟؟؟ حالا!؟ امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه من و بشناسی؟ واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟ امیرعلی _ زندگی یک حقیقت محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن! _هیچوقت دورو نبودم و دلم نمیخواد بشم! نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سرنچرخوندم_نگفتم دورویی! _همه حرفهای من و نفیسه خانوم روشنیدی؟ پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد _خوبه پس جواب های منم شنیدی ! همه حرفهام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی عقل و منطق بود ! امیرعلی من آدمها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر نمیکنم امیرعلی_ کلاسهات از کی شروع میشه؟ اینبار من سرچرخوندم روی نیم رخش _پس فردا...که چی ؟ به چی میخوای برسی ؟ به حرفهای نفیسه؟ مگه من االان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولداربودن و به قول امروزی ها باکلاس! دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد_نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق میکنه ...یک تجربه جدیده! _نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره! نفس پرصداش اینبار آرومتر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه ! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم پوزخند زدم بی اختیار _جدااااا! _طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم ...میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی تو کم بیاری ! میدونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! میبینی که حتی یک ماشین معمولی رو هم ندارم ...نمیتونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نزاشته میترسم نتونی تحمل کنی این سختی هارو! _پولدار نیستیم امیرعلی...تو پرقو بزرگ نداشتم ...ماهم روزهای سخت زیاد داشتیم! روزهایی که آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم ! باسختی غریبه نیستم!یاد گرفته ام باید زندگی کنیم کنارهمدیگه تو سختی ,آسونی! آدمها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر ...مهم نیست پولدار باشی یا بی پول ...مهم اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکرویادش تو زندگیت باشه ...من به این میگم مفهوم زندگی! حس کردم لبهاش خندید آروم ! _هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم ؟! نگاهش چرخید توی صورتم باچشمهای بیش از حد بازش _شوخی می کنی؟؟!!! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ
؛‌‌‌ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌ ‹ رمان ِ عـِشق‌بـٰا‌طعمِ‌سـٰادگی! › نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سرشونه اش نگاه کردم _نه ! همیشه احساس گناه میکردم ...بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه !چه برسه به من که همیشه برای خودم رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمیدونم چطوری توی ذهنم موندو توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم روشناختم دلم برای این سادگیت میرفت ... برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون ... برای لباسهای ساده ومردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب ... برای عطر شیرینت که تاشیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه ولی من همیشه یواشکی وقتی باعطیه میرفتم توی اتاقت یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درست اجازه دادی دستهات تو اوج جوونیت سیاه و ضمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو کشیده بیشتر از این اذیت نشه! از بچگی هروقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود! از عزاداریهای خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا... از دست کمک بودنت تو تعمیرگاه... از رفتارو اخلاق خوبت ... چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این قدر خوبی! خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم همه حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و آرزو میکردم یک روز به امیرعلی بگم ! امشب گفته بودم!! چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند وبه اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش! که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند!! چیزی توی نی نی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت... انگار مهرو محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود! _حرفهای تازه میشنوم نگفته بودی!؟ (آی عم عاشق اینجاش) بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب پایینم رو گزیدم _ دیگه چی ؟ همین یه بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم! خندید کمی بلند ولی ازته دل! _یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به من فکرهم بکنه؟ عجیب دلم آروم شد ازاین لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کردشیطنتم _واقعنی خوشگلم؟! خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده اش جمع شدو یکباره نگاهش غمگین لب برچیدم _خو زچتم بگو زچتی دیگه! چرا این شکلی شدی یباره؟! نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد _بازم میترسم محیا.... دلخور گفتم: این یعنی شک داشتن به من سریع گفت: نه! نه محیا جان زندگی مشترک یعنی داشتن بچه بچه هایی که نمی خوام توی آینده باشم مایه سرافکندگیشون! برای همین روزاول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه!! از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم: _دیدگاه بچه هاهم به مادر و پدرو تربیت اونا بستگی داره _میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟ لب گزیدم _نه نه منظورم اصلا این نبود. پوفی کردو دست کشید بین موهاش _میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها _قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه... حالامیخواد اون فرد یه زحمتکش باشه مثل یک رفتگر شهرداری.. یا یه غسالمثل عمواکبرتو.. یا رئیس یک شرکت بزرگ! مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کردو هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه به نظر من این آدمها بیشتر قابل احترام وستودنین باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم بازم خیره شد به چشمهام _قشنگ حرف میزنی خانومی!! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱 ؛ᚔ‌ᚔ‌ᚔ‌ᚓ◜𑁍◞ᚔᚔ‌ᚔᚔ‌