🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_هفدهم
🌿نقشه نجات
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ...
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و رفتم ...
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ...
🌿ادامه دارد...
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
#قسمت_شانزدهم #ویشکا_۱ زمان زیادے طول نڪشید ڪه شام را با میز رستورانے آوردند پیشخدمت غذا ها را جلو
#قسمت_هفدهم
#ویشکا_۱
با صداے باز شدن در اتاق ،چشمانم را باز کردم بابا در حالے ڪه
لبخند مے زد وارد اتاق شد
دختر بابا چقدر خوابیدے !
واے خیلے خسته بودم
بیا پائین دخترم همه منتظرت هستند دورهم صبحانه بخوریم
بلند شدم تختم را مرتب ڪردم به سمت دستشویے رفتم صورتم راشستم و از پله ها پائین رفتم
خواهر چقدر خوابیدے
به به چه میز صبحانه اے
ویشڪا بنشین با هم صحبت ڪنیم عمه دیشب تماس گرفت تو به شایان گفتے دنیاے من با تو خیلے متفاوت هست
هنوز لقمه ے نان را در دهانم نگذاشته بودم دستم را پایین آوردم حرارت بدنم بالا رفت با خودم گفتم شایان هنوز نرسیده خانه ماجرا را ڪف دست عمه گذاشته است
مامان دوباره صدایم زد
ویشڪا پاسخ سوال من را بده
بله دقیقا همین را گفتم
چرا باید دنیا تو با شایان متفاوت باشد
شایان پسر مناسبے هست چه چیزے از او تو را ناراحت ڪرده است
لقمه نان را در دهانم گذاشتم سڪوت ڪردم
بعد از چند لحظه شروع به صحبت ڪردم من اصلا دلم نمے خواهد
مثل قبل زندگے ڪنم دوست ندارم رفتار هاے ڪه در این چند سال انجام مے دادم را تڪرار ڪنم هدف زندگے ما خرید بهترین لباس ها وخوردن بهترین غذا ها نیست من مے خواهم متفاوت از گذشته زندگے ڪنم
بابا نگاهے متعجب به من ڪرد چطور به این نتیجه رسیدے
زندگے ما خیلے ارزش دارد پس باید به درستے از آن استفاده ڪنیم و به چیز هاے ڪم اهمیت نپردازیم
از روے صندلے بلند شدم به سمت اتاق رفتم در اتاق را ڪه باز ڪردم
گوشے را از روے تخت برداشتم و با نرگس تماس گرفتم بعد از شنیدن چند بوق ارتباط برقرار شد
سلام عزیز دلم
سلام نرگس جان
خوبے خانم چه خبر
خیلے خوب نیستم امروز وقت دارے امروز با هم صحبت ڪنیم
بله عزیزم یڪ ساعت دیگر آزاد هستم نظرت در مورد پارڪ فدک چیست ؟
ویشڪا : عالیه
بعد از قطع تماس اتاق را جمع و جور ڪردم و آماده شدم تا به محل قرار بروم
از پله ها پائین رفتم
دختر بابا کجا میرے ؟
با دوستم قرار دارم
مے خواهے برسونمت
نه خودم میروم
صبر ڪن !
مےخواهم باهات صحبت ڪنم، وردشاد به اتاقش رفت تا آماده شود بابا نگاه پرسش گرایانه را به من ڪرد سرم را پائین انداختم تا در تیرس نگاهش نباشم
نمے خواهے در مورد دوست جدیدت صحبت ڪنے
فرصت شد در موردش باهاتان صحبت مے ڪنم
از اتاق بیرون آمد هر دو به سمت پارڪینگ رفتیم و سوار ماشین شدیم
ویشڪا چرا این قدر لجبازے مے ڪنے خوب بگو چے باعث شده علاقه ات تغییر ڪند
در حالے ڪه از پارڪینگ خارج می شدیم
ببین الان من با فردے قرار دارم ڪه باعث شد مسیر زندگے من تغییر ڪند
وردشاد نگاه تعجب برانگیز به من ڪرد
نڪند معجزه ڪرده است
نه ، نرگس مسئول پایگاه فرهنگے من در برنامه هاے فرهنگے شرڪت ڪردم و از جمع صمیمے آن ها خوشم آمد باعث شد
ڪم ڪم پوشش هم تغییر ڪند در حالے ڪه وردشاد خنده اے ڪرد
پس اسمش نرگس ببین داداشی همسر دارد خیالات برندارد
نویسنده :تمنا ❤️😊
"پشتخاکریزهایعشق"🇱🇧🇵🇸
#قسمت_شانزدهم #روشنا ون سفید رنگ 🚐درست مقابل چراغ قرمز🚥 توقف کرد لیلی از پنجره دست تکان داد و با صدا
#قسمت_هفدهم
#روشنا
صدای موسیقی فضای ماشین را پر کرده بود یرم را به شیشه چسبانده بودم و نظاره گر مناظر بودم
صدای آقای محتشم به گوش می رسید که با رانند جر و بحث می کرد
آقا جمشید خب برای ناهار یک ساعت صبر کن ، چلو کباب شما هم با من
آقا جمشید خنده ای کرد
بحث چلو کباب نیست من باید تا آخر شب برگردم اصفهان عیال بچه ها منتطر هستند
محتشم آهی کشید لیلی از جایش بلند شد و به سمت آن دو رفت
پا در میانی لیلی باعث در عرض نیم ساعت ناهار و نماز به انجام برسد
یک ساعت بعد آقا جمشید مقابل رستوران اعظم 10کلیو متری یکی از شهر ها توقف کرد
نگاهی به اقا جمشید کردم با صدای ملایم بهتر نبود داخل شهر غذا می خوردیم ،فاصله ی ما تا شهر خیلی کم هست
مهسا سقلمه ای به من زد و هیس محکمی گفت
از ماشین پیاده شدم
نگاهی به اطراف کردم ؛ درختان بالای سرم نشان از رییدن خزان می دادند
باغچه کوچکی همراه با شیر آب که شلنگ قرمز به آن وصل بود؛ وجود داشت
به طرف شیر رفتم دستانم را با صابونی همراهم داشتم شستم
داخل رستوران رفتم بعد از نماز غذا سفارش دادم و به سمت میر دوستان رفتم
خب چه خبر ؛در چه حال هستید ؟!
چکاوک که در این چند ساعت زیاد صحبت نکرده بود هدست ها را از گوهایش در آورد
روشنک خانم این چند وقت دانشگاه ندیدمتون
آهی کشیدم باز شروع شد
به چکاوک گفتم واقعا غیر تز روزمرگی های من حرف دیگری شما برای گفتن ندارید!
چکاوک دهانش را کج کرد و به مهسا گفت
حداقل تو یک حرفی بزن
با خنده بی خیال...
راستی لباس جدید خریدم مانتوی صورتی رنگ داخل چمدان گذاشتم
چکاوک ذوقی از سر هیجان نشان داد
واقعا
پس حتما ببینم سلیقه شما که حرف ندارد
نگاهم به لیلی بود بیش اندازه اطراف محتشم می چرخید
رفتارهایش اعصابم را خورد می کرد
پیشخدمت غذا را سر میز آورد
نگاهی به جوجه های خام و برنج شفته شده داخل بشقاب کردم
از بوی غذا حالت تهوع گرفتم
زیر لب غری زدم واقعا این همه مکان برای چی اینجا ما را آورد
چکاوک و مهسا با اشتها مشغول خوردن غذا شدند
از سر میز بلند شدم و از رستوران به بیرون رفتم تا کمی هوای تازه استمشام کنم
زنگ گوشی به صدا در آمد
نگاهی به شماره کردم
حرکت انگشتانم روی صفحه ی گوشی کند شد
حتی اینجا هم صدر بی خیال من نمی شود
نویسنده :تمنا❤️🌈🌴