ᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ
#پـارت62
‹ رمان ِ عـِشقبـٰاطعمِسـٰادگی! ›
بالاخره رضایت دادو اومد توی اتاق- از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من نمی تونی
سرگیجه داشتم ...چشمهام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
-چی شده محیا؟
با صدا امیر علی نیم خیز شدم- هیچی
عطیه مشکو ک پرسید-چی شده امیرعلی ؟ خانومت که جواب پس نمی ده... نکنه دختر دایی ام رو دعوا کرده باشی!
امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه – اذیتش نکن بی حوصله است
عطیه- اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه
هی بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد-دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم- هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟
-من ازش خواستم
عطیه –تو غلط کردی
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه
عطیه- خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟!
امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم
-خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت
امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم کشید...نگاهش روی گردنم ثابت موند
-چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ...انگشتش که نشست روی گردنم با حس سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من...
ادامه حرفم با ب *و*س*ه* ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید ...
با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟!
از ب *و*س*ه* اش گرم شده بودم و آروم ...ل*ب زدم _خدا نکنه
با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ...دستم رو کشید تا بلند بشم
-پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ...نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم خیلی بهترشده بود با اولین ب *و*س*ه* ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم ... به سادگی جمله دوستت دارم بودو همون قدر هم پر از احساس..البته اگه فاکتور می گرفتیم از اون ب *و*س*ه* ای که توی خواب روی چشمم کاشته بود!
-اونجا چرا بابا برو آشپزخونه وضو بگیر سرما می خوری
لبخندزدم به عمو احمدی که سجاده به بغل می رفت تا توی هال نماز بخونه
– همینجا خوبه ..آب خنک بهتره
عمو با لبخند مهربونی در هال و باز کرد- هر جور راحتی دخترم ...التماس دعا
-چشم شماهم من و دعا کنین
حتما بابایی گفت و در هال رو بست ...انگشت اشاره ام رو امتداد دماغم کشیدم تا فرق باز کنم ..عطیه همیشه به این کار من می خندید و مامان می گفت خدابیامرز مامان بزرگمم همینجور فرق باز می کرده برای وضو...
یاد مامان بزرگ دوباره امروز رو یادم آورد ...سرم و تکون دادم تا بهش فکر نکنم ...ولی با دیدن صابون سبزو پرکف کنار شیر دوباره تخته غسال خونه و صابون پرکفی که اونجا بود یادم اومد ...
معده ام سوخت و مایع ترش مزه و زرد رنگی رو بالا آوردم ...صدای هول کرده عمه رو شنیدم.
-چیه عمه؟ چی شدی؟
نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و همونطور عق می زدم
عمه شونه هام رو ماساژمی داد-بیرون چیزی خوردی؟ نکنه مسموم شدی ؟
با خودم گفتم کاش مسمومیت بود!
بهتر که شدم آب پاشیدم به صورتم-خوبم عمه جون ببخشید ترسوندمتون
شروع کردم به آب کشیدن دور حوضچه
-نمی خواد دختر پاشو برو تو خونه رنگ به رو نداری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسـنده: مـ... علـیزاده🌱
؛ᚔᚔᚔᚓ◜𑁍◞ᚔᚔᚔᚔ