eitaa logo
"پشت خاکریز های عشق"
1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
20 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی؟!با دعای شهادت برای ادمین های کانال حلال:) آیدی مدیر: @moridi_8989 @R_m1720
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑‼️ مسابقه‌ی عظیم فرهنگیِ «شعور عاشورایی»‼️🛑 (مجموعه‌ی ۴۰ پیامِ تأثیرگذار از مکتب عاشورا) 🎁 جوایز ارزنده‌ی این مسابقه‌ی کشوری، در اوّلین قدم ۵۰ میلیون تومان برای عموم هم‌وطنان (شرح در پوستر) 📜 چنانچه در جمع برندگان از فرهنگیان گرانقدر باشند، علاوه بر جایزه‌ی نقدی، «تقدیرنامه‌ی استانی» با امضای مدیرکل آموزش و پرورش خراسان رضوی تقدیم خواهد شد. 💎 و ارزشمندترین جایزه‌ی مسابقه که محتوای آن است! ✅ ثبت‌نام در مسابقه و دریافت منبعِ مطالعاتیِ آزمون از طریق: 🌐 zil.ink/maktab_ashoora 💠 ثبت‌نام برای عمومِ هم‌وطنان، آزاد و رایگان است! 🔺 @RooyinDezh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 بشنویم | دین همان انسانیّت است و انسانیّت همان دین‼️ 🔮 برگرفته از پیام شماره‌ی «۸» از مجموعه‌ی ۴۰تاییِ (منبعِ مطالعاتیِ ) ♨️ ثبت‌نام در مسابقه همراه با ۵۰ میلیون تومان جایزه‌ی نقدی برای عموم هم‌وطنان: 🌐 zil.ink/maktab_ashoora 🔖 همچنین، به فرهنگیانِ عزیزی که در جمعِ برندگان باشند، (علاوه بر جایزه‌ی نقدی) تقدیرنامه‌ی استانی نیز اهدا می‌شود. 🔺 @RooyinDezh
⭕️ فوری‼️ ⭕️ فوری‼️ 📣 آنلاینِ «شعور عاشورایی»‼️ 🎁 به همراه ۸ جایزه‌ی ۲۰۰ هزار تومانی 🎯 با هدف ایجاد انگیزه‌ی بیشتر و سریع‌تر برای مطالعه‌ی جزوه‌ی بسیار مفیدِ «شعور عاشورایی» و افزایش آمادگی برای شرکت در آزمون اصلیِ مسابقه (شرح در پوستر) ⏰ زمان برگزاری پیش‌آزمونِ آنلاین: جمعه ۱۰ شهریور ماه، از ساعت ۸ صبح تا ۸ شب ⚠️ چند تذکّرِ مهم‼️ 1️⃣ کسانی که در مسابقه‌ی اصلی «شعور عاشورایی» ثبت‌نام کرده‌اند، برای شرکت در ، نیازی به ثبت‌نامِ مجدّد ندارند؛ امّا سایر عزیزان، برای شرکت در این ، ابتدا باید از طریق لینک زیر، در مسابقه‌ی اصلی ثبت‌نام کنند👇 🌐 zil.ink/maktab_ashoora 2️⃣ آزمون اصلیِ مسابقه‌ی عظیمِ «شعور عاشورایی» با ۵۰ میلیون تومان جایزه‌ی نقدی و تقدیرنامه‌ی استانی برای برندگانِ فرهنگی (علاوه بر جایزه‌ی نقدی آن‌ها)، طبق قرار قبلی، در روزهای ۱۹ و ۲۰ شهریور ماه برگزار می‌شود. 3⃣ برای دریافت لینک پیش‌آزمون، حضور در کانال «رویین‌دژ» به آدرس👇 🆔 @RooyinDezh در یکی از پیام‌رسان‌ها، الزامی است❗️ 🔺 @RooyinDezh
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_41 🧡 🎻 فاطمه نذاشت چیز دیگه‌ای بگم که گفت: -آقا حامد نگه دارید دیگه، مگه نمی‌بینید حالش خوب نیست. حامد: باشه. حامد زد بغل جاده و ماشین رو نگه داشت. با متوقف شدن ماشین از ماشین پیاده شدم. داشتم کنترلم رو از دست می‌دادم که دستم رو به درخت داخل پیاده رو تکیه دادم. فاطمه کنارم ایستاد و گفت: -چی‌شد؟ خواستم جواب فاطمه رو بدم که حامد از داخل ماشین گفت: -چت شده هدیه؟ فاطمه: چیزیش نیست، فشارش افتاده، به خاطر ماشینه. اشک داخل چشمام رو پاک کردم و گفتم: _دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم، بیشتر از این توی ماشین می‌موندم حامد همه چیز رو می فهمید. فاطمه: نمی‌تونیم که اینجا بمونیم، دیر میشه! حامد: باشه بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ! _تماس رو قطع کرد، بریم. فاطمه رو دستم رو گرفت و کمکم کرد که سوار ماشین بشم. حامد: بهتری هدیه؟ سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم: _راه بیفت داره دیر میشه. حامد: باشه. با راه افتادن ماشین قطره اشکی از چشمانم به پایین روانه شد. صورتم رو به سمت شیشه گرفتم تا حامد اشکم رو نبینه. با رسیدن به جلوی محضر اشکم رو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. مامان و بابا زودتر از ما رسیده بودن. رو به مهدیار کردم و گفتم: _هنوز نیومدند؟ مهدیار به اونطرف خیابون اشاره کرد و گفت: -اونجان. به جایی که مهدیار اشاره کرد نگاه کردم. مامان و بابای رضا به این سمت اومدند. بعد از احوال پرسی با مامان بابای رضا، رضا هم داشت به این سمت می‌اومد. نگاهم رو برگردوندم و به در و تابلوی محضر نگاه کردم. صدای برخورد وحشتناکی همراه با صدای کشیده شدن چرخ ماشین به گوشم خورد. بعدش صدای جیغ مامان رضا توجهم رو جلب کرد. برگشتم و به خیابون نگاهی کردم. رضا خون‌آلود نقش بر زمین شده بود. با دیدن اون صحنه و رضا توی اون حالت، زبونم بند اومده بود. مامان رضا بالا سرش نشست و مدام گریه می‌کرد. بابای رضا گوشی توی دستش بود و داشت با اورژانس صحبت می‌کرد. به سمت رضا قدم برداشتم. بدنش خونی بود و صورتش زخمی شده بود. با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشک‌هام رو رها کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_42 🧡 🎻 با دیدن چهره خونی رضا دستم رو جلوی دهنم گرفتم و اشک‌هام رو رها کردم. ناخوداگاه روی زمین زانو زدم، آخرین صدایی که شنیدم، صدای آژیر آمبولانس بود. چشمام رو باز کردم. روی تخت اتاقم خوابیده بودم و روی دستم جای سِرُم بود. سرم خیلی درد می‌کرد، به سختی از جام بلند شدم که صدای زنگ در به گوشم خورد. خودم رو به پنجره رسوندم و به حیاط چشم دوختم. بابا در رو باز کرد و بابای رضا وارد حیاط شد. بابا: حال رضا چطوره؟ بابای‌رضا: چی‌بگم؟ جفت پاهاش شکستند، کل صورتش کشیده شده به زمین. بابا: خدا به خیر بگذرونه، ان‌شاءالله خوب میشه نگران نباش. بابای‌رضا: دیدی چطور مراسم عقد خراب شد؟ بابا: اشکال نداره، وقتی حال رضا خوب شد می‌ریم برای مراسم عقد. بابای‌رضا نیشخندی زد و گفت: -اینا همه‌اش نشونه‌ است. بابا: چه نشونه‌ای؟ بابای‌رضا: ول کن، بذار دهنم بسته بمونه. بابا دست بابای‌رضا رو گرفت و گفت: -درست حرف بزن ببینم چی‌میگی؟ بابای‌رضا فریاد زد و گفت: -دخترت شومه علی، دخترت نحسه! با شنیدن این جمله اشک‌هام یکی پس از دیگری جاری شد. بالشت رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه‌‌هام رو کسی نشنوه! بابا: چی‌داری می‌گی جواد؟ تو داری تو چشمای من نگاه می‌کنی این چیزارو بهم میگی؟ بابای‌رضا: بهت که گفتم بذار دهنم بسته بمونه، دیدی که امروز چی‌شد؟ بابا: این یه حادثه بود، میتونست هروقتی اتفاق بیفته. بابای‌رضا: با این حرف‌ها فقط خودمون رو گول می‌زنیم، حالا می‌فهمم چرا می‌خواستی یه عقد بی‌سروصدا داشته باشیم، چون خودت هم می‌دونستی دخترا بد یمنه! با گفتن این حرف بابا دستش رو بلند کرد و روی صورت بابای‌رضا خوابوند. بابا: جواد، من و تو بیست ساله باهم رفیقیم، ولی تو حرفایی زدی که مجبور شدم چشمم رو روی این بیست‌سال رفاقت ببندم و... بابای‌رضا: جمع کن بابا، بیست‌ساله رفیقیم، از نظر من این ازدواج منتفیه، والسلام. با صدای بسته شدن در نگاهم پر از بغضم رو به وسایلای روی میز دوختم. همه‌شون رو رضا و خونواده‌شون خریده بودند، النگو و... با دستم گردنبندی که دور گردنم بود‌ رو بالا گرفتم. با یه حرکت از گردنم کشیدمش و پرتش کردم روی زمین. راهروی بیمارستان رو طی کردم و وارد اورژانس شدم. دو تا پرستاری که کنار ورودی اورژانس ایستاده بودند با دیدن من شروع کردن به پچ‌پچ کردن! دیگه طاقت نداشتم که اینهمه پشت سرم حرف در بیارن. خواستم به سمتشون برم که خانم مقدسی دستم رو گرفت. با تعجب به خانم‌مقدسی نگاه کردم که گفت: -هدیه، بیا اتاق من کارت دارم. دنبال خانم مقدسی وارد اتاقش شدم و روی صندلی روبروی میزشون نشستم. _بله خانم‌مقدسی جان؟ خانم‌مقدسی: شنیدم چه اتفاقی افتاده و شنیدم که بعضی‌ها چی پشت سرت میگن، اگه به حرفاشون توجه نکنی خیلی زود این چرت و پرت ها از دهن همه میفته، ولی اگه بخوای واکنش نشون بدی که دیگه وضعیت معلومه! سرم رو پایین انداختم و گفتم: _بله خانم درست می‌گید. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_43 🧡 🎻 خانم‌مقدسی: من‌و مثل خواهر بزرگترت بدون، خیلی دوست دارم کمکت کنم. _لطف دارید شما. خانم‌مقدسی: بگذریم، ازت یه خواهشی داشتم. _خانم مقدسی شما باید امر کنید. خانم‌مقدسی: نه امری نیست، راستش ما یه حاج‌خانم پیری داریم که از آشناها هستند، پرستارشون یه چند روزی مرخصی گرفتند و رفتند، ما هم دنبال پرستار خیلی گشتیم و چند تا هم بردیم پیششون ولی خب قبول نکردند، چون این حاج‌خانم ما یکم حساسه، ازت می‌خوام سه روز این کار رو برام انجام بدی. _چه کاری؟ خانم‌مقدسی: تو اخلاقت خیلی خوبه، مطمئنم حاج‌خانم توی اولین نگاه عاشقت میشه، ازت می‌خوام سه روز پرستاری این حاج‌خانم مارو به عهده بگیری. در جواب خانم مقدسی فقط سکوت کرده بودم. خانم‌مقدسی: راستی اینو یادم رفته بود بگم، حقوقی که دریافت می‌کنی دوبرابر حقوق کار توی بیمارستانه، پس از این لحاظ خیالت راحت باشه. _نه مسئله پولش نیست، آخه کار بیمارستان رو چیکار کنم؟ خانم‌مقدسی: برات مرخصی رد می‌کنم، ببین اگه دوست نداری یا هرچیز دیگه‌ای بهم بگو، مطمئن باش ناراحت نمیشم. لبخندی زدم و گفتم: _باشه، فقط باید خونواده‌ام هم اجازه بدند. خانم‌مقدسی: اجازه میدن، خونه‌این حاج‌خانم هم زیاد از خونه‌تون دور نیست. خانم‌مقدسی کلید انداخت و در رو باز کرد. خانم‌‌مقدسی وارد حیاط شد و گفت: -حاج‌خانم خونه‌‌ای؟ از داخل خونه صدای خانمی اومد که گفت: -بله زهرا جان، خونه نباشم کجا باشم. خانم‌مقدسی به من اشاره کرد که بیام تو. وارد حیاط شدم و در رو پشت سرم بستم. حاج‌خانم از خونه بیرون اومد و بالای پله های حیاط ایستاد. خانم زیاد پیری نبود و لبخند دلنشین روی لبش حس دلنشینی بهم می‌داد. خانم‌مقدسی: یادته می‌گفتم یه خانم پرستاری هست ماه، خوش‌اخلاق، نجیب؟ خانم مقدسی به من اشاره کرد و ادامه داد: -ایناهاش، اسمش هدیه اس. حاج‌خانم نگاهی به من کرد که سرم رو تکون دادم و گفتم: _سلام. حاج‌خانم: علیک سلام، زهرا ازت خیلی تعریف می‌کرد. _خانم‌مقدسی جان لطف دارند، وگرنه ما هم پر از بدی‌ایم. حاج‌خانم: به نظر میاد دختر خوبی هستی. خانم‌مقدسی: بله گفتم که بهتون. حاج‌خانم: باشه بیاید تو. خانم‌مقدسی: من دیگه میرم، این هدیه و اینم شما. خانم مقدسی دستم رو گرفت و گفت: -ببینم چیکار می‌کنی، من دیگه برم که کلی کار دارم. لبخندی زدم و بعد از رفتن خانم‌مقدسی وارد هال خونه شدم. شیشه‌های در رنگی بودند و نور آفتاب رنگ‌هاش رو داخل خونه پخش کرده بود. پشتی های زیبا و خوشرنگی که دور تا دور خونه چیده شده بودند زیبایی خاصی به خونه داده بود. با صدای حاج‌خانم بهشون‌ نگاه کردم. حاج‌خانم: میخوای تا شب همونجا وایستی؟ بیا برای خودت چایی بریز. _چشم، برای شماهم بریزم؟ حاج‌خانم: برای منم بریز. وارد آشپزخونه شدم، با دیدن سماوری که اونجا بود برقی داخل چشمانم زده شد. چقدر از این سماورا خوشم می‌اومد. دو تا استکان چایی ریختم و جلوی خودم و حاج‌خانم گذاشتم. روبروی حاج‌خانم نشستم و به بافتنی توی دستش نگاه کردم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
سه پارت تقدیم نگاهتون🌷
❤️پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا بدرقه با خود حیدر، پیشرو حضرت زهرا اینجا هرکی هرچی داره نظر حسین کرده هر ستونی که رد می شی سیل جوونمرده یا حسین لبیک، یا حسین لبیک، یا حسین یابن ازهرا اومدیم پای پیاده، روز و شب تو دل جاده اومدیم مولا ببینه، شیعه مشتاق جهاده تا دم آخر می مونیم، پای همین مکتب مرده باشه مگه شیعه، تنها بشه زینب یا حسین لبیک، یا حسین لبیک، یا حسین یابن ازهرا❤️ ما اینجا دور هم خیلی چیزا یاد میگیریم، کلی فعالیت مذهبی از جمله : مداحی، پروفایل، تلنگرانھ، شهیدانھ، رمان، رهبرانھ و... خوشحال میشیم بہ ما بہ پیوندین. پس بزن روی لینک زیر👇 @mazhbihaeasetrnd منتظرتون هستیم💐
نخبه های بر انداز 😂 اره محرم میافته تو رمضان... بچه ها اگه 22 بهمن بیافته تو شهریور چی هواگرمه...
به نام آفریننده ی قصه ها آنچه در رازآلود خواهید خواند: _جناب حجت السلام پام تیر خورده نمیتونم تکون بخورم. +پس بشین اینجا تا خوراک گرگ و سگ و شغال یا اون بی هچیزا بشی از کنارم رد شد باورم نمیشد داره میره: کجا؟ دست تو جیبش کرد و گفت: منزل موردی داری؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من ول کردی خب من چیکار کنم. با دو قدم خودش رو بهم رسوند و جلوم زانو زد: مگه نگفتی نمیخواد کمکت کنم. لبی تر کردم و گفتم: چجوری میخوای کمکم بکنی حاج آقا. سرش رو زیر انداخت و گفت: یه آیه میخونم آخرش بگو قَبلتُ. هنگ بهش نگاه کردم و اون آیه رو خوند. بعد به چشام نگاه کرد و گفت: بگو دیگه... من: چی بگم. نگاهی کرد و گفت: همون که گفتم. من: چرا بگم؟ نفس عمیقی کشید و گفت: تو حالا بگو من: قَبلتُ چشمم رو بستم تا این حجم اسکلی رو کنار بزارم یهو احساس کردم رفتم بالا: چیکار میکنی. براچی من رو بغل کردی؟ حاجی ما نامحرمیما لبخندی زد و گفت: دیگه نیستیم... https://eitaa.com/joinchat/1145307373Cc6c07152f8
آنچہ‌امࢪوز‌گذشٺ 🌿 شࢪمندھ‌خستتون ڪࢪدیمツ فࢪدا‌باڪݪۍ‌فعاݪیټ‌بࢪمیگࢪدیم ۅضۆیادټۅں‌نࢪھ 🖇 اݪتماس‌دعاۍ‌شہادٺ 🖐🏼 شݕݓۅن‌‌امام‌‌حسینے 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 سلام به 14معصوم (ع).. ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 🏴🖤ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ 🏴🖤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج والعافيةَ و النَّصر ‹ 🏴🖤⇢
📅 🗓 چهارشنبه ۸ شهریور | سنبله ۱۴۰۲ 🗓 ۱۳ صفر  ۱۴۴۵ 🗓 30 اوت 2023 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا اربعین حسینی ▪️15 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام ▪️17 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️22 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها اسلام ▪️25 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ❇️ روز چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه: یا حَیُّ یا قَیّومُ ای زنده،‌ ای پاینده
-دلتنگیمون روبه قدم زدن و مداحی توی خیابون خلاصه می کنیم اماآقاکی میشه توی بین الحرمینت قدم بزنیم؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
می‌گفت: معنی ایمان را باید در سختی‌ها دریافت و من مفهوم زندگی را در دفاع از فهمیدم ...😇 🌹
بعدِ‌ شهادت‌ اومد توۍ خوابم‌ گفت‌؛ اگہ‌ مےخوایید‌ بچه‌ هاتون‌ مثل من‌‌ بشن‌ بهشون‌ تاکید‌ کنــید نماز اول‌‌ وقت‌ و زیارت‌ عاشورا هر شب‌ شون‌ ترڪ‌ نشہ . . عباس‌ دانشگر🌱 ‌‌
شفاعتت‌می‌‌کندآن‌شهیدی‌که‌ موقع‌گناه‌میتوانستی‌گناه‌‌کنی. . امابه‌حرمت‌رفاقتت‌ بااو؛گذشتی . .✨
دلم‌گرفتہ‌بود نامت‌رازمزمہ‌ڪردم‌وسبڪ‌شدم راست‌گفت‌شاعرکہ‌: یاح‌ـسین‌نامِ‌توبردم،نہ‌غمی‌ماندونہ‌هَمّی بابی‌اَنت‌واُمّی💔:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍✋ کیا اینجا دهه هشتادین؟! صحبت های شنیدنی مهدی رسولی با دهه هشتادی ها
حتمأ بخونید نخونده پاک نکنید!👇👇👇 ميدانيد که يک مُرده چه احساسي دارد،اين قصه را از اول بخوانيد،،، گفتند:"ما تا قبر نگهبان تو هستيم" گفتم:"من که نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرا مرا به قبر ميبريد وِلَم کنيد!! من هنوز حس ميکنم و حرف مزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام! با لبخندي جوابم را دادند و گفتند:"عجيب هستيد شما انسانها فکر ميکنيدکه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيد که شما فقط خواب ي کوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود" آنها هنوز مرا به سوي قبر ميکشند در راه مردم را ميبينم گريه ميکنند و ميخندند و فرياد ميزنند و هر کس مثل من دو نگهبان همراهشه! ازشون پرسيدم چرا اينکار را ميکنند؟؟ گفتند:"اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي که به راه کج رفته بودند" حرفش را با ترس قطع کردم:"يعني به جهنم ميروند!!!!" گفتند:"بله" و ادامه دادند"و کساني که ميخندند اهل بهشتند" به سرعت گفتم:"مرا به کجا ميبرند؟؟؟؟" گفتند:"تو کمي درست راه ميرفتي و کمي اشتباه..گاهي توبه ميکردي و روز بعد معصيت؛حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شکل گم شدي" حرفشان را دوباره با ترس قطع کردم:"يعني چي!؟!؟يعني من به جهنم ميرم؟؟؟" گفتند:"رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست" دور و برم را با ترس نگاه ميکردم و در يک آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!! آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميکردند...به سوي آنها دويدم و گفتم:"برايم دعا کنيد" ولي هيچکي جوابم را نداد-بعضيهاشان گريه ميکردند و بعضي ديگر ناراحت.... رفتم پيش برادرم گفتم"حواست به دنيا باشه؛تا فتنه اش چشمات رو کور نکنه آرزو کردم که اي کاش صدايم را ميشنيد آنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛پدرم را ديدم که بر رويم خاک ميريخت؛و برادرهايم که همين کار را ميکردند...من همه مردم را ميديدم که بر رويم خاک ميريختند آرزو کردم که اي کاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميکردم نشستم و فرياد کشيدم"اي مردم حواستان باشد که دنيا گولتان نزند" اي کاش نماز صبح را خوانده بودم اي کاش نماز قيام را خوانده بودم اي کاش دعا کرده بودم که خداوند هدايتم کند و توبه ميکردم و گريه...و روزانه توبه ام را تجديد ميکردم و گناهانم را تکرار نميکردم...مسبب نميشدم...سنگدل نميبودم...معصيت نميکردم..و براي اين مردم دعا ميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم...و معصيت نميکردم... آيا تو شنيدي چه گفتم؟ و اگر پخش کردن اين مطلب تو را خسته ميکند اين کار را نکن چون تو لياقت ثوابش را نداري...و روزي ميآيد که تو در قبر قرار خواهي گرفت؛و آرزو خواهي کرد که اي کاش اين مطلب را فرستاده و پخش کرده بودي اين جمله که حتي چند ثانيه وقتتون رو نميگيره انقدر ثواب داره که حتي تصورش رو هم نميتوني بکني پيامبر صلى الله عليه وسلم ميفرمايد: اگر همه اسمانها و زمين در يک کفه ترازو و لا اله الا الله در کفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است پس با افتخار اين جمله را بگو و براي افرادي که ميشناسي بفرست تا در کمترين زمان صدها و شايد ميليونها نفر اين ذکر گرانبها را بگويند و شما هم ثواب ببري بدون شک کسب ثواب در اسلام بسيار اسان است پس در کپي و پيست کردن اين متن دقيقه اي درنگ نکن چون شايد همين کار شما باعث نجاتتون در اخرت بشود ان شاء الله مردي در حالي که به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم. دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت.: وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميکردن ما کجا بوديم!!!! خدايا واسه داده ها و نداده هات شکر... اول اينکه بر جمال و آل محمد يه صلوات بلند بفرست. دوم اينکه اگه حضرت محمد ارزششو داره اينو براي تمام ادمهای ليستت بفرست.؛حتی برای گروه ها
رفقا اینو حتما بخونید✨
اره با پشت پلی استیشن نشستن پای مردمش وا میسته اینجوری میتونه مشکلات مردم حل کنه امان از این مامورای حکومتی اخوندی نمیزارن اینا با بازی کردن پای پلی استیشن به مشکلات مردم رسیدگی کننا..🙀