eitaa logo
"پشت خاکریز های عشق"
970 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
20 فایل
🥀شهـید حـسـن بــاقــری : خاکریز بهانه است ما با هم رفیق شده ایم تا همدیگر را بسازیم. کپی🤔 با ذکر صلوات حلال✔ کپی ازغروب شلمچه وتو شهید نمی شوی✔ آیدی مدیر: @moridi_8989 @R_m1620
مشاهده در ایتا
دانلود
فرموده رهبر معظم انقلاب : شخصیت شهید ابراهیم هادی به قدری جاذبه دارد که آدم را مثل مغناطیس ب خودش جذب میکند.🌹
‌ ‏می‌گُفت: چادُر‌یادِگارحَضرت‌زهرا(س)است ایمانِ‌یڪ‌زَن‌وَقتی‌کامِل‌می‌شَود ڪه‌حِجاب‌راکامِل‌رعایَت‌کُند . .! شھیدابراھیم‌ھادی ‹ 🍃🌸 ⇢ › ‹ 💚🍃 ⇢
ٻسمـِ‌ࢪَبِالنّۅرِو‌الذیخَلق‌اڶمَہـد؎... شیش تا ضمیر داریم تو فارسی... من:) من:) من:) من:) من:) من:) +پس بقیه؟! همه رفتند کربلا...💔🥀 یعنی دیگه امسالم حساب میشیم ارباب؟!🙂💔😭
اگه بعد اربعین زنده موندم و یه روزی اومدم حرمت بهت میگم که چقدر سخت بود . . بهت میگم که جونم به لب رسیده بود و روزا و شبام چطور طی می‌شد . . خوش باشی امسالم آقا با زائرات (:
از من نپرسید اربعین می‌ری یا نه ، به رسم هر سال ، آدمِ تماشام : )!
- نبود بین ما رسم عاشق کُشی : ))!💔
امامن هنوز امید دارم به اعجازت میطلبي اربعین،کربلا . .✨
-یک جمله،ختم کلام: دیگه هیچی حالمو خوب نمی‌کنه ، الا حرم : )! وَالسَلام..💔😞
ٻسمـِ‌ࢪَبِالنّۅرِو‌الذیخَلق‌اڶمَہـد؎... ازش‌‌پرسیدم‌‌زندگیت‌‌چطورمیگذرھ؟ گفت:خط‌‌خطی -پیگیرشدم‌ڪه‌یعنی‌چی؟ گفت:هی‌نوشتن‌شھادت‌ من‌هی‌خط‌زدم💔. ‼️
ٻسمـِ‌ࢪَبِالنّۅرِو‌الذیخَلق‌اڶمَہـد؎... لازم نیست شیطان در فضاے مجازے تو را وارد یڪ سایت شیطانی ڪنھ !!! همین ڪھ بھ بھانھ ڪار با گوشی امر پدر و مادرت رو دیر تر انجام بدے ؛ برایش ڪافیست..‼️
ٻسمـِ‌ࢪَبِالنّۅرِو‌الذیخَلق‌اڶمَہـد؎... وَمن‌ازاعماق‌وجودم‌این‌رو‌حس‌کردم؛ به‌اون‌بالایی‌اعتماد‌کنین،ما‌توآغوششیم.. 🌱.
سلام😍)) حرفی ، نظری ، انتقادی ، سوالی دارید ناشناس بگید https://harfeto.timefriend.net/16799125231502
یه بعضی از دوستان هم راجبه همجنسگرایی یه چیزایی گفتن، کع خب من اونا رو نمیتونم بزارم تو کانال و این چند روز سرم خیلی شلوغه الان نمیتونم جوابشون بدم ولی سعی می کنم تا چند روز آینده راجبش حرف بزنم✨
این نظام پا برجاست،،، تا کی؟ تا ابد :)
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۲ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه... شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار ، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود... یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند. در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه الان ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الان هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیامرستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ قلبش تیر کشید. کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. آرام، زمزمه کرد... ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! پلک های مهیا تکان خورد. ** مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت: ــ شهاب... شهاب به سمتش آمد. ــ جانم خانومی؟! ــ من کجام؟! ــ بیمارستان... مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست. شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید. ــ چیزی شده مهیا؟! ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه! ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الان بخواب؛ باید استراحت کنی. مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند. ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید. الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید. مهلا خانم با بغض گفت: ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب! مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند. ــ من میمونم. همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند. ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم. ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم. ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الان هم شما برید؛ دیر وقته. مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد. محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد. ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟! ــ حتما! خیالت راحت. ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه. ــ ان شاءالله. شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۱ بود. دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت... سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت... خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد. از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت. با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت. پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت: ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه. ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم. پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت. ــ چه عجب! بیدار شدی شما! کمکش کرد، تا سرجایش بشیند. شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند. ــ شهاب! من اشتها ندارم. شهاب اخمی کرد. ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری. و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید. ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن... تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند. مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست. دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد. ــ شهاب! بخواب! خسته ای... شهاب لبخندی زد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄ ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الان میخوام باهات حرف بزنم. مهیا منتظر نگاهش کرد. ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد. ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن! مهیا نفس عمیقی کشید. ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه می کردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود. ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه آقای به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس... همین... شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت. ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد. ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس!، خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟! شهاب، اخمی کرد. ــ اولا؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم. مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد. ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟! مهیا سرش را مظلومانه به علامت نه تکان داد و با گریه گفت. ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم. شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم. . مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از خوابیدنش می داد. ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد... دکتر چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، برگشت ــ نگر ان نباشید! چیزی نیست! روبه شهاب گفت: ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی ناراحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش بد بشه. گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد. ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصلا ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت مصرف کنید. نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت. ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید. ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم. مهیا لبخند خسته ای زد. ــ چشم! خیلی ممنون! دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت. ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت. شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت. ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟! محسن با ابرو به مریم اشاره کرد. مریم، شاکی، گفت: ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم$ تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان بیمارستان؛ اما خودم باید میومدم. شهاب سری تکان داد. ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام. مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت. شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند. ــ حالش خوبه؟! شهاب سری تکان داد. ــ بهتره... ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟! ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است. ــ می خوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟! ــ الان نمی تونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست. ــ بسپارش به خدا... به اتاق رسیدند. شهاب در را زد، که با شنیدن صدای مریم وارد شدند. شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد. محسن با مهیا، سلام واحوالپرسی کرد. ــ بریم بچه ها. شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد. مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست. مریم به سمت شهاب آمد. ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند. شهاب سری تکون داد. 🌝نویسنده : فاطمه امیری🌝 💙 ❄💙 💙❄💙❄ ❄💙❄💙❄💙 💙❄💙❄💙❄💙❄
سه پارت تقدیم نگاهتون🌷
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_39 🧡 🎻 رضا برام عجیب بود، دیگه مثل قبل به محمد‌رضا فکر نمی‌کنم. شاید واقعا فراموشش کردم. کاری که قبلا حتم داشتم غیر ممکنه و الان انجامش دادم. به رضا نگاه کردم، قبلنا هر وقت از این زاویه به رضا نگاه می‌کردم یاد محمد می‌افتادم ولی الان دیگه نه! لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. با صدای زنگ آیفون از روی مبل بلند شدم و آیفون رو برداشتم. _بفرمایید؟ فاطمه: سلام منم فاطمه! _سلام، بیا تو.! دکمه رو فشار دادم که در باز شد. فاطمه وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست. کفش‌هاش رو در آورد که به استقبالش رفتم. فاطمه روی مبل نشست که به سمت آشپزخونه رفتم. فاطمه: کجا؟ _یه دو تا استکان چای بریزم. فاطمه: نمی‌خواد بیا بشین بحرفیم. روبروی فاطمه نشستم و گفتم: _چرا نفس‌نفس میزنی؟ فاطمه: نصف راه رو پیاده اومدم، خسته‌ام. _فردا عقدمه ها، می‌دونستی؟ فاطمه: اوهوم، مامانت بهم گفته بود، جدی جدی میخوای محمدرضا رو فراموش کنی؟ لحظه ای مکث کردم و گفتم: _فراموشش کردم. فاطمه: به هر حال، خوشحالم داری ازدواج می‌کنی! دستی به چادر سفیدم کشیدم و جلوی صورتم گرفتمش. بوی گل‌محمدی می‌داد. همراه با صدای تق در اتاق فاطمه گفت: -اجازه هست بیام تو؟ _بیا تو! فاطمه در رو باز کرد و وارد اتاق شد. فاطمه: وا، حسودیم شد. لبخندی زدم و گفتم: _به چی؟ فاطمه: توی این لباسا ماه شدی، چی‌ می‌شد منم از این لباسا می‌پوشیدم. فاطمه کنارم نشست که محکم بغلش کردم. _یکم اخلاقتو درست کن تا از این لباسا بپوشی! فاطمه: نه که تو خیلی خوش اخلاقی. با صدای مامان از جام بلند شدم. مامان: بچه‌ها حاضرید؟ می‌خوایم بریم ها! فاطمه دستم رو گرفت و دنبال خودش منو از اتاق بیرون برد. فاطمه: عمه جون ما حاضریم، عروس خانم خیلی بی‌تابه زودتر بریم بهتره! با آرنجم ضربه‌ای به بازوی فاطمه زدم و دنبالش از خونه بیرون رفتم. در ماشین حامد رو باز کردم و سوار ماشینش شدم. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_40 🧡 🎻 فاطمه هم سوار شد و کنارم نشست. من و فاطمه بهم قول داده بودیم که توی مراسم عقد همدیگه باشیم. بعد از چند دقیقه حامد سوار ماشین شد و گفت: -بریم که داره دیر میشه، بسم‌الله! حامد ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. نگاهم رو از شیشه ماشین به بیرون انداختم. نمی‌دونستم به چی دارم فکر می‌کنم، اما هر چی بود حس خوبی بهم می‌داد. با صدای زنگ گوشی حامد به حامد نگاه کردم. حامد به تماس جواب داد و گذاشت روی حالت بلندگو و گوشی رو گذاشت روی داشبورد. حامد: سلام محمدرضا چطوری؟ با شنیدن اسم محمدرضا تعجب کردم، به فاطمه نگاه کردم. فاطمه هم با تعجب داشت به من نگاه می‌کرد که صدای محمدرضا از پشت گوشی به گوشم خورد. محمد: سلام حامد جان، خوبم تو چطوری؟ حامد: شکر، ماهم بد نیستیم، چیکارا می‌کنی؟ درسا خوب پیش میره؟ محمد: نه داداش، همینکه رسیدم اینجا یه چند تا گرفتاری پیش اومد اصلا نرسیدم به درس، فکر نکنم این دوره بتونم درسارو ادامه بدم. سکوت کرده بودم و مثل فاطمه به حرفای حامد و محمدرضا گوش می‌دادم. حامد: ای بابا، ان‌شاءالله حل میشه، الان کجایی؟ محمد: هنوز نجفم، نایب الزیاره‌ات هستم حامد جان. حامد: لطف داری محمدرضا، جات خالی بالاخره یه نفر از خونواده ما رفت خونه‌بخت! با این حرف حامد سرم رو بلند کردم. خواستم چیزی بگم که فاطمه دستم رو گرفت. محمد: کی؟ حامد: آبجیم، داریم میریم محضر برای عقد، جات خیلی خالیه! توی دلم داشتم حامد رو التماس می‌کردم که ادامه نده. محمد بعد از کمی مکث با صدای آرومی گفت: -مبارکه، به‌ سلامتی! حامد: ان‌شاءالله برای عروسی میای دیگه؟ محمد صداش ضعیف تر از قبل شد. محمد: ان‌شاءالله، از طرف من به خواهرت تبریک بگو. حامد: همینجاست، خودت بهش بگو. دستم رو مشت کردم، منتظر حرف محمد موندم تا ببینم چجوری جوابشو بدم. حامد: لال شدی؟ حامد رو به من کرد و گفت: -هدیه؟ یه سلامی چیزی بکن بفهمه هستی! من‌من کنان گفتم: _سل...سلام آقا محمدرضا! محمد لحظه‌ای مکث کرد گفت: -سلام! با دست شونه حامد رو تکون دادم و گفتم: _حامد نگه‌دار حالم خوب نیست. حامد: چی‌شد؟ ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
دو پارت تقدیم نگاهتون
"یاران حضرت ، حلال‌زاده‌اند..." بعضی از روایات، اشاراتِ بسیار ریز و ظریفی دارند که برای فهمیدن آن‌ها، دقتی بیشتر از معمول لازم است. اشارات و نکاتی که از جذابیت خاصی برخوردارند به عنوان مثال در روایات آمده: «آن‌ها (٣١٣یار امام)، شبانه از رختخوابشان ناپدید می‌شوند و صبح در مکه حاضر می‌شوند و برخی از آن‌ها در روز روشن برفراز ابرها راه می‌روند. آن‌ها با نام، نام پدر، لقب و دیگر خصوصیاتشان شناخته می‌شوند.»*۱ اما چرا نام پدر در روایت مطرح شده است؟ جالب است بدانید در تاریخ عرب رسم بر این بوده که افراد را با نام پدرشان می‌شناختند و افرادی که پدرشان مشخص نبوده (ولد زنا بودند)، با نام مادرشان شناخته می‌شدند؛ مثل جنایت‌کار معروفِ ماجرای کربلا، ابن‌ مرجانه! اما معلوم است که یاران خاص امام‌ زمان در درجهٔ نخست می‌بایست از ولادت پاک و طاهری برخوردار باشند به همین خاطر است که نام پدرانِ آن‌ها و اجدادشان نزد اهل بیت معلوم و شناخته شده است.. امیرالمؤمنین می‌فرمایند: «من آن‌ها را با نام، نام پدر، قبیله، لباس، اسلحه، محل اقامت و مراتب عِلمی و عَملی‌شان می‌شناسم.»*۲ بنابراین‌؛ یکی از ویژگی‌های یاران خاص امام‌ زمان، حلال‌زاده بودن آن‌هاست! [۱. امام‌ صادق، کمال‌الدّین، ج ۲، ص ۶۷۲؛ 2. بشارة‌الاسلام، ص ٢٠٨، برگرفته از کتاب «یاران امام‌ زمان»] ‹ 💚🌿 ⇢ › ‹ ✨💛 ⇢
"جوان‌مردانِ دلیر..." این سلحشوران رشید با سلاح دعا و ذکر مداوم به جوان‌مردانی دلیر با قلوبی آهنین تبدیل شده‌اند. از چنان صلابتی برخوردارند که اگر نابودی کوه‌ها را اراده کنند، کوه‌ها را از جای می‌کَنند😌✌️🏻 بر‌ای ‌آن‌ها، شمشیرهایی از آسمان فرود می‌آید که بر هر شمشیر، نام فرد معینی همراه نام پدرش نوشته شده*۱ و نیز بر هر شمشیر هزار کلمه هک شده که هر کلمهٔ آن، کلیدِ هزار کلمهٔ دیگر است*٢ و قدرتی وصف‌نشدنی به همراه دارد. از شیر، دلیرتر و از نیزه، بُرّانتر هستند. هر کدام از آن‌ها توانایی چهل مرد را دارد. اگر بر کوه‌های آهن بگذرند، آن را بَرکَنند و شمشیرهای خود را در نیام نکنند تا آن‌که خدای تعالی خشنود شود.*۳ سوار بر اسب‌ها، چون عقاب، چابک و چالاک هستند و عاشقانه در رکاب مولایشان بذل‌ِ جان می‌کنند😍 [۱. امام‌ صادق، بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۵۶ ؛ 2. سیمای جهان در عصر امام‌ زمان، ج ۲، ص ۱۸۶؛ 3. امام‌ صادق، بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۳۲۷‌] ‹ 💚🌿 ⇢ › ‹ ✨💛 ⇢