eitaa logo
خاکریز خاطرات شهدا
97 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
امام خامنہ‌ای روحی فداه : انگیزہ های بسیار شدیدی وجود دارد برای فراموشی شهــدا.. نگذارید یاد شهـدا فراموش شود •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair ╭━━⊰❀🔻🔸🔻❀⊱━━╮ کپی با ذکر صلوات آزاد ارتباط با مدیر @abasiniah
مشاهده در ایتا
دانلود
ظهور و سقوط۲.mp3
13.83M
مرکز تخصصی واجب فراموش شده @aamerin_ir ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
📜 🍂🍃نان خود را روی نان دیگری نزن🍂🍃 سال‌ها پیش مردی به نام مسلم در شهر خوی نانوا بود. او مردی قانع و شاکر بود. جعفر پسر مسلم در محله ای زندگی میکرد که یک مغازه‌ی مرغ‌فروشی بود که فروش خوبی هم داشت. روزی جعفر به پدرش گفت: «دوست دارم مالکِ آن مغازه را ببینم و به قیمت بالایی آن را اجاره کنم، مغازه‌ی پرفروشی است.» مسلم گفت: «پسرم هرگز با آجرکردن نانِ کسی به دنبال نان برای خودت نباش. بدان‌! دنیا بزرگ است و خدا را قابلیّت روزی‌ رساندن زیاد است.» اما وسوسه درون جعفر را پر کرده بود. مسلم روزی او را کنار خود به نانوایی برد. خمیر لواشی را به تنور چسباند و سریع خمیر لواش دیگری را دوباره به روی همان لواش که در حالِ پختن بود زد. هر دو خمیر لواش، سنگین شدند و از دیواره‌ی داغ تنور رها شده و داخل تنور افتادند و سوختند. مسلم گفت: «پسرم دیدی یک لواش در حال پختن بود، لواش دیگر روی آن چسبید، باعث شد نه خودش بپزد و تبدیل به نان شود و نه گذاشت لواش دیگر نان شود. هرگز نان خود را روی نان کس دیگری نزن که برای تو هم نانی نخواهد شد. بدان اگر اجاره‌ی بالا به آن مغازه بزنی و او را از نان و نوا بیندازی، خودت نیز به نان و نوایی نخواهی رسید و این قانون زندگی است .....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
"رمان 💞 زینب سادات ظرف غذا را در دست گرفت، در خانه را باز کرد و رو به زهرا خانم گفت: زود میام مامان زهرا! زهرا خانم غر زد: زود بیای ها! میخوایم شام بخوریم. زینب سادات خنده بی صدایی کرد: چشم مامان خانم! از پله ها پایین میرفت که صدای بازشدن در را شنید. با لبخند برگشت تا به زهرا خانم اطمینان بدهد که زود باز میگردد اما احسان را دم راه پله دید. لبخندش را جمع کرد و نگاه دزدید: سلام. بااجازه. از پله ها پایین رفت و احسان آرام پشت سرش رفت. زینب در خانه صدرا را زد و در انتظار باز شدن آن ماند. احسان با فاصله از او ایستاده بود. رها در را باز کرد و با لبخند از مهمانانش استتقبال کرد. زینب تعارفش را رد کرد و بعد از وارد شدن احسان به خانه رو به رها گفت: زود باید برم بالا برای شام. ایلیا داره سفره رو میچینه. این رو براتون آوردم. کاسه بزرگ آش را مقابل رها گرفت و ادامه داد: کلاس آشپزی امروز مامان زهرا! اینم سهم شما! انتقادی پیشنهادی اگه بود، بفرمایید استاد. رها آش را نفس کشید و گفت: عالیه! کاسه آش میان سفره قرار گرفت. احسان کمی برای خودش از آش در کاسه کوچکی که رها کنار بشقابش گذاشته بود، کشید و گفت: واقعا این آش رو زینب خانم پخته؟ رها کاسه کنار دست صدرا را برداشت و برایش آش ریخت: آره. دست پخت خوبی داشته همیشه. الانم که مامان زهرا اراده کرده از این دختر یک کدبانو بسازه مثل مادرش. صدرا کاسه را از رها گرفت و زیر لب تشکر کرد و بعد رو به احسان ادامه داد: زینب سادات تو خانومی تکه. خدابیامرزه مادرش رو، دختر نجیب و اهل زندگی تربیت کرده. بعد نگاهی به رها کرد و با تردید ادامه داد: خیلی دوست داشتم برای تو بریم خواستگاریش. رها مخالفت کرد: چی میگی صدرا؟ تو زینب سادات رو نمیشناسی؟ احسان و زینب اصلا به هم نمیخورن. احسان قاشق را از دهانش در ٱورد و گفت: چرا به هم نمیخوریم؟ رها اخم کرد و صدرا با لبخند گفت: زینب سادات خیلی مقید هستش. تو هم که ٱزادی اندیشه ای و در قید و بندهایی که اون هست نیستی! احسان جدی شده بود. قاشقش را درون بشقاب گذاشت و رو به صدرا و رها گفت: منم قید و بندهایی دارم. منم به بعضی چیزا معتقد هستم. شاید مثل شما نباشم اما دور از شما هم نیستم. نگاهش را به چشم رها دوخت: رهایی! از تو انتظار بیشتری داشتم. بعد به صدرا نگاه کرد: چند وقته ذهن خودم هم درگیره. از روزی که با مادرش اومد اینجا و نامزدیش به هم خورده بود، از اون روز ذهنم درگیره. خوب میدونم که خیلی تفاوت داریم. بخاطر همین تفاوته که تا حالاحرفی نزدم. اما حالا که حرفش شده، میگم که من دارم به این موضوع فکر میکنم و مایل به این اقدام هستم، لطفا خواستگار براش پیدا نکنید و کسی هم اومد منو در جریان بذارید. رها لبخند زد: اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدرنجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست. صدرا گفت: حالاپسرها کجان؟ نمیان شام؟ رها به همسرش نگاه کرد: آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالاپیش ایلیا! صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد: پس کل این ظرف آش مال خودمون سه تا هست؟ رها بی صدا خندید: آره بخور شکمو. صدرا رو به احسان گفت: خوبه زنی‌بگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دست پخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش! احسان بلند خندید: رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولادزره رو نگرفتی. صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت: دیروز اومده بود دفتر. قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد: بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم. رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطم اش میدید که نگران است.... در تمام طول صرف شام، احسان به زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه. ادامه دارد... 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ‎‎‌‌‎..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
کار دوستداشتنی 🖌 حضرت صلی الله علیه و آله فرمود: دوستداشتنی ترین کارها، نزد خدای بلند مرتبه حال خوشی است که مؤمنی برای مؤمن دیگر ایجاد کند، با دور کردن گرسنگی و یا حل مشکل او. -------------------- 🖌  قالَ النَّبِىُّ صلي الله عليه و آله: اَحَبُّ الاَْعْمالِ اِلَى اللّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سُرُورٌ يُدْخِلُهُ مُؤْمِنٌ عَلى مُؤْمِنٍ، يَطْرُدُ عَنْهُ جُوعَهُ اَوْ يَكْشِفُ عَنْهُ كَرْبَهُ. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 بحار الأنوار، ج ۷۴، ص ۳۱۲. (ص) با ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
خدایا کمك كن؛ اگر در صف غایبیم، در صف پیام‌رسانان راهشان نباشیم ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️معصومه خوب شد که نبود و ندیده است ▪️روح از تنت جدا شد زنجیر وا نشد ..😔 « شهادت جانسوز هفتمین امام شیعیان،حضرت امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت.🥀🖤 ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
🥀🕊 همه ی ما... روزی! غروب خواهیم کرد... کاش آن غروب را... بنویسند: شهادت... شهید_محمد_بلباسی ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
"رمان 💞 موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک می گذاشت گفت: به نظرتون هیچ وقت مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟ برگشت و نگاهش را به نگاه صدرادوخت: همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت! رفتن آیه و ارمیا و حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟ احسان گفت: بهتره من برم. شب خوبی بود. صدرا مقابل رها ایستاد: هیچ وقت تموم نمیشه! مهم اینه که پشت به پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو بگیره! زندگی جریان داره! مهم اعتماد و علاقه است! مهم ایمان و ایستادگی ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است! رها سر به زیر شد و پرسید: هیچ وقت پشیمون نشدی؟ صدرا بدون تردید گفت: معلومه که پشیمونم! رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت: هزاران بار حسرت خوردم. قطره ای اشک روی صورت رها فرودآمد. صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت: حسرت خوردم که ای کاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم! رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد: کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترین ها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظه هایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم!تومنو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی! تومنو بند خدا کردی!توبهترینی رها حسرتم اینه که حسرتهای زیادی به دلت‌گذاشتم ِروز آمد و کار و فعالیت آغاز شد. در خانه زهرا خانم و رها. رهایی که چند وقتی بود، فعالیتش را به کمک های داوطلبانه برای مراکز بهزیستی وسالمندان محدود کرده بود. امروز مادر و دختر مانده بودند. زهرا خانم در حال پوست کندن سیب بود که بغضش شکست. رها مادر را آغوش گرفت. رها: چی شده مامان؟ زهرا خانم: دلم برای حاج علی تنگ شده. دلم برای آیه تنگ شده. دلم برای ارمیا تنگ شده. این سالها به همشون اخت گرفته بودم! با حاج علی تازه فهمیده بودم زندگی میتونه زیبا باشه. ِ مادر را نوازش کرد: منم دلم تنگه! حاج علی پدر بود. ٱیه درخواهری سربود. ارمیا برادر بود. منم گاهی دلم میخواد بترکه! زینب رو که میبینم، ایلیا رو که میبینم، دلم آتیش میگیره براشون. زهرا خانم گله کرد: کاش لااقل حاجی بود، من با این بچه ها چکار کنم؟ حاجی که رفت پشتم خالی شد. چرا خدا خوشبختی رو اینقدر دیر به من نشون داد و زود گرفت؟ رها دلداری داد: خیلی از مردم هیچ وقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن. این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان زندگی با بابام نداشتی. الان حداقل یک حقوق داری که مستقل باشی و نیاز به کسی نداشته باشی! حاجی و آیه یک خونه براتون گذاشتن که بی سقف نباشید! بچه ها هم که هر کدوم حقوق پدراشونو میگیرن و خرج زندگیتون لنگ نمیمونه! نگران بچه ها نباش! ما هستیم! سیدمحمد هم هست! این بچه ها امانت های مهم ما هستن. زهرا خانم گفت: چند روزه گوشی زینب زنگ میزد و زینب جواب نمیداد. نگران بودم که کی هست و چکار داره. دختر جوانه و آدم میترسه خب. 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
1_16583015417.mp3
4.01M
‌ ▪️ السلام علیک الْمُعَذَّبِ فِی قَعْرِ السُّجُونِ ▪️روضه امام موسی بن جعفر علیه السلام ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
4_6010539497886846412.mp3
8.43M
📝 چه تک و تنها غریبونه 🎤 حاج‌محمود کریمی         🖤 ویژه شهادت_امام_کاظم علیه السلام ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
🖤 نامـه‌ی بیستم ✍ محبوبِ نادیده‌ی من سلام! شروع نامه‌ی امشبم باید سرسلامتی وجود نازنینت باشد. سرت سلامت. فدای قلب شکسته‌ات عزیزترینم.💔 راستش را بخواهی امشب عجیب پُر از حرفم. پُر از دردِدل و جز تو چه کسی حوصله‌ی شنیدن حرف‌های مرا دارد؟ عزیزدلم! امشب به طرز عجیبی به یادِ اولین سفر از دو سفری که به کاظمیـن راهم داده‌ای، افتاده‌ام. هرچند که گذر زمان و بالارفتن سن و فراموشی و هزار جور درد بی‌درمانِ دیگر، نمی‌گذارد خیلی چیزها را واضح به یاد بیاورم، اما همین تصویرهای مبهمی که دارم، کافی‌ست تا حال و هوای آن روزها، مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمانم بگذرد. آن روزها، هنوز چیزی زیادی از عشق شما نمی‌دانستم، هر چند که حالایش هم چیزی نمی‌دانم. اما آن روزها، من زندگی را طور دیگری می‌دیدم، زندگی را طور دیگری می‌خواستم، از زندگی انتظارات دیگری داشتم و زندگی هم طور دیگری با من تا می‌کرد. از آن روزها، سالها گذشته و من در این سالها، چیزهای زیادی در زندگی و از زندگی دیده‌ام. آدمِ دنیا دیده و با تجربه‌ای نیستم، اما بعضی چیزها، بعضی رفتارها، بعضی اتفاق‌ها و بعضی آدم‌ها باعث شده‌اند که زندگی را طور دیگری ببینم، طور دیگری بشناسم و طور دیگری با آن کنار بیایم. عزیزدلم! حالا که دارم اینها را برایت می‌نویسم، صدای دسته‌های عزا دارد از توی خیابان می‌آید. هر کس، از سرِ کوچه‌‌‌‌ی تنگ و باریک‌ِ ما بگذرد، می تواند دستش را روی سینه‌اش بگذارد و خم شود و از همانجا، عرض ارادتی کند. هر روز صبح، خیلی‌ها، سلام هر روزه‌شان را از همین حوالی، نثار دختر امام هفتم می‌کنند. از اینجا تا خانه‌ی دخترش راهی نیست. به‌ قول فاطمه که همیشه می‌گوید و می‌نویسد: "ما بچّه محلِّ خواهرِ سلطانیم." داشتم برایت می‌گفتم عزیزدلم، که آن‌ روزهای متعلق به سال‌های دور، غصه‌های بچگانه‌‌ای لایه لایه تمام قلبم را پُرکرده بودند؛  امروز حتی فکر کردن به آن‌چیزها برایم خنده‌دار و البته غصه‌دار است. من در آن سالهای دور، از شما جز خودتان را می‌خواستم؛ شاید هر چیزی از شما طلب کرده و می‌کردم، جز اینکه خودتان و عشق‌تان را بخواهم. درست شبیه کودکی که از بزرگترهایش فقط برای رفع حوائج کوچک و آنی‌اش، چیزهایی را طلب می‌کند، او آینده را نمی‌شناسد، درکی از آن ندارد و خیلی واضح است که چیزی را که نشناسد، نخواهد. من هم، ضرورت وجود شما در زندگی‌ام را نمی‌دانستم، پس نمی‌خواستم. مدرک تحصیلی می‌خواستم، شغل می‌خواستم، ثروت می‌خواستم، خانه و زندگی می‌خواستم، اما...  شما را نمی‌خواستم. یادت هست؟‌ من از مُلکِ عظیمِ عشق شما، فقط پوسته‌ای را دیده بودم، همان را گرفته بودم و داشتم با همان، خودم را این طرف و آن‌طرف می‌کشیدم. هر چه فکر می‌کنم نمی‌دانم کدامین دعا؟ چندهزارمین التماس؟ در کدامین حرم؟ چه بود که مثل سیبی که هزار چرخ خورد و به زمین آمد و دوباره هزار بار دور خودش چرخید، تا وقت استجابتش که رسید، با یک گردشِ چشمانِ تو، یک‌هو و بی‌هوا عشق شما در دلم افتاد و گرنه ... منِ بی سروپا کجا و خواستنِ عشقِ شما کجا؟‌ اما ... اما...  شک ندارم که آن ساعتهای متمادیِ اشکِ بی اختیار، در انبوهِ دعاهایِ مـادرم، چسبیده به ضریح رازآلود و پر از غربتِ موسی بن جعفر(ع)، آن ساعت‌هایی که ضریح خنک و خوشبوی بهشتی‌اش را در آغوش گرفته بود و نمی‌توانست از آن جدا شود، حتما کار خودشان را کرده‌اند، شک ندارم. باب الحوائج است و می‌داند درب حاجت هر کسی از کدام سمت و سو باید گشوده شود؟ عشق شما، تنها سوغات و یادگاریِ من، از آن سفر بود که ذره ذره آمد و در قلبم نشست و‌ جای خودش را باز کرد؛ هر روز خداخدا می‌کنم که این طفلِ نوپا، در حال بزرگ شدن و قد کشیدن باشد، نکند در جا بزند، نکند ریشه‌هایش بخشکد و نکند رگ‌هایش خشک شود و ... و نکند نفس کم بیاورد و بمیرد؟‌ ... من تشنه‌ی قد کشیدن و بزرگ شدنِ این طفلکِ نحیف و لاجونم. نشسته‌ام و هر روز دارم قد و بالایش را نگاه می‌کنم تا...❤️‍🩹 ⏳ 🗓 ۶ بهمن ۱۴۰۳     ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ @ghadamranje ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair
در کلاس اهل بیت (ع)🌹 همه بچه‌های کلاس در محضر معلم گوش می‌کردند... عبا و قبا و لباده ام را به جناب شیخ دادم برای تعمیر... گفتم هزینه‌اش چقدر می‌شود...؟ شیخ خیاط گفت ۴۰ تومان... روزی که رفتم بگیرم ۴۰ تومان دادم، اما شیخ فقط ۲۰ تومان برداشت و گفت : *" فکر می‌کردم دو روز کار ببرد که گفتم ۴۰ تومان، اما فقط یک روز کار برد و میشه ۲۰ تومان...!!! "* معلم الهی رو به بچه‌های کلاس فرمودند: *آری شیخ رجبعلی خیاط ما، اینگونه مراقبت دارد که به آن درجات عالی رسید...!* *شما هم چنین باشید تا مانند او رشد کنید...!* 🌼 ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •✾🌻🍂🌻✾• خاکریز خاطرات شهدا https://eitaa.com/khakrizshohadair