🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
میخواد منم یکی لنگه ی خودش باشم
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
بروایت همسر شهید عبدالحسین برونسی
گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد داد که!»
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد گفت:« این یکی باز از او سبزی فروشه بدتره.»
گفتم :«چطور؟»
گفت: کم فروشی می کنه تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه ، تازه همینم سبکتر می کشه . از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!
با غیظ ادامه داد:«این نونش از اون بدتره»
از فردا صبح زود رفت به قول خودش سر گذر ، سه چهار روز بعد، آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنّا پیدا شده که منو با خودش ببره سرکار.»
گفتم روزی چقدر می ده؟ گفت ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم دلم می سوخـت
همین را هم بهش گفتم . گفت: « هیچ طوری نیست نون زحمتکشی ،نون پاک و حلالیه خیلی بهتر از کار اوناست…..»
کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد اوستا و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت. دستمردش هم بهتر از قبل شد.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
سردار شهید عبدالحسین برونسی
فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه علیه السلام
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
این چیز ها ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه !
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
به روایت حاج سید کاظم حسینی
او (شهید عبدالحسین برونسی ) جبهه ماند و من آمدم مشهد برای مرخصی. صبح روز بعد رفتم به مقرّ سپاه در ملک آباد. یکی از مسئولین رده بالای سپاه گفت : به هرکدوم از فرماندهان وسیله ای دادیم ، یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده . حالا که ایشون نیست شما زحمتش رو میکشین که ببرین خونشون ؟
میدانستم حاجی اگر بود به هیچ عنوان قبول نمیکرد . پیش خودم گفتم : چی ازین بهتر که تا نیست من ترتیب کارو بدم ؟!
این طوری در مقابل عمل انجام شده قرار میگرد و نمیتواند کاری بکند .
همین که از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شد، یکراست آمد سروقت من !
هیچ وقت آنطور ناراحت ندیده بودمش . با صدایی که میلرزید گفت : شما به چه اجازه به خونه ی من ماشین لباسشویی آوردی ؟
گفتم از طرف بالا به من دستور دادن …
ناراحت تر از قبل گفت : عذر بدتر از گناه !! ادامه داد : همین حالا می آی و اون تحفه رو برش میداری و میبریش همون جایی که آوردی !
گفتم : حالا مگه چی شده که این جوری داری زمین و آسمونو به هم میدوزی حاج آقا!؟
با پرخاش گفت : مگه من رفتم جنگ که ماشین لباسشویی بیاد خونه ام؟
گفتم : بابا یک تیکه کوچیک حقت بود ، بهت دادن …
گفت : شما میخواین اجر منو از بین ببرین ! ما برای چیز دیگه ای میریم جنگ . داریم به وظیفه ی شرعی عمل میکنیم . همین چیز هاست که ممکنه ما رو از مسیر منحرف کنه !!
آهی از ته دل کشید ، نگاهش را از نگاهم گرفت و خیره ی طرف دیگری شد . گفت تازه همین حقوقی رو هم که میگیرم نمیدونم حقم باشه یا نه !
اصلا وقتی که می آم مرخصی باید برم کار کنم و خرج زن و بچه رو در بیارم و باز برم جبهه !
اونوقت شما به خودتون اجازه ی این کار ها رو میدین ؟ این کار از تو بعید بود آقا سید !
آخرش هم زیر بار نرفت ، محکم و جدی گفت : خودت اونو آوردی ، خودت هم می آی و میبریش .
تا زمان شهادتش همانطور توی کارتن ماند و اصلا دست نخورد … مدتها بعد از شهادتش آن را با یک ماشین لباسشویی نو تر عوض کردم و بردم برای زن و بچه اش …
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.