🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
بچه گربه های آقا مصطفی صدرزاده
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
روش مصطفی کاملا متفاوت بود. می گفت جمع کردن این بچه هایی که خودشون بچه های خوبی هستن هنر نیست. این که شما یک بچه ی یک آخوند یا بچه ی یک روحانی یا مثلا فرزندان یک پاسدار ، فرزندان یک مسئول متعهدی رو برداری و بیاری و اینجا نگهش داری که هنر نیست.
دور مصطفی پر از نوجوان های رنج سنی ده تا شانزده- هفده سال بود. دورش پر بود.
اونهایی که سنشون بیشتر بود به خنده اسم گروه کوچکتر هاشون رو بچه گربه ها گذاشتند . همین اسم هم روشون موند. خودشون هم خوششون میومد و بدشون نمیومد. می گفتند ما بچه گربه های اقا مصطفی هستیم. خود مصطفی هم خوشش میومد و می گفت این ها بچه گربه های من هستند.
بچه ها همه اش دور و برمون می لولیدند و میومدند پیش مصطفی و درد و دل می کردند و مشکلات خانوادگیش رو می گفتند. یا مثلا مشکلات درسیشون رو می گفتند . سر همین موضوع اصطلاح بچه گربه ها دراومد.
به روایت دوست شهید
منبع : مستند آقامصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرزوی ما این است که در تراز جامعه ای که امیرالمومنین میخواست بسازد قرار بگیریم
باید قله را نگاه کنیم و به سمت قله حرکت کنیم
🌹🌹عید غدیر خم مبارک🌹🌹
شهید مدافع حرم ، حسن قاسمی دانا
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نرسیده
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم. یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند.
خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
حسن می خندید و میگفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید.
به روایت شهید مصطفی صدرزاده
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
من به اصلح رای میدهم
شرکت در انتخابات و انتخاب اصلح یک وظیفه شرعی و اخلاقی برای قدردانی از رئیس جمهور شهیدمان است . گفتمانی که شهید رئیسی ریل گذاری کردند امروز نیازمند سکّانداری آگاه ، دارای سلامت نفس ، باسابقه و قابل اعتماد است . انشاءالله با شرکت در انتخابات و انتخاب اصلح دِین خود به شهدا و خدمتگزاران صادق به انقلاب اسلامی را ادا خواهیم کرد .
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
42.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با اخلاص و صداقت ، مانند تو ، کیست؟
#مناظره #شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
خبر شهادت احمدعلی نَیِّری
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
سه ماه بود که احمد به جبهه رفته بود. به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم. نگران احمد بودم. به بچّهها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. یک روز دیدم رادیو مارش عملیّات پخش میکند. نگرانی من بیشتر شد. ضربان قلب من شدیدتر شده بود.
حالا این بیخبری خیلی من را نگران کرده بود. مرتب دعا میخواندم و به یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه من نشست. بعد کبوتر دیگر در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پر کشیدند.
همان روز مادر شهید جمال محمد شاهی را هم دیدم. ایشان سراغ احمد علی را گرفت. گفت: «در عالم خواب به نماز جمعهی تهران رفته بودیم. آنقدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت.
بعد اعلام کردند که امام زمان (عج) تشریف آوردهاند و میخواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم. وقتی خواستند نام شهید را بگویند خوب دقت کردم. از بلندگو اعلام کردند: شهید احمد علی نیری.»
چندروز بعد، آمدند منزل ما و خبر شهادت احمد علی را اعلام کردند. مراسم تشییع و تدفین و ختم احمد با حضور حضرت آیت الله حقشناس و عباراتی که ایشان در وصف پسرم فرمودند خیلی عجیب شده بود. بعد از اینکه حضرت آقای حق شناس این حرفها را زدند، دوستان احمد هم آمدند و کراماتی که از او دیده بودند را نقل کردند.
عجیب اینکه پسر من در خانه که بود یک زندگی بسیار عادی داشت.
متن کامل خاطره را در لینک زیر بخوانید:
khaledin.com/?p=5607
بروایت مادر شهید
#شهید_احمدعلی_نیری
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
شهید رضا سنجرانی و شهید حسن قاسمی دانا
#شهید_حسن_قاسمی_دانا #شهید_رضا_سنجرانی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
نحوه شهادت شهید حسن قاسمی دانا
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
شش نفر بلند شدند که بریم به ساختمان شماره سه . با بنده و حسن شدیم هشت نفر . وقتی حرکت کردیم به سمت ساختمان شماره سه ، آقای حسن قاسمی دانا با یک لحنی که انگار میخواست مطلب مهمی را گوشزد کند گفت : آقا! هشت نفریما ...
گفت : حالا که هشت نفر هستیم ، پس اسم عملیاتمان یا علی بن موسی الرضا علیه السلام است .
از بچه ها چند عدد نارنجک هم گرفته بودیم و همراه داشتیم . به ساختمان شماره سه که رسیدیم ، به حسن آقا گفتم نارنجک ها رو به من بده . ایشان نارنجک ها را به من نداد ، آمد ، من را کنار زد و جای من ایستاد و نارنجک ها را انداخت .
یک تعداد نارنجک بین ما و دشمن رد و بدل میشد یعنی ما نارنجک می انداختیم و آنها هم نارنجک به سمت ما می انداختند . در حال درگیری ، حسن آقا داشت رجز میخواند و آنها هم همینطور رجز میخواندند .
با اشک چشم و بغض گلو رجز میخواند و میگفت : نحن شیعه علی بن ابیطالب . نحن ابناء رسول الله ، نحن ابناء فاطمه الزهرا ...
همینطور شروع کرد به رجز خواندن . کار گره خورده بود . حسن آقا به من گفت میخواهم بروم و کار را تمام کنم . تو فقط یک مقدار آتش تامین برای من بریزید .
ما هم شروع کردیم به آتش تامین ریختن .
تا این لحظه ، با یک دستش اسلحه داشت و با دست دیگر نارنجک می انداخت اما اینبار اسلحه را روی زمین گذاشت . گفتم حسن نارنجک ها را بده من بروم . خنده ی آرومی کرد و گفت : تو که زخمی شده ای و نمیتوانی اما من اینبار میروم و کار را تمام میکنم .
همینکه رفت و وارد ساختمان شد صدای تیراندازی آمد . صدای شلیک شش عدد گلوله را شنیدم و وحشت کردم چون حسن اسلحه نداشت ، پس حتما اینها صدای تیر اندازی دشمن بود .
رفتیم داخل ساختمان و حسن را پیدا کردیم . زیر کتف حسن را گرفتیم . حسن تیر خورده بود . جالب اینجاست ؛ با اینحال که تیر خورده بود اما نارنجک ها را پرتاب کرده بود .
همینطور که ما داشتیم حسن را میکشیدیم ، از طرف مقابل هم صدای ناله می آمد . خلاصه حسن آقا رو آوردیم عقب . این اتفاق شب جمعه صورت گرفت و فردای آن شب ، بین ساعت ده یا یازده بود که آقا حسن قاسمی دانا در بیمارستان حلب به شهادت رسیدند .
به روایت شهید مصطفی صدرزاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_حسن_قاسمی_دانا
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.