ضبط خاطرات رزمنده مدافع حرم، جانباز سرافراز حاج رضا سلمانی
#_به_روایت_حاج_رضا_سلمانی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
30.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راستی دردهایم کو؟!
عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است ...
وصیت نامه شهید عباس دانشگر
#شهید_عباس_دانشگر
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
کاش او هم یک جو غیرت داشت
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
زمانی که شهید مهندس مهدی باکری، شهردار ارومیه بود روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد، در بعضی نقاط سیل آمده است. مهدی گروههای امدادی را اعزام کرد وخود هم به کمک سیل زدگان شتافت. در کنار خانهای، پیرزنی به شیون نشسته بود، آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاقها را گرفته بود، در میان جمعیت، چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار میکرد، پیرزن به مهدی گفت: «خدا عوضت بدهد، مادر، خیر ببینی، نمیدانم این شهردار فلان فلان شده کجاست،ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت»..؛ و مهدی فقط لبخند میزد.
#شهید_مهدی_باکری
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹شهید حمیدرضا دادو🌹
رزمنده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهدا علیه السلام
🔸یکم تیر ۱۳۴۶، در تهران چشم به جهان گشود.
🔺دانشجو دکترا در رشته داروسازی بود تا به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.
🔹وی در چهاردهم تیر ۱۳۶۶، با سمت تخریبچی در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید .
📌مزار: بهشت زهرای تهران
#شهید_حمیدرضا_دادو #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهدا
🔸@khaledin_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاری که به دست شهید حمیدرضا دادو نشست
به روایت حجه الاسلام حاج مسعود تاج آبادی
#شهید_حمیدرضا_دادو #حجه_الاسلام_حاج_مسعود_تاج_آبادی #گردان_تخریب #لشگر_ده_سیدالشهدا
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
شهید مدافع حرم ، هادی ذوالفقاری
#شهید_هادی_ذوالفقاری
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
یک پاکت پر از پول نقد برای هادی
🌹🌹🌹🌹
به روایت حاج باقر شیرازی
یکبار با هادی ذوالفقاری بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمی گیری؟ خب نصف قیمت دیگران بگیر تو هم خرج داری . هادی خندید و گفت خدا خودش میرسونه . سرش داد زدم و گفتم یعنی چی خدا خودش میرسونه ؟ با لحنی تند گفتم بالاخره ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم اما آدم باید برای کار و زندگي اش برنامه ریزی کند . تو پس فردا میخواهی زن بگیری . هادی لبخند زد و گفت : آدم برای رضای خدا باید کار کند. اوستا کریم هم هوای ما را دارد . هر وقت احتیاج داشتیم برایمان میفرستد . من فقط نگاهش می کردم یعنی که حرفت را قبول ندارم . هادی هم مثل همیشه فقط می خندید. بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد . باور کنید هربار یاد این ماجرا می افتم حال من عوض می شود .
آن شب هادی گفت : یک شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم . آخرشب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم . اصلا هم حرفی دربارهی پول با مولا نزدم . همین که به ضریح چسبیدم یک آقایی به سرشانه ی من زد و گفت آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده . او را نمی شناختم . بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم . هادی مکثی کرد و ادامه داد بعد از زیارت راهی منزل شدم . در خانه پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است .
هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت : همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعیف ولی با ایمان کار میکنم . خدا هم هروقت احتیاج داشته باشم برایم میگذارد توی پاکت و می فرستد .
خیره شدم توی صورتش . من می خواستم او را نصیحت کنم اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد . واقعا توکل عجیبی داشت . او برای رضای خدا کار کرد . خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد . بعدها شنیدم که همه از این خصلت های هادی تعریف می کردند .
#شهید_هادی_ذوالفقاری
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
شهدایی که در آتش میدان مین سوختند و قرآنی که نسوخت
🌹🌹🌹🌹
به روایت حاج محمدصادق دانشی
در آن برهه ، شهید غفاری نیا همراه ما بود . یک شب خودش رفته بود تا میدان مین اطراف هویزه را شناسایی کند و بعد طبق روال ، کار پاک سازی مین ها را انجام بدهد . حول و حوش ساعت ده و نیم شب بود که متوجه شدیم ایشان به مقر برنگشته . ما که نگران شده بودیم به محل میدان رفتیم و دیدیم محدوده ای آتش گرفته که احتمالا همان جایی بود که شهید غفاری نیا برای شناسایی رفته بود .
متن کامل خاطره را در لینک زیر بخوانید :
khaledin.com/?p=3956
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹
اینجا مزار شیخِ شهیدِ ماست یعنی شیخ حاج فضل الله نوری رحمه الله علیه ...
🌹🌹🌹🌹
من آشنایی خودم با تاریخ معاصر رو مدیون آخرین تصمیم سیاسی این عالم بزرگوار میدونم . یعنی زمانی که تصمیم گرفتن با عدم پذیرش امان نامه ی روس و انگلیس ، پیغام مظلومیتشون رو در تاریخ جار بزنن ...
من و خیلی ها مثل من، ماجرای زندگی پربرکت شیخ رو نمیدونستیم اما نحوه شهادتش به قدری مظلومانه است که هر انسان بی غرضی رو به فکر و تحقیق وادار میکنه.
فقط تصور کنید، حتی تصورش هم وحشتناکه...
یک روزی در همین تهران خودمون واقع شد که اگر مورد اتفاق همه ی مورخان قرار نمیگرفت ، لااقل برای من قابل باور نبود...
غرب گراها از سَرِ خیانت و مردم بخاطرِ بی بصیرتی دستشون به خون شیخ فضل الله آلوده شد.
شیخ فضل الله نوری رو در میدان بهارستان تهران به دار کشیدند و به شهادت رسوندن.
شیخ فضل الله، عالم تراز اول زمانه ی خودشون بودن. همه ی عمرشون رو در جهت مقابله با استبداد سپری کردن. مجاهدت ها کردن و برای منحرف نشدن مشروطه از مشروطه ی اسلامی به مشروطه ی تحت تسلط بیگانه تا پای جان ایستادگی کردن.
شیخ میگفت: من مشروطه ای که از غرب و شرق به ما دیکته بشود را قبول ندارم . من مشروطه ای را قبول دارم که عموم مردم میخواهند.
اما شیخ رو به جرم مخالفت با مشروطه محاکمه کردن و به دروغ، به مردم گفتن شیخ فضل الله، دستش با روس و انگلیس یکی بوده.
اما شیخ برای این که این تهمت رو از پیشانی مبارکش پاک کنه ، علیرغم اصرار سفارت های روس و انگلیس ، حاضر به پناهندگی نشد و با خون پاکش، اخلاصش رو مهر کرد.
#شیخ_فضل_الله_نوری
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایمان و توکل به خدا به شیوه ی شهید پیام پوررازقی
🔸به روایت حجه الاسلام حاج مسعود تاج آبادی (روحانی گردان تخریب لشگر ده)
🔹لینک خاطره در سایت خالدین :
khaledin.com/?p=2231
#شهید_پیام_پوررازقی #حاج_مسعود_تاج_آبادی #شهید_سید_اسماعیل_موسوی #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهدا
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
احمد، نوزده سال به یاد شهید حاج حسین خرازی گریه کرد
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
کسی هروقت یک عزیزی را از دست میدهد ، یک سال ، دوسال یا چهل روز به یادش هست ، اسم او را مبیرد . کمتر اتفاق می افتد یک مدت وطلانی آدم درگیر کسی بشود که او را از دست داده است . نوزده سال احمد کاظمی به یاد شهید خرازی ، حسین حسین میکرد . هیچ جلسه ای ، هیچ خلوتی ، جلسه رسمی ، جلسه دوستانه ، جلسه خانوادگی ، مسافرتی وجود نداشت که او یاد باکری و خرازی و همت نکند . هیچ نمازی ندیدم که احمد بخواند و در قنوت یا در پایان گریه نکند . پیوسته این ذکر ( یارب الشهدا ، یا رب الحسین ، یا رب المهدی) ورد زبان احمد بود و بعد گریه میکرد .
#شهید_حاج_احمد_کاظمی #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
32.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرآنِ جیبیِ متعلق به سردار هویزه
روایتی کوتاه از زندگی و شهادت و بازگشت پیکر مطهر شهید سید حسین علم الهدی
#شهید_سید_حسن_علم_الهدی
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
شهید مدافع حرم حسن قاسمی دانا
#شهید_حسن_قاسمی_دانا
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
هرچه میخواهی بگو اما نگو بی معرفت
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
حسن کار همه را راه میانداخت. از صبح تا شب برنامههاش يک چيز بود، آن هم خدمت به رزمندگان. همه بچهها میگفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را میخنداند. همه به یک طریقی عاشقش شده بودند. يک روز که میخواستيم غذا به دست بچهها برسانيم با موتور راه افتاديم. وسط راه حسن و گم کردم. يک لحظه خيلى ترسيدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خيلى بىمعرفتى. خيلى ناراحت شد. گفتم من را تنها رها کردى. گفت نمیدانستم که راه و بلد نيستى.
تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت ديگه به من بى معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى میخواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو.
با این حرف حسن، من گراى او را پيدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل میشدم و میگفتم اگر جواب من را ندهى خيلى بىمعرفتى. خيلى جاها به کمکم آمد. خيلى داداش حسن و دوست دارم. با اينکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بوديم. روحمان به هم نزديک شده بود. هميشه کنارم حسش مىکنم.
به روایت شهید مصطفی صدرزاده
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_حسن_قاسمی_دانا
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
41.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مصاحبه شنیدنی مادر شهید محمد مهدی معلم
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برهنه کردن و کتک زدن یک جوان بسیجی در روز عاشورای ۸۸ توسط فتنه گران
فراموش نمیکنیم...
#فتنه_۸۸
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر معظم انقلاب، حضرت امام خامنه ای: ملت ایران با آنهایی که روز عاشورا، با بی حیایی، جوان بسیجی را در خیابان لخت کردند و کتک زدند، قهرند و آشتی نخواهند كرد.
#فتنه_۸۸ #امام_سید_علی_خامنه_ای
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
مادری که با دستان خودش، پسر شهیدش را در خاک گذاشت
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
به روایت شهید حاج قاسم سلیمانی
من یادم هست در یکی از روستاهای کرمان به نام خانوک، یک مادری بود که این مادر، سه پسرش به نام زادخوش به طور همزمان در جنگ بودند.
یکی از پسرانش شهید شد . این مادر خودش آمد و قبر را حفر کرد. به کسی دیگر اجازه حفر نداد. وقتی خسته شد، دخترش را صدا زد به او کمک کند که قبر پسرش را که هفده ساله بود،بِکَنَد . خودش با دستان خودش جنازه پسرش را در قبر گذاشت و دفن کرد و بعد هم بلافاصله شوهر و دو پسرش را روانه جبهه کرد. این صحنه خیلی عجیب بود . این هاست که معرف مذهب ماست .
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹شهید حاج عبدالله نوریان🌹
🇮🇷فرمانده گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام
🔸نامش محمود بود اما گفته بود من را عبدالله صدا کنید .
🔹با آغاز عملیات فتح المبین به جبهه های نور علیه ظلمت شتافت و در سال ۶۱ با تأسیس تیپ سیدالشهدا (ع) به عنوان فرمانده گردان تخریب لشکر سیدالشهدا (ع) مشغول به مجاهدت شد.
🔻شهید نوریان در ایامی که در تهران و مرخصی بود، جزء حلقه شاگردان معنوی عارف واصل حضرت آیت الله حق شناس بود و این عالم ربانی نیز علاقه خاصی به این شهید داشت.
🔺۴ اسفند ۶۴ سردار شهید نوریان، در سن ۲۴ سالگی در عملیات والفجر ۸ در حالیکه مسئولیت مهندسی و تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام را بر عهده داشت، در حین هدایت بلدوزرها به منظور ایجاد خاکریز بر اثر اصابت خمپاره در منطقه فاو به شهادت رسید .
مزار سردار شهید حاج عبدالله نوریان در گلزار شهدای امام زاده علی اکبر تهران واقع شده است .
#شهید_حاج_عبدالله_نوریان #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهدا
🔸 @khaledin_com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر قاسمی! در همین دنیا باید حساب هایمان را تسویه کنیم
به روایت حاج ابراهیم قاسمی
#شهید_حاج_عبدالله_نوریان #حاج_ابراهیم_قاسمی #گردان_تخریب #لشگر_ده_سید_الشهداء
🔸 @khaledin_com 🔸
╰━━━🌹🌹━━━╯
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
خرّمشهر را خدا آزاد کرد
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد
یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست. حال و هوا و خواستههایش مثل جوانان همسن و سالش نبود. دغدغهمندتر و جهادیتر از دیگر جوانان بود. انرژیاش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. من شنیدم که دوستانش میگفتند: هادی این سالهای آخر، وقتی ایران می آمد بارها روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته میشود. برای همین اینکار را میکرد تا چشمش به نامحرم نخورد.
#شهید_مدافع_حرم #شهید_هادی_ذوالفقاری
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
در این دوره زمانه ای که دشمنان خارجی از یکسو و جماعتی خودباخته داخلی از سوی دیگر و حتی شیاطینی در لباس انسان ، دست به دست هم دادن و با جنگ روانی و رسانه ای بی نظیرشون هوای کشور و شهر و حتی خانه هامون رو آلوده کردن به خودتحقیری و بی تحرّکی،
در شرایطی که خیلی انسان های به ظاهر متدین هم بخاطر بی تقوایی های شخصی ، نظراتشون خلاصه میشه در ؛ انتقادهای بی منطق و حسرت کشیدن های موهوم،
در این شرایط که خیلی ها متاسفانه از سرِ دلسوزی ، غالبا ناخواسته جوانها رو میکشونن به سمت بی هویّتی و بی انگیزگی،
در این شرایطی که عملکرد بعضی دولتمردانِ به ظاهر انقلابی و سخنان بعضی صاحب سخنانِ به ظاهر مسلمان بجای امید، دارن ناامیدی به جامعه تزریق میکنن،
این مردِ خدا ، این نائب برحق امام زمان ، این بزرگمرد تاریخ یعنی حضرت امام خامنه ای عزیز ، تنها و تنها و تنها صاحب نفسی هست که انسان رو امیدوار میکنه به آینده و وادار میکنه به اعتماد به وعده های الهی ...
چشم حسودان و بخیلان ؛ کور
دلیل برای توقف ، برای احساس پوچی کردن ، برای نا امیدی، برای مقهور شدن در مقابل هر نیّت پلید و هر چشمی که به داشته های ما دوخته شده به عدد بی تقواهای دنیاست و ایشان تنها رهبریست که حدود چهل ساله عَلَم ایمان رو به دوش میکشن و فرهنگ اسلام حقیقی رو ترویج میکنن .
خدایا بحق گریه های خالصانه ی عزاداران امام حسین علیه السلام ، سایه ی امام خامنه ای رو تا ظهور مهدی موعود (عج) و در رکاب ایشان بالای سر مومنین نگه دار.
جهت سلامتی و توفیقات روزافزون امام خامنه ای ده صلوات با حضور قلب عنایت بفرمایید.
#امام_سید_علی_خامنه_ای
@khaledin_com
شهید محمدرضا تورجی زاده
فرمانده گردان (یازهرا س ) لشگر امام حسین علیه السلام
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
سشنبه ها، رازی داشت که تا شهادت محمدرضا فاش نشد
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🔸شهید تورجی زاده در نخستین روزهای سال 63 به گردان ما آمد و بعد از صحبتهایی که بینمان رد و بدل شد او را پذیرفتم. علت حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده است. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیدهای است، گفتم: به یک شرط تو رو قبول میکنم، باید بی سیمچی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد؛ مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: میخواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم: باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد.
🔻این نخستین باری بود که مسئولیت قبول میکرد؛ بچهها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. قبول نمیکرد، با اصرار به من گفت: به شرطی که سهشنبهها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی، با تعجب گفتم: چطــور؟ با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس، قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مدیریت محمد خیلی خوب بود.
🔺مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم: باید مسئول گروهان بشی. رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم: اگر مسئولیت نگیری باید از گردان بری، کمی فکر کرد و گفت: قبول میکنم، اما با همان شرط قبلی، گفتم: صبر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط میگذاری؟ اصلا بگو ببینم بعضی هفتهها که نیستی کجا میروی؟ اصرار میکرد که نگوید. من هم اصرار میکردم که باید بگویی کجا میروی. بالأخره گفت: حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سهشنبهها از این جا میرم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه بر میگردم.
🔹با تعجب نگاهش میکردم. چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری دارخــوئیــن تا جمکـران را میرود و بعد از خواندنن نماز امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر میگردد. یکبار همراهش رفتم. نیمههای شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمد انداختم. سرش به شیشه بود. مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت میکردم. میگفت: یک بار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم
به روایت همرزم شهید
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹
مگر نمیبینی همه رفتهاند و ما ماندهایم؟
🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
بروایت همرزم شهید مصطفی ردانی پور
گریهاش بند نمیآمد. فقط یه جمله گفته بودم، حالا که منطقه آرومه، بیا بریم که به درسمون هم برسیم. دم غروب توی بیابان میدوید. گریه میکرد و میگفت «بروم حوزه که چی؟ همه چی اینجاست. خدا اینجاست، امام حسین (ع) اینجاست.»
نگاهش میکردم، نمیدانستم چه بگویم. دستش را از توی دستم کشید. شروع کرد به دویدن و گریه کردن. دم غروب بود، بیابان داشت تاریک میشد. ماندم چه کنم. رفتم زیر بغلش را گرفتم. عذرخواهی کردم، آرام نمیشد. من هم گریهام گرفت. دوتایی نشستیم گریه کردیم. میگفت «مگر نمیبینی همه رفتهاند و ما ماندهایم…»
منبع : کتاب یادگاران، جلد چهاردهم، کتاب شهید مصطفی صدرزاده
#شهید_مصطفی_ردانی_پور #لشگر_امام_حسین_علیه_السلام
🔸 @khaledin_com 🔸
.╰━━━━🌹🌹━━━━╯.