eitaa logo
🐱جوربه ماهی🐟
222 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
84 ویدیو
46 فایل
سلوم اینجا آرت هست آره https://eitaa.com/gorgaliarjhang اینم دیلی (ناشناس تو دیلیه) @tahakhalilof :caraآیدی برنامه پ.ن: آقا جوربه و ماهی دو شخص جدا از همن 😂
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
2/2 ادموند سانتیاگو ی بزرگ آدمی نبود که برای هرکسی فداکاری انجام بده . اما ایسی تقریبا در همه موارد استثنا به حساب میومد. دکمه ی آستینش ، جوری که انگار سر لج داشته باشه ، نمیخواست باز بشه . اما در نهایت ادموند بود که بهش مقلوب شد . اون واقعا نمیخواست وقت رو هدر بده. در تمام حرکات ادموند خشم کنترل شده و بی صبری فریاد میزد . بدون معطلی آستینش رو بالا زد و چشم های یخیش که حالا بخاطر هیجانات رنگ باخته بود رو به چشمهای مارکسون دوخت - سرنگ لعنتی رو بهم بده . مارکسون با لبخند تمسخر آمیز ، بدون هیچ عجله ای سرنگ رو پر کرد و توی دست ادموند گذاشت ، لبخندش نشون میداد از همه چیز راضیه - به زندگی جدیدت خوش اومدی . برای کنار اومدن با اثرات دارو برات یه جلسه ی هیپنوتراپی رزرو کردم. اما ادموند کاملا جدی بود ، انگار که درست وسط یه مراسم خاکسپاری ایستاده ... Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT of Santiago's court case part 3 _ برمی‌گردم. حتی برای بردن جسدت. ایسی بعد از گفتن این جمله ، به سمت در دوید . حق با پدرش بود ، اونجا اصلا شبیه به یه انبار کوچیک نبود. ایسی حتی بعید میدونست که بتونه به موقع خارج بشه. اما این اتفاق باید میوفتاد . حالا که دقت میکرد ، میتونست اسلحه هایی که به سمتش نشونه رفته بود رو حس کنه ، و متعجب بود که چطور همون اول حسش نکرده بود. به سمت منبع نور حرکت کرد ، حرکاتش محتاطانه اما سریع بود . قدم های سبک و بی صدا برمیداشت تا مبادا بی اراده دست از پا خطا کنه . و خوشبختانه ، درست به موقع به در خروجی رسید . جایی که مارکسون هم ایستاده بود. اخم کرد محکم گفت _ برو کنار . اون به قولش عمل کرد ، تو هم باید اینکار رو بکنی . مارکسون دوباره قهقهه زد _ نگاهش کن..... واقعا فکر کرده یه سانتیاگوعه که اینجوری صداش رو بالا برده ؛ خنده داره. احمق کوچولو ، من همین الان هم با تحویل ندادنت به آقای الیور به قولم عمل کردم. پدرت تا همینجا از من قول گرفت . من تضمینی نکردم که واقعا میتونی از اینجا بری بیرون . چشمهای ایسی گشاد شد . اون .... اون واقعا یه شیاد بود ... _ تو ..... تو یه آشغا_ .. قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه ، سوزش خفیفی روی پوست گردنش حس کرد . و طولی نکشید که هوشیاریش رو از دست داد . : پلک های ایسی به سختی تکون میخورد ، بدنش هنوز بابت دارو بی حس بود ، انگار که اختیار اندامش رو به کس دیگه ای سپرده بودن؛ اما دست کم هنوز سرما و سختی زمین رو حس میکرد . از سرما می‌لرزید و از گرسنگی احساس می‌کرد روده هاش بهم گره خورده. سردرد شدیدش نشون میداد با زمین برخورد سختی داشته . اگر تواناییش رو داشت ، میتونست فریاد بزنه ، اما هنوز کاملا گیج بود . ذهنش نیمه هوشیارش هیچ چیزی جز سرما و گرسنگی رو پردازش نمی‌کرد. صدای لولای در برای چند ثانیه حواسش رو معطوف کرد اما نمیدونست دقیقا با چی طرفه ، فقط هاله ی سیاه رنگی رو میدید که به سمتش میاد ، که حتی تشخیص همون هاله بخاطر تاری دیدش غیر ممکن بود. حالا کمی احساس خطر به احساسات محدودش اضافه شده بود ، اما فایده ای نداشت وقتی ایسی کاری در موردش نمیتونست انجام بده. چند لحظه بعد ، قبل از نزدیک شدن هاله ، حتی پلک هاش هم طوری که انگار به وزنه ی سنگینی متصل شده به سمت پایین رفتن. طولی نکشید که گرمای کمی رو حس کرد . انگار از سمت یه انسان بود. ایسی ایده ای نداشت که بترسه یا با عجز سمت اون انسان بره و ازش خواهش کنه تا نجاتش بده. اون شخص به آرومی ایسی رو تکون داد. انگار که قصد داشت ایسی رو بهوش بیاره‌. ایسی به سختی با سنگینی پلک هاش مقابله کرد و توانست مقداری بینشون فاصله بندازه ، کم کم بوی غذا به مشامش رسید . به قدری گرسنه بود که اهمیت نمی‌داد اون بو چیه و از کجا میاد. از ساعد هاش کمک گرفت تا خودش رو بلند کنه ، اما هنوز بدنش تحت تاثیر دارو بود ؛ بنابراین ایسی شکست خورد و دوباره با شدت با زمین برخورد کرد. صدای آه کشیدن رو شنید و بعد احساس کرد که صاحب صدا ، اون رو به کمر چرخوند. با اینکه دیدش کاملا تار بود ، اما تشخیص داد که اون شخص چیزی رو به سمت دهنش میاره. با توجه به اینکه بوی غذا نزدیک تر میشد ، شکی نبود که اون یه قاشق از غذاست. ایسی به طور کامل اختیارش رو از دست داد ، تنها چیزی که اون لحظه میتونست بهش فکر کنه سیر کردن خودش بود. با ولع و عجله خودش رو به سمت قاشق کشید تا غذا رو بگیره. صاحب صدا با عصبانیت گفت - آروم باش احمق ... لباسمو کثیف کردی ... لعنت بهت اما ایسی بجز اصوات نامفهوم چیزی نشنید. قصدی هم برای توجه بهش نداشت. در اون لحظه فقط به غریزه‌اش برای بقا گوش میکرد. با ورود غذا به معده اش ، کم‌کم احساس کرد که درک شرایط براش آسون تره. احساس بینایی‌ و شنیداریش تا حدی برگشته بود .. : مدتی گذشته بود و ایسی تنها چیزی که میدونست ، این بود که یه مدت محدود از روز هست که سرما به استخون هاش نفوذ نمی‌کنه و قابل تحمله ، که احتمالا اون مدت از روز ظهر باشه. باقی روز هم با توجه به دما میشد حدس هایی زد. تا الان چهار بار گرمای سطحی رو تجربه کرده بود ، این یعنی احتمالا چهار روز گذشته . صاحب اون صدا ، که ایسی به تازگی توانایی دیدنش رو پیدا کرده بود‌ ، فقط یکبار در روز میومد تا بهش غذا بده. این برای ایسی فقط یه معنی میتونست داشته باشه. کسایی که اون رو اینجا اسیر کرده بودن ، فعلا فقط میخوان ایسی زنده باشه، فقط زنده. Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
بیاید یکم قلم شاهکار نینا بخونید
امروز ببینم خودمم میتونم یه چیزی بپزم یا نه
🐱جوربه ماهی🐟
امروز ببینم خودمم میتونم یه چیزی بپزم یا نه
آقا بلاخره با تاخیر زیاد و خیلی زیاد اعلام میکنم
برارم میرزا کوچک خوان تبریزی تولدت مبارککککککککک
همه زورم رو زدم کاراکترات رو خوب درک کنم و به تصویر بکشم
ولی دیگه کم و کاستی بود حلال کن 😂💔
سهم ما برا یه نقاشی گروهی