eitaa logo
خلوت وصال❤️🌱
338 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
512 ویدیو
7 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 💕اینجا خلوتی است از دلنوشته های یک پرنده ی کوچک، در آرزوی شب وصال... . . کپی، با ذکر نام نویسنده #زهره_قاسمی، آزاد🌹 . . من👈 https://eitaa.com/Vesal1393 😍 . . از نقد و نظراتتون خوشحال میشم⁦☺️⁩💐
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلوت وصال❤️🌱
حسین ای کشتی و راه نجاتم مرا رحمی که مهمان تو باشم ... @khalvatevesal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 من گم شدم در جاده های بی قراری در پیچ و خم های شلوغ روزگاری زخمی شده این پای دل در جستجویت من مانده ام تنها، تو دائم در فراری؟! این بوی رد پای تو دل را ربود و غافل شدم از آسمان و رهسپاری سوز کویر و تشنگی های دل من دیدم سراب عشق تو هنگام زاری عمری دویدم ، ایستادم ،گریه کردم در ابتدای جاده ی چشم انتظاری ماهم شدی و راه بی راهم ، چو دیدی دست دلم در دست تو ، در کوهساری ... @khalvatevesal 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رؤیای من، شیرین سخن، ای دلبر هر انجمن جان میدهم در پای تو، ای مستی باغ و چمن من عاشق موی توام، شب گرد آن کوی توأم بوسیدن روی تو را، می خواهم ای زیبای من دلتنگ آن چشمان تو، دلداده و حیران تو صد دفتر از عمرم شده، وصف تو ای گل پیرهن من شهر ویران بوده ام، یا رو به پایان بوده ام از گرمی دستان تو، گل کرده دشت یاسمن... 💞🐣💞 ♥️ @khalvatevesal
🕊زیر باران نگاهت دل من بال گرفت چه بگویم که دلم تا به کجا حال گرفت چتر این عقل که بستم، گل عشقت رویید زندگی از نفس گرم تو ، منوال گرفت رحمت از چشم تو در جان و تنم جاری شد و کویر دل من ، سبزی آمال گرفت انتظار قدم عشق، کشیدم شب و روز نرگس تشنه ی جانم، چه خوش اقبال گرفت گوشه ی چشم تو امید غزل های من است در سکوت سحری،بوسه از آن خال گرفت... @khalvatevesal 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلوت وصال❤️🌱
تا کفشم را دراوردم و پا روی فرش گذاشتم، داغی فرش آفتاب خورده، پایم را سوزن سوزن کرد. اصلا فکرش را هم نمیکردم تا این اندازه هوا در خرداد مشهد گرم باشد. سجاده ام را پهن کردم و نشستم به دعا... چشمانم از شدت نور خورشید صفحه های مفاتیح را نمیدید. به زور چشمانم را باز و بسته میکردم و با دست سایه درست میکردم و در پناه چادر میرفتم، تا بتوانم خط های دعا را کمی بخوانم. کم کم عرق ریزان شروع شد. خورشید، نهایت گرمایش را روی سر زائران میپاشید... سجده ی نماز را روی مهری گزاردم که از شدت داغی گوش هایم نیز تیر کشید! زائران گرما زده، دست از درد و دل با امامشان بر نمیداشتند. زمزمه ها و صدای مناجات، روح را تا بلندای آفتاب پرواز میداد. خادمان، لبخند محبت را همراه افشانه ی گلاب، بر سر زائران خسته و آفتاب سوخته میریختند. حتی ذره ای سایه، در حیاط پیدا نمیشد تا کسی در آنجا قایم شود! همه چیز نور بود... ناگاه دلم یادی کرد از قیامت... جایی که حتی نمیتوانم فکرش را هم بکنم! قیاسی در ذهنم شکل گرفت. گرما... سوختن... صدای ناله... طلب گشایش... و... اما،اینجا کجا و آنجا! آتشی که خود افروخته ای... سایه ای که خود باطل کرده ای... جان و پوستی که خود به حرام رویانده ای... گرمایی که خود با حبط عمل، بوجود آورده ای... و دیگر صدای ناله ات التماست ضجه ات به هیچ کار نمی آید... نمیدانم اشک های پشیمانی ام از عرق شرمساری ام پیشی میگرفت یا برعکس... در همین احوالات، نسیمی بس خوش، وزیدن گرفت... نسیم آمد و سرم را از زیر چادر به بیرون کشاند! حال دیگر نور خورشید اذیت کننده چشمم نبود! چون خورشیدی دیگر روبروی نگاهم به لطف مرا می نگریست و دستانش را به سمتم باز می کرد... آغوش گرم خورشید هشتم، دلچسب و مفرح بود... اما امامم... من در قیامت بیشتر محتاج دستانت، نگاهت و شفاعتت هستم... بیا و جان مادرت، آنجا هم برایمان آقایی کن.... @khalvatevesal