#داستان_کوتاه #داستان_سخن_ارزان
به نام یزدان قلمدوستِ✍ دادگر⚖
داستان سخن ارزان📜
وقت زنگ کلاس🔔 بود معلم👨🏫 یک لحظه چون انار سرخ شد
بچه ها داشتند پچ پچ می کردند با هم معلم👨🏫 گفت شیشه پنجره🪟 چرا شکسته هست همه ساکت ماندند معلم انگار به ستوه آمده بود از سکوت دانش آموزان گفت:هر کس شیشه را شکسته بیاید به من بگوید اگر خودمان فهمیدیم تنبیه سختی دارد همه ساکت بودند
شهریار رو به یکی از دوستانش کرد و گفت به نظرت چه کسی شیشه را شکسته ساکت بود،گفت:من از کجا باید بدانم
شهریار گفت:می دانی بگو بگو دیگه به هیچ کی نمیگم ، حتما علیرضا بود بگو که او بوده
سیروس به شهریار گفت:قول بده به کسی نگی
گفت:باشه بگو
سیروس گفت:من داشتم کفشم⛸ را با بندش می چرخواندم که خورد به شیشه و شکست می ترسم به آقا بگم
شهریار گفت:ببین فردا برام سیب زمینی سرخ کرده🍟 بیار اگر نه، میرم همه جا میگم تازه چند تا روشم میگذارم
سیروس گفت:نه چرا آخه لعنت بر زبانی که بی موقع حرف بیاد ، گفت شوخی میکنی حتما
شهریار یک سیلی به گوشش زد و گفت هر روز هر چی واسه خودت میاری باید برای منم بیاری میدونی که پرونده ات📜 دسته منه تازه میگم یکبار موبایل📱 آوردی مدرسه
سال ها بعد که معلم شده بود معلم اسبق خود همکار بود به معلم گفت:یادتان است که آن زمان که معلمم بودید شیشه کلاس شکسته بود
دستی بر ریش های پروفسوری اش کشید و گفت:آری
گفت:آن شیشه🪞 را من شکسته بودم
معلم خندید گفت:چرا چیزی نگفتی
سیروس آهی کشید و گفت:کاش گفته بودم و به شهریار باج نمیدادم
معلم گفت:او شاهد ماجرا بود
سیروس گفت:حالا که گذشته ها گذشته ولی نه خودم با این زبان لعنتی😝 بهش گفته بودم
معلم دست روی شانه اش گذاشت و گفت:چرا سخنت را ارزان فروختی که بخواهی گران بخری
✍م.س.شریف
#داستان_کوتاه #راز_تغییر
به نام یزدان خامه✍ دوستِ دادگر⚖
داستان کوتاه راز تغییر
در ۲۴ ساعت ۱۲ ساعت می خوابیدند😴 و باقی روز هم یا بازی📱 می کردند یا فیلم📽 نگاه می کردند به زور دیپلم گرفت بودند ۲ ماه از سربازیشان👨✈️ می گذشت
برادر بزرگ خواست فکری کند تا آنها را از این مخمصه نجات دهد
به آنها گفت:بیا بریم دکتر🩺
سه نفری رفتند نزد دکتر
دکتر این دو تا را معاینه کرد
فردا برادر بزرگ تر به دو قلو ها گفت متاسفانه شما به بیماری بدی دچار شده اید امکان دارد یک ماه دیگر بمیرید
دو برادر در عرض دو روز تنها ناله می کردند و به فکر آن بودند که باید خودشان را برای مرگ آماده کنند
برادری که یک ساعت بزرگتر بود گفت :داداش ناله و افسوس چه فایده ای داره بیا این بار را آدم شویم
برادر کوچک هر روز ۳۰ ۴۰ بیت شعر📜 می گفت دید که ذوق شعری اش بدک نیست و تصمیم گرفت هر طور شده تا پایان این ماه یک دیوان کوچک بنویسد
برادر کوچک هم که در نوجوانی در دوره آموزشی نقاشی🖌 شرکت کرده بود. مشغول به کشیدن نقاشی کرد
ماه پایان یافت اما خبری از مرگ نبود اما برادر بزرگ چند بیت شعر گفته بود که ۲۰ بیت تای آن ادبی بود
برادر کوچک هم از چند تا نقاشی یک نقاشی زیبا کشیده بود برادر بزرگ گفت این یک ماه چون فکر خودتان را به کار انداخته ای عمرتان دو ماه بیشتر شده اگر این فعالیتتان را ادامه دهید شاید این بیماری🥴 پایان یابد.
✍م.س.شریف
#داستان_کوتاه #ریا
به نام یزدان خامه دوستِ دادگر⚖
داستان کوتاه ریا
شربت ها را جا خوردند
دوستانش لیوان های یکبار مصرف را در داخل باغچه کنار خیابان انداختد.
سهراب لیوان هایی که داخل باغچه بودن را برداشت و گفت: نگاه کنید میخوام یه حرکت بزنم
سپس با سینه سپر کرده و راه رفتنهای لاتی لیوان های دیگری که مردم خورده بودن جمع کرد ، بعضی مردم تحسین آمیز او را نگاه میکردند
آنها را درون پاکت زباله ی داخل پیاده رو گذاشت.
دوستانش پوزخندی زدند و یکی از آنها گفت:آقا سهراب برای ریا این کار ها رو داری میکنی
اون یکی با خنده گفت: خدا این کار رو قبول نمیکنه ها
سهراب گفت: بله ریا بود، خوبم ریا بود،تا باشه از این ریا ها باشه، کاش مسئولین کشور هم اینجور ریا ها رو برای مردم میکردند.
✍م.س.شریف