#خاطره_بازی
خاطره ای ازدوران مدرسه
کلاس دوم ابتدایی تقریبااول سال بود هنوزبه درس حسنک کجایی نرسیده بودیم که
معلم گفت:بچه هاکی میتونه باطویله جمله بسازه؟🤔
همه بچه هاساکت بودن آخه کسی معنی طویله روهنوزبلدنبود😳😳😳
معلم بازجملشوتکرارکرد وگفت هرکس باطویله جمله بسازه جایزه داره😶👏
هرکدوم ازبچه هایه چیزی میگفتن اماخانم معلم قبول نمیکرد☹️
یک دفعه یکی ازهمکلاسیام دستشوبلندکردگفت خانم اجازه مابگیم☝️
خانم معلم گفت:بگو.
دوستم گفت:پدرومادرمن درطویله زندگی میکنند😳
ناگهان معلم زدزیرخنده😂😂😂 وگفت:بچه هاطویله جاییه که حیوونارودراون نگهداری میکنن🙈🐮🐴🐄🐂🐃🐫🐐🐏🐑 😹🐰🐶🐗🐔🐣🐥منظوردوستتون کلبه هست نه طویله.
دوستم ازخجالت آب شد😬🙃😰😰😰😋
#ارسالی
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
هدایت شده از اخبار داغ سلبریتی ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تو خاطره بازی اشکتون درمیاد
حالا یا با خاطرات شیرین و ذوق، یا خاطرات تلخ قدیمی🌷
زندگی منشوریست در حرکت دوار😍
ببینید حتما😍
❅ঊঈ✿☀️✿ঈঊ❅
@BaSELEBRTY
#خاطره_بازی
جناب ادمین یه خاطره بگم مغزت هنگ ڪنه تا دیگه ماها رو اذیت نڪنی😁👇
H.H
من یه بار با سه تا از دوستام نفری ده تومان گذاشتیم رفتیم توپ بخریم
پسر مغازه دار توپ رو به ما فروخت سی تومان اما تا پدرش اومد , گفت ڪه توپ بیست و پنج تومانه و پنج تومان بهمون پس داد
ماهم نفری یڪ تومان برداشیم
حالا نفری نه تومان داده بودیم ڪه میشد بیست و هفت تومان و با اون دو تومان باقیمونده میشد بیست و نه تومان
دنبال اون یڪ تومانیم
ادمین:
[آقا یکی یه تومنه اینو بده مغزمون پوکید😄😂 ]
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
4_6028576685492799065.mp3
2.19M
بریم یکم به گذشته های نه چندان دورمون🎻
یکمقلقلک بدیم خاطره هارو
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#خاطره_بازی
روزهای سرد سال 66بود ومن 4سال بیشتر نداشتم .اما خوب همه چیو بخاطر دارم،یه روز ظهر بعداز نهار همه خوابیدن،قبلش بگم که یه آش ترخینه ی داغ واقعا خواب و به چشمها هدایت میکرد،اما انگار به من که کوچیکترین عضو بودم اثری نداشت،آروم از اتاق رفتم بیرون،یه دختر بچه با یه پیراهن چین دار گلی،وموهای کوتاه مصری،پدر بزرگ ومادربزرگم باما زندگی میکردن ،پله هارو بالارفتم،دراتاق پدر بزرگمو آروم باز کردم،دیدم پشتشو به بخاری نفتی اتاقش کرده و عمیق خوابه،نگاهی تواتاقش چرخوندم،چشمم به✂️ قیچی استیل قدیمی تواتاقش افتاد،باذوق رفتم برداشتم،نمیدونم چرا اماتنها فکری که به ذهنم رسید 🤔🙄🙄یک چیز بود،آروم رفتم روبه روی پدر بزرگم روپاهام دوزانو نشستم،پدربزرگم ریش سفید بلندی داشت،🎅آروم قیچی رو سمتش بردم،😂😂😂😂ویه دسته از ریشش رو به آرومی تو دستم گرفتم،خخخخ 😂😂😂واقعا کوتاه کردمو محکم مورو تودستم گرفته بودم،😂😂😂از صدای قیچی پدر بزرگم بیدار شد،فقط چشمش به من اقتاد که درنزدیکترین فاصله از صورتش بودم،حتی نمیدونستم که باید فرار کنم😂😂😂😂😂پدربزرگم بلند شد،دیگه فهمید چه فاجعه ایی رخ داده،امااااا از بس مهربون بود منو تو بغلش گرفت،منو بوسید از یخدان «صندوق چوبی بزرگ» گوشه اتاقش یه شکلات درآورد به من داد بهم گفت دیگه قیچی دستم نگیرمو کار بد نکنم،ایشون همون لحظه شرو به تراشیدن کامل ریش کردن،اما حاضر نشد منو دعوام کنه...
درود به تمامه انسانهای بزرگ که یادشون تاابد زینته خاطراتمونه
م،پ از کرمانشاه
#ارسالی
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#شوخی😁
💎پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند. استاد گفت: دَم آهنگری را بدم.
شاگرد مدتی ایستاده، دم را دمید و خسته شد و گفت: اوستا اجازه میدی بنشینم و بدمم؟
اوستای آهنگر گفت: بنشین و بدم.
شاگرد باز مدتی دمید و خسته شد و گفت: اوستا اجازه میدی پام و دراز کنم و بدمم.
اوستای آهنگر گفت: پا تو دراز کن و بدم.
بعد از مدتی شاگرد تنبل باز خسته شد؛ گفت: اوستا اجازه میدی بخوابم و بدمم؟
اوستا گفت: تو بدم، بمیر و بدم...
😂😂😂😂
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ماجرای_آیت_الله_بهجت
#و_پرستار_زیبای_مسیحی
📽 خاطره عجیب مرحوم آیتالله خسروشاهی از برخورد یک طلبه ظاهرا آیتالله بهجت با پرستار زن زیبای مسیحی
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#خاطره_بازی😁
سال اول کارشناسی بودم و اولین بار بود که از خانوادم جدا میشدم و میخاستم تنهایی توی ی شهر دیگه زندگی کنم. روز اول که از خابگاه رفتم بیرون و تاکسی گرفتم، میخاستم بپرسم ببینم همون مسیری میره که من میرم.خودم اصن حواسم نبود بعد که راننده تاکسی چپ چپ نگام میکرد تازه متوجه شدم که با دست راستم که به سمت راست خیابون اشاره میکردم همزمان داشتم میگفتم فلکه چپ میرین؟؟؟!!!🙆🙈🙉🙊😂 راننده هم بعد از خندیدن دستشو برد رو به بالا و گفت : ن مستقیم میرم😂😂😂
#ارسالی ف.س
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#دکترها_گفته_اند_شاید_بچه_نماند
گفتم: «آقا دعا کنید خدا به من بچۀ سالمی بدهد». بعد از مدتها، خانمم باردار شده بود و دکتر گفته بود شاید بچه نماند. نگران بودیم.
آقا یک تسبیح تربت آوردند. از این گِلیها. گفتند از این تربت با آب زمزم مخلوط کنید و به خانم بدهید. آب زمزم هم از خودشان گرفتم. الحمدلله اثر کرد. بچه را بردم خود آقا توی گوشش اذان و اقامه گفت.
(براساس خاطره یکی از شاگردان)
📚 ذکرها فرشتهاند، ص٧٠
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#خاطره_بازی😂
رفته بودیم مسافرت رسیدیم به سرعین، ورودی شهر تو این بوستانا اطراق کردیم چادر زدیم شبو همونجا خوابیدیم.
سرعینم سرد، صبح پاشدیم گلاب به روتون کلیه هارو همه سوز زده بود جماعت بود که دنبال دسشویی میگشت.
خلاصه رفتیم تا پیدا شد ۴ تا کابین داشت. ۲ تا مردونه از اینور صف درست شده بود به چه طویلی. ۲ تا هم زنونه از اونور صف وایستاده بودن.
قشنگ آدم یاد صفهای دهه شصت میفتاد😐😂
اصلا فکرشو میکردیم واسه چی صف وایستادیمم خنده دار بود.
همین حین که اعصابا خوردو صورتا خواب آلودو چشما پف کرده و دست تو جیب، این پا اون میکردیم تا نوبتمون بشه یهو یه نیسانی رد شد پسره سرشو از پنجره کرد بیرون بلند داد زد:
خبررررر داااااار😐
اون لحظه واقعا قیافه مون دیدن داشت.
نمیدونستیم بخندیم یا فحشش بدیم😂
#ارسالی ✍رضا
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهه شصتیا اینجوری شاباش میگرفتن
خاطره خیلیا زنده شد😁😁
#نوستالژی 😍
@khandehpak
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
#شهیدی_که_از_محل_قبر_خودش_خبر_داد!
🌷 يكى اومد نشست بغل دستم، گفت: آقا يه خاطره برات تعريف كنم؟ گفتم: بفرماييد! يه عكسى به من نشون داد، يه پسر مثلاً ١٩، ٢٠ ساله اى بود، گفت: اين اسمش «عبدالمطلب اكبرى» است، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود، در ضمن كر و لال هم بود، يه پسرعموش هم به نام «غلام رضا اكبرى» شهيد شده بود. غلام رضا كه شهيد شد، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست، بعد هِى با اون زبون كر و لالى خودش، با ما حرف مى زد، ما هم مى گفتيم: چى مى گى بابا؟! محلش نمى ذاشتيم، مى گفت: عبدالمطلب هر چى سر و صدا كرد، هيچ كس محلش نذاشت ...
🌷 گفت: ديد ما نمى فهميم، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد، روش نوشت: شهيد عبدالمطلب اكبرى. بعد به ما نگاه كرد و گفت: نگاه كنيد! خنديد، ما هم خنديديم. گفتيم شوخيش گرفته. مى گفت: ديد همه ما داريم مى خنديم، طفلك هيچى نگفت، سرش رو انداخت پائين، يه نگاهى به سنگ قبر كرد، با دست، پاكش كرد، فرداش هم رفت جبهه. ١٠ روز بعد جنازه اش رو آوردند، دقيقاً تو همون جايى كه با انگشت كشيده بود، خاكش كردند.
🌷وصيت نامه اش خيلى كوتاه بود،
اين جورى نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
يك عمر هرچى گفتم به من مى خنديدند. يك عمر هر چى مى خواستم به مردم محبت كنم، فكر كردند من آدم نيستم. مسخره ام كردند. يك عمر هرچى جدى گفتم، شوخى گرفتند. يك عمر كسى رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خيلى تنها بودم. يك عمر براى خودم مى چرخيدم. يك عمر ...
اما مردم! حالا كه ما رفتيم، بدونيد هر روز با آقام حرف مى زدم و آقا بهم مى گفت: تو شهيد مى شى. جاى قبرم رو هم بهم نشون داد، اين رو هم گفتم، اما باور نكرديد!»
راوی: حجت الاسلام انجوى نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@khandehpak
4_5868243224165877137.mp3
4.78M
📢 ویژه برنامه طنز
شادِ شاد باشید 😂😍
"اینجا ایران است
🎧 #رادیو_سرنا
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن ترکیه ای بعد از اینکه فهمید شوهرش زن دیگه گرفته با ماشین چندین بار او را زیر گرفت😱
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
هدایت شده از خلوت زن و شوهری
سلام
🔵به مادرم تلفن☎️ زدم،
به او گفتم که دیگر طاقتم تمام شده و می خواهم بچه هایم👫 را و همه چیز را بگذارم و بیایم.
🔴 او در جواب گفت که:
من می دانم که این حرفها را از روی ناراحتی می زنی و طاقت دوری بچهها👫 و شوهرت👨 را نداری..
🔴 من می دانم که تو چقدر به شوهرت و بچه هایت علاقه مندی، می دانم که تو بی گذشت نیستی و با زندگی و بچه هایت قهر نمی کنی،
حرف بزن، بگو، بخند تا ناراحتی ات تمام شود و برود،
پس فردا بچه هایت بزرگ می شوند و خستگی هایت را درک می کنند...
🔴 حتماً برو و با شوهرت آشتی کن، من هم فردا به خانه ات می آیم، تو فعلاً به خانه ما نیا...
🌕 هر وقت حوصله ام از ایراد گیری های شوهرم سر می رود و طاقتم تمام می شود،
مادرم مرا نصیحت می کند،
مرا آرام می کند و دلداری می دهد و از قهر و داد و بیداد نگه می دارد، خودش به خانه ما می آید، مرا راهنمایی می کند و میگوید:
شوهر حق دارد از خانه آشفته ایراد بگیرد...
و بالاخره مرا سر عقل می آورد که زندگی ام را بهم نزنم و بچه هایم را آواره و بی مادر نکنم.
🌕 به من می گوید من هم سالهای اول زندگی با پدرت بگو مگو داشتم،
اگر خانه را ترک می کردم الان شما در به در بودید،
سر و سامان درستی نداشتید،
صبر کردم، ساختم، حالا زندگی مان خوب و شیرین شده و با داشتن فرزندانی مثل شما احساس خوشحالی و سر افرازی می کنم...
-------------------
••••●❥JOiN👇
@zanashooeii ❤️
-------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواشی شیرینی های بچه داری🙈😁
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
animation.gif
10.78M
سعی کنید اینجوری عاشق باشید
حلقه ی نامزدیشو توی یه سفر گم میکنه. بعد از 67 سال عین همونو براش خریده و سورپرایزش میکنه ❤️
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
animation.gif
2.26M
خب طولی نکشید تا نمونه ترین مادر سال 2019 هم پیدا بشه 😕
به راستی که بهشت زیره پایه مادران است😂
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
وقتی یه 👨🏻مرد میگه :
الان نمیخوام حرف بزنم ،
یعنی 👈 : الان نمیخواد حرف بزنه
🔻 ولی وقتی یه👩🏻 زن میگه:
الان نمیخوام حرف بزنم،
یعنی 👈 : باید همین الان
بیای،بپرسی چته و
حرف بزنیم
خانمها وقتی دلگیرند هرچه بپرسی میگن هیچی... مهم نیست... میگذره...
این یعنی 👈 : هیچ جا نرو..
کنارم بشین..
دوباره بپرس..
دوباره پرسیدن هات حالمو خوب میکنه!
🔹🌹
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
شادی و نکات مومنانه
آنا و جان 83 ساله که باهم ازدواج کردن 18 تا نتیجه دارن تنها زوج امریکایی هستن که این مدت طولانی باه
پیرمردی را دیدم که با هفتاد سال سن و پنجاه سال زندگی مشترک هنوز همسرش را عزیزم، عسلم، خوشگلم صدا میکرد !
خلوتی پیدا کردم و رازش را جویا شدم.
گفت: ده سالست که اسمش را فراموش کردم 😐😂😂 بفهمه دهنم سرویسه...😁
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#شوخی
خانمه خیلی وقت بود رفته بود بازار وقتی اومد به شوهرش گفت یه زنگی می زدی حالمو میپرسیدی.
شوهرش اس ام اس های بانکو نشونش داد و گفت:
پیامای سلامتیت دائم میومد 😂😂😂😂
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
#شوخی
وقتی زنی به شوهرش میگه:
عزیزم ، من به تو کاملا اعتماد دارم😌
👈یعنی اینکه: در طی هفته گذشته ، موبایلت ، جیبت ، کیفت و ده تا گردش آخر حساب بانکیت چک شده و مورد مشکوکی دیده نشده😂😂😂
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخ رانی ها گذشته داره با سیم ظرفشویی تاریخارو پاک میکنه..
موقع خرید مراقب باشید👌😊
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
🔶 از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود ، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب کردم و پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!!
گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !!!پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ، برگشت تو حموم و صدا زد : نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه ...
برگی از دفترچه خاطرات #جهان_پهلوان_تختی
@khandehpak
┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄