#خاطره
توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!»
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیمها هستید .شما الان امید بچههای مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.»
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
✨﷽✨
#خاطره
✍حاجقــاســم مردم را با محبت جذب کرد. حتی میخواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما میشوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمیکرد و با همه مشغلههایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال میکرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما میشد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخهای او را بدهد. به خانواده شهدا سر میزد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقتها که اولین بار به خانه شهیدی میرفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سالهاست آنها را میشناسد. تحویلشان میگرفت و درد دل بچهها را میشنید. به آنها هدیه میداد و با آنها عکس میگرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحتشان میکرد. از کوچکترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسهای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ مینوشت و به او میداد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچههای خود و بچههای شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود.
📚خاطرات «حجتالاسلام علی شیرازی» از حاج قاسـم سلیمانی
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتون رو با دیدن این 6 قلو زیبا کنید😄😍
#فرزندآوری
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺شهیدی که در معامله با خدا حتی اسم همسرش را هم انتخاب کرده بود!
👈🏻 قصه جالب ازدواج یک شهید مدافع حرم از زبان آزاده حاجی غلامی نویسنده کتاب «دلدادگان عقیله» که درباره چهار تن از شهدای مدافع حرم نوشته شده است.
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
#خاطرات_شهدا
👼شهیدهمتوشوخیباتولدفرزندش😂
(قسمت اول)
همسر شهید همت:
زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم.ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید.معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده اینرا از چشمهای قرمزش فهمیدم.
با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت:"بنشین و از جات بلند نشو . امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."آن زمان مصطفی را باردار بودم .خواستم بگویم که تو خسته ای بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دوتا چای☕️ هم ریخت و خوردیم .بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن😁میگفت:" بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری .می دونی چرا ؟ چون بابا خیلی کار داره 😂اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم😂بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."🤣.........ادامه دارد
🌼✨ شیـــــــــخِ شـــــــــوخ ✨🌼
🌼✨ @sheykhe_shukh ✨🌼
🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
#خاطرات_شهدا
👼شهیدهمتوشوخیباتولدفرزندش👼
(قسمت دوم)
...ادامه از قبل👈جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است.
هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت:"نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده .باشه برای فردا."
این را که گفت خندیدم و گفتم :" بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد ؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب." بعد ادامه داد:"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب ؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست."
بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین امشب مفهومه ؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم:" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟"
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد . ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت:"بابا تو دیگه کی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی ؟"
دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود .پرسید:"وقتشه ؟" گفتم:"آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد.
🌼✨ شیـــــــــخِ شـــــــــوخ ✨🌼
🌼✨ @sheykhe_shukh ✨🌼
🤲اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید🤲
📌خاطره ای فوق العاده از مادر شهیدهمت
|همت چرا همت شد|
🔹️دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم» ...
🔹️اینها را حاجیه خانم میگوید؛ نصرت همت. بانویی که ۳۰ شهریور ۹۹ یعنی درست یک روز مانده به چلهی جنگ، رفت تا شاید بعد از ۳۷ سال، پسرش را یک بار دیگر در آغوش بگیرد؛ پسری که ماجرای تولدش را اینگونه روایت میکند:
🔹️ «پاییز سال ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین (ع) را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم. خیلیها مرا از این سفر منع میکردند اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله (ع) راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقتفرسایی بود، با جادههای خاکی و ماشینهای قراضه. صبح روز بعد، مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دستانداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین میپیچید، کمکم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از مغرب به کربلا رسیدیم.
🔹️چشمهایم سیاهی میرفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: «بچه از بین رفته و تلف شده». مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: «اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم». حرفهای دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دلشکسته شده بودم. علیاکبر (همسرم) خانهای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من ۱۵ روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمیزدم.
🔹️پیش خودم گفتم: «این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین (ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟» به علیاکبر گفتم که میخواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت: «حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی». هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم.
🔹️بالاخره علیاکبر مرا به حرم برد. تا نیمههای شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین (ع) درد دل کردم و به او گفتم: «آقا، من شفامو از شما میخوام. به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم. حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم». بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم. حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت میکرد. آن خانم بلندبالا که بچهای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: «این بچه رو بذار لای چادرت و به هیچکس هم نده. برش دار و برو». من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم. همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار میزدم. خواب را که برای مادر علیاکبر تعریف کردم، گفت: «این خواب یه نشونهست». بعد گفت: «خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن اگه بچه پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم». از روز بعد دیگر اصلاً درد و ناراحتی نداشتم.
🔹️هیچکس باور نمیکرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: «امکان نداره؛ حتماً معجزهای شده!» ما عربی بلد نبودیم و حرفهای دکتر را یکی از دوستانمان برایمان ترجمه میکرد. دکتر پرسید: «شما کجا رفتین دوا درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه، هر دو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چیکار کردین؟» علیاکبر گفت: «ما رفتیم پیش دکتر اصلی». دکتر وقتی شنید که عنایت آقا امام حسین (ع) است، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: «خیلی مواظب خودتون باشین».
🔹️وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علیاکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسائلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم به شهرضا. دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ پسرمان به دنیا آمد.»
🔹️ بتازگی این مادر بزرگوار میهمان فرزند شهیدش حاج محمد ابراهیم شد/روحش شاد
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺حامد عسکری و دو خاطره شنیدنی از کرامات حاج قاسم سلیمانی پس از شهادت
🔺وقتی حاج قاسم پس از ده سال بهانه آشتی یک خواهر و برادر میشود...
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پندقرآنی؛ راه برگشت هست!
.
أَلَمۡ يَأۡنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوٓاْ أَن تَخۡشَعَ قُلُوبُهُمۡ لِذِكۡرِ ٱللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ ٱلۡحَقِّ ... ۞
.
آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤمنان در برابر #ذكر_خدا و آنچه از حقّ نازل كرده است خاشع گردد؟! . . .*
.
#سوره_حديد 16
.
قُلۡ يَٰعِبَادِيَ ٱلَّذِينَ أَسۡرَفُواْ عَلَىٰٓ أَنفُسِهِمۡ لَا تَقۡنَطُواْ مِن رَّحۡمَةِ ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ يَغۡفِرُ ٱلذُّنُوبَ جَمِيعًاۚ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ۞
.
بگو: «اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد! از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خدا همۀ گناهان را مى آمرزد، زيرا او بسيار آمرزنده و مهربان است*
.
#سوره_زمر آيه 53
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
نصف شب بابک فرمانده رو بیدار میکنه و میگه من فردا شهید میشم به خانواده ام بگو حلالم کنن.😢
👤فرمانده میگه:حرف الکی نزن برو بزار بخوابیم میخوابه و خواب میبینه که بابک شهید شده و از خواب می پره.😳
🤔پیش خودش میگه نکنه فردا بابک شهید بشه.
نقشه میکشه که صبح به راننده پشتیبانی بگه به یه بهانه ای بابک رو با خودش ببره عقب. دوباره میخوابه.
🌈صبح ازخواب بیدارش میکنن و میگن باید آتیش بریزیم رو سر دشمن تو این شلوغی ها نقشه اش یادش میره و بابک شهید میشه.😭
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک های پسر بچه در فراق سردار😭😭
سردار برگرد😭😭💔
@Modafeaneharaam
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
CQACAgQAAx0CUyYOlAACCeVf72pB_k8-Wv3GuBCydZh3a5Jg_gACrggAAhdaeVPpv8rvYEBeSR4E.mp3
1.61M
° حاج قاسم جایت خالیست
تا بازهم بہ دنیا بگویی
" ما ملت شهادتیم ..."
به یاد حاج قاسم 💔😭
@Modafeaneharaam
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
#خاطره🎞📒
#برای_حاج_قاسم♥️🌱
خاطرهحجتالاسلامعلیشیرازیازحاج قاسمسلیمانی
حاج قاسم با اینکه بیشتر از خیلی از نیروهای سپاه مأموریت میرفت، هیچوقت حق مأموریت نگرفت. بعد از شهادتش هم مسئول نیروی انسانی نیروی قدس گفت، حاج قاسم حقوق عادی خود را بدون اضافه کار و حق مأموریت میگرفت. خودش هم به من گفت من برخی مواقع در اداره زندگی میمانم. بهتازگی که بحث ازدواج پسرش بود، میگفت برای هزینه خرید ازدواج پسرم (انگشتر و...) مشکل دارم، بعد گفت فعلاً حل شد ولی هزینه مراسم را ندارم. مراسم هم قرار بود فروردین سال بعد باشد. هزینههای حاج قاسم بیشتر، هزینههای پذیرایی از مهمانهایش بود. او خیلی مهمان داشت؛ هم از ایران بهویژه خانواده شهدا از جمله شهدای کرمان و هم مهمانهای خارجی از مسئولان جبهه مقاومت که خانوادگی به ایران میآمدند و حاج قاسم حتماً آنها را به خانه میبرد.
_❁𑁍❁_ _ _ _ _ _ _ _ _
🥀🥀🥀
@kafrashsarafraz
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
به وقت سلیمانی
هر شب با یک خاطره از شهید عزیز
🦋قاسم سلیمانی🦋
@jokeehalal
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
⚠️ لباس را برای چه می خواهی؟!
مرحوم آیت الله حاج شیخ محمدرضا مهدوی کنی(ره) در خاطره ای می فرمودند: روزی پیش آقا شیخ رجبعلی خیاط(رضوان الله تعالی علیه) که از اوتاد بودند و مرحوم قمشه ای ( نور الله قبره الشریف) به ایشان ارادت داشتند، رفته بودم تا بدهم برایم لباس بدوزند. شیخ رجبعلی رو کردند به من و فرمودند: لباس را برای چه می خواهی؟
🔵👈 گفتم: می خواهم طلبه شوم. ایشان فرمودند که : می خواهی طلبه شوی یا آدم؟!
( و در ادامه گفتند) به عنوان پدر پیر،سفارشی تو را می کنم،همیشه به یاد داشته باش : در زندگی کارها را فقط برای خدا انجام بده.به تمامی اعمالی که انجام می دهی رنگ خدایی بده،حتی به خوردن و خوابیدن. کلام این پیر خیاط،اثر خاصی در دل من گذاشت و همواره کلام ایشان را به یاد می آورم و آرزو دارم چنان باشم که ایشان می فرمودند.
منبع:هفته نامه پرتو سخن، ص 2 ، شماره744
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
زمان کوتاه است
و لحظات برگشت ناپذیر
زندگی، حبابی بیش نیست
ساده تر ببینیم
ساده تر بگیریم
ساده تر بخندیم
زندگی ساده ترش زیباست...
صبح بخیر❤️🌹
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
01.mp3
7.7M
🎧 تجربه پس از مرگ قاری شناخته شده ایرانی (محمدرضا خرّمیان)👆
❌ رهبر انقلاب به صدا و سیما دستور دادند فیلم این ماجرا ساخته پخش شود، اما به دلایلی انجام نشد!☝️
این ماجرا در سال ۱۳۸۴ رخ داده است..
منبع: کانال استاد امینی خواه
#جلسه اول از سلسله جلسات #آن_سوی_مرگ
مشاهده تمامی جلسات:
yun.ir/r0ops8
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اخرین_خبر
🎥 پسر مغناطیسی در لنگرود
🔺چند روز پیش پدر و مادری لنگرودی متوجه قدرت خاصی که بدن پسر ۹ ساله آنها دارد میشوند و این تصویر را به اشتراک می گذارند
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
#بهجت_اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
صورتش پر از خاک بود. خیلی از بچهها شهید شده بودند. امید به پیروزی نداشت و این را باید از بقیه مخفی میکرد. همه، حواسشان به او بود. فرماندۀ لشکر بود. رفت توی سنگر، گوشی را برداشت.
*
هنوز خوابم نبرده بود. به عقربههای ساعت خیره شده بودم. تلفن زنگ زد. این وقت شب؟! گوشی را برداشتم. صیاد شیرازی بود. میگفت: «عملیات گره خورده و اگر ادامه بدهیم، بهضرر ماست!» اول با امام قدسسره تماس گرفته بود. ایشان فرموده بودند: «تلفن بزنید به آقای بهجت، بگویید دعا کنند.»
به آقا گفتیم؛ گفتند: «بگویید دعا کردهام!»
*
با حیرت بهمیدان نبرد خیره شده بود، باورش نمیشد!
دشمن داشت از چیزی فرار میکرد...
بر اساس خاطرۀ: همرزم شهید صیاد شیرازی، به نقل یکی از مرتبطین با آقا
📚 این بهشت، آن بهشت، ص٣۴
@Mahdavat313
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
این تاج گل ۴ متری که بخشی از تاج گل های موجود جلوی مغازه بود.
میدونین برای چی بود؟
یکی در مشهد نمایندگی BMW گرفته رفقاش بهش تبریک گفتن.
البته قیمتی نداره ۶ برابر حقوق یه کارگر در یک ماهه!
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
این تاج گل ۴ متری که بخشی از تاج گل های موجود جلوی مغازه بود. میدونین برای چی بود؟ یکی در مشهد نمای
قصه آقا سید عباس حوله ای ره
از لسان
#استاد_محمدمهدی_ابوالحسنی ره)
آقا سید عباس حوله ای پدر آقا سید محمد حوله ای (ره) اصفهانی که به دیدار امام زمان (عج) هم رسیده بودند.
قدیمی ها یه کیسه شکری داشتند و یه دستمال یزدی
میوه فروشی که در محله آقا سید عباس روی الاغ میوه میگذاشت و میفروخت
آخر شب که می شد میگفت ؛
خدایا یه خَر بفرست من اینها رو بهش بفروشم
(میوه های لکه دار و معیوب)
این سید بزرگوار می آمد همه را می خرید،
پول صبح رو میداد ، پول میوه سالم
یه روز آقا سید محمد گفت ؛ بابا چرا این کار رو میکنی؟؟؟!!!!
ایشون میفرمود :
بچه جون تو نمی فهمی این عمل من سه کار انجام می ده!!!!!
۱_اوّل از اون من می تونم لَکش رو بگیرم ، باقیش رو بخورم ، تو جوب آب نمیره اسراف بشه اون هم (میوه فروش) ضرر نمیکنه
۲_این اُلٰاغه یک ساعت زودتر از زیر بار خلاص میشه و دعا میکنه
۳_ میوه فروش پولش رو گرفته ، ممکنه با زنش در خرجی خانه ناراحتی داشته باشه ،
این پول دست اول رو گرفته یک ساعت زودتر و شاداب میره خانه یک تبسم به زنش میزنه
آیا خدا به اندازه این سه کار به من آسید عباس بهره نمی ده
اثر این امور خیر و همراه تفکر باعث شده بود تا ایشان شالش رو میبست به کمر مریض های سی ساله و مریض خوب می شد .
حاج آقا ابوالحسنی (ره) می فرمودند؛
من کجام ؟؟؟!!!
می خواهی حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را پیدا کنی تو همین بازار پیدا کن...
همین !
#اصلاح_شو ، این #جهانت_روخراب_نکن
┈••🍁🌴🍁••┈
🌴
🍁
🌴🍁
🍁🌴🍁
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
02.mp3
7.55M
❌🎧 شرح کتاب #آن_سوی_مرگ
🔺 #جلسه_۲
👈 داستان اول: دختری که به کما میرود و روحش آزاد میشود..
▪️یخچال روی بدنم افتاد، و مرا به بیمارستان بردند!
▪️همه بیمارستان را میدیدم، خودم را از ۶ جهت میدیدم!
▪️خیلی سبک و آزاد بودم، و فهمیدم که تمام شدنی نیستم!
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
🌐 منبع: کانال امینی خواه
🔻مشاهده تمامی جلسات👇
yun.ir/r0ops8
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر، رفیق همیشگی 😍
در عین خطرناکی این کار عشق و مهرو صبوری پدری فوران میکنه😍😍
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
بی ادبی فرزند
به یك بزرگی گفتند بچه ی شما بی ادب است.
گفت: چه كرده است؟
گفتند: سقایی مشك آبی روی دوشش بود و می رفت، بچه ی شما یك سوزن به مشك آب فرو كرد و این آب هایش خالی شد.
آن بزرگ : خیلی ناراحت شد، رفت به همسرش گفت، همسر شروع كرد به منقلب شدن و گفت: باید اینطور باشد، گفت: چرا؟
گفت: من وقتی حامله بودم، از كنار درخت اناری گذشتم، انار مردم بود. دهنم پر آب شد، یك سوزن در انار فرو كردم و از این سوراخ آب انار را خوردم. آن آب انار خلافی كه خوردم، باید. . .
من سوزن به انار زدم، باید بچه ام به مشك سوزن بزند
[حجت ااسلام قرائتي در برنامه درسهايي از قرآن ۰۴/ ۰۷/ ۸۷]
تجربه فرزندآوری بانوی بهشتی
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686