eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
61.8هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
25.2هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 کم سن و سال ترین پدر و مادرهای جهان! @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
🔞🔞🔞سینمای مبتذل🔞🔞🔞 تا کی و کجا قراره سینمای ما درگیر تصاویر مستهجن باشه❓❓⭕️❌ http://eitaa.com/joinchat/3343187978C835cfd8c9c فیلم شنیع و مبتذل👆👆👆👆
سلامم صبحتون بخیرو خوبی امروز خاطره بازی داریم جایی نریدا😁
تا اخر بخون خیلی قشنگه توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید... به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر! بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!! بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر!!! تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر... عفونت از این جا بالاتر نرفته! لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می كرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر... !!! بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود... وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.‌.. گندم و جو می فروختم... خیلی سال پیش... قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم... دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که «از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو»؛ اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
سال ۸۲ بود مشغول درس کنار حرم مولایم علی بن موسی الرضا بودم . زیباترین سال های عمرم بود عنایت و نگاه ویژه حضرت لحظه به لحظه شامل حالم بود. توی خوابگاه مشغول حرف زدن بودیم که صدا زدن ..... تلفن داره .بدو بدو🏃🏃 به تلفن رسیدم .سلام خوب هستین خانم .....از دفتر نهاد رهبری تماس می گیرم .بله بفرمایید .شما به عنوان یکی از فعالان دانشگاه علوم‌پزشکی برای سفر به سوریه انتخاب شده اید.. باورم نمیشد .من کجا و حرم حضرت زینب کجا رفتم حرم .سلام کرم گفتم آقا جان بنده نوازی کردین منو به نیابت برای زیارت عمه جانتون می فرستین . تو پوست خودم نمی گنجیدم .با زهرا دوستم راهی شدیم فقط پنج نفر از کل دانشگاه های مشهد بودن منم جزواونا بودم . یک اردوی دانشجویی سراسرکشوری اونم به سوریه عجب حالی داشتم ..غرق در انتظار انتظار رسیدن به حرم .حرم ام المصائب بالای حرم در هواپیما طواف عشق کردیم و بای عرض ادب به حرم مشرف شدیم تمام وجودم عشق به ارباب و خواهرش بود .. انگار در کربلا بودم . هیبت حرم مولایم علی را در گنبد زینب کبری دیدم . کاش همیشه کنیز درگاهتان بمانم و ... لحظه پرواز بود لحظه عاشقی لحظه نگاه به معبود.. گنبدی که چون خورشید می درخشید ☀️☀️☀️ آنجا بود که فهمیدم زیبایی وجود سیدالشهدا چطور یارانش را مجذوب کرده بود که بی قرار شهادت در وصال معبود از هم پیشی می گرفتند. حالا من هم زیر سایه بهترین زنان عالم هستم در حرم بی بی زینب الحمدلله کما هو اهله. @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
فرق روزاے خوب و بد زندگے اینہ ڪہ : روزاے بد رو همون موقع مے فهمے روزاے بدن ... اما روزاے خوب رو نمے فهمے بعدا ڪہ گذشت خاطره شد مے فهمے روزاے خوب بوده ... روزاے خوب یعنے داشتن مادر 💔 قدر مادراتونو بدونید دوستان تروخدااااا😭 @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
خاطره ای ازدوران مدرسه کلاس دوم ابتدایی تقریبااول سال بود هنوزبه درس حسنک کجایی نرسیده بودیم که معلم گفت:بچه هاکی میتونه باطویله جمله بسازه؟🤔 همه بچه هاساکت بودن آخه کسی معنی طویله روهنوزبلدنبود😳😳😳 معلم بازجملشوتکرارکرد وگفت هرکس باطویله جمله بسازه جایزه داره😶👏 هرکدوم ازبچه هایه چیزی میگفتن اماخانم معلم قبول نمیکرد☹️ یک دفعه یکی ازهمکلاسیام دستشوبلندکردگفت خانم اجازه مابگیم☝️ خانم معلم گفت:بگو. دوستم گفت:پدرومادرمن درطویله زندگی میکنند😳 ناگهان معلم زدزیرخنده😂😂😂 وگفت:بچه هاطویله جاییه که حیوونارودراون نگهداری میکنن🙈🐮🐴🐄🐂🐃🐫🐐🐏🐑 😹🐰🐶🐗🐔🐣🐥منظوردوستتون کلبه هست نه طویله. دوستم ازخجالت آب شد😬🙃😰😰😰😋 @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تو خاطره بازی اشکتون درمیاد حالا یا با خاطرات شیرین و ذوق، یا خاطرات تلخ قدیمی🌷 زندگی منشوریست در حرکت دوار😍 ببینید حتما😍 ❅ঊঈ✿☀️✿ঈঊ❅ @BaSELEBRTY
جناب ادمین یه خاطره بگم مغزت هنگ ڪنه تا دیگه ماها رو اذیت نڪنی😁👇 H.H من یه بار با سه تا از دوستام نفری ده تومان گذاشتیم رفتیم توپ بخریم پسر مغازه دار توپ رو به ما فروخت سی تومان اما تا پدرش اومد , گفت ڪه توپ بیست و پنج تومانه و پنج تومان بهمون پس داد ماهم نفری یڪ تومان برداشیم حالا نفری نه تومان داده بودیم ڪه میشد بیست و هفت تومان و با اون دو تومان باقیمونده میشد بیست و نه تومان دنبال اون یڪ تومانیم ادمین: [آقا یکی یه تومنه اینو بده مغزمون پوکید😄😂 ] @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
4_6028576685492799065.mp3
2.19M
بریم‌ یکم‌ به گذشته های نه چندان دورمون🎻 یکم‌قلقلک بدیم خاطره هارو @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄
روزهای سرد سال 66بود ومن 4سال بیشتر نداشتم .اما خوب همه چیو بخاطر دارم،یه روز ظهر بعداز نهار همه خوابیدن،قبلش بگم که یه آش ترخینه ی داغ واقعا خواب و به چشمها هدایت میکرد،اما انگار به من که کوچیکترین عضو بودم اثری نداشت،آروم از اتاق رفتم بیرون،یه دختر بچه با یه پیراهن چین دار گلی،وموهای کوتاه مصری،پدر بزرگ ومادربزرگم باما زندگی میکردن ،پله هارو بالارفتم،دراتاق پدر بزرگمو آروم باز کردم،دیدم پشتشو به بخاری نفتی اتاقش کرده و عمیق خوابه،نگاهی تواتاقش چرخوندم،چشمم به✂️ قیچی استیل قدیمی تواتاقش افتاد،باذوق رفتم برداشتم،نمیدونم چرا اماتنها فکری که به ذهنم رسید 🤔🙄🙄یک چیز بود،آروم رفتم روبه روی پدر بزرگم روپاهام دوزانو نشستم،پدربزرگم ریش سفید بلندی داشت،🎅آروم قیچی رو سمتش بردم،😂😂😂😂ویه دسته از ریشش رو به آرومی تو دستم گرفتم،خخخخ 😂😂😂واقعا کوتاه کردمو محکم مورو تودستم گرفته بودم،😂😂😂از صدای قیچی پدر بزرگم بیدار شد،فقط چشمش به من اقتاد که درنزدیکترین فاصله از صورتش بودم،حتی نمیدونستم که باید فرار کنم😂😂😂😂😂پدربزرگم بلند شد،دیگه فهمید چه فاجعه ایی رخ داده،امااااا از بس مهربون بود منو تو بغلش گرفت،منو بوسید از یخدان «صندوق چوبی بزرگ» گوشه اتاقش یه شکلات درآورد به من داد بهم گفت دیگه قیچی دستم نگیرمو کار بد نکنم،ایشون همون لحظه شرو به تراشیدن کامل ریش کردن،اما حاضر نشد منو دعوام کنه... درود به تمامه انسانهای بزرگ که یادشون تاابد زینته خاطراتمونه م،پ از کرمانشاه @khandehpak ┄┄┅┅✿🍃❀💞❀🍃✿┅┅┄