قسمت ششم، پایان یک توهم.mp3
9.12M
📻 بشنوید| مجموعه پادپخش #مکتب_نصرالله
🔻بخش ششم (پایانی): پایان یک توهم
🎙 حجت الاسلام و المسلمین شیروانی
● یهودِ جاندوست 00:24
● رسانه؛ تنها حربهای که برای صهیونیسم باقی مانده 02:23
● ما چه میتوانیم بکنیم؟ 02:37
● تنها در یک حالت آمریکا، اسرائیل را رها خواهد کرد. 03:58
● نتیجهی این بحث چیست؟ 05:20
#مقاومت
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
#پادپخش
🔅 khane_honar
📻 بشنوید| دسترسی سریع به قسمتهای مجموعه پادپخش #مکتب_نصرالله
🎙 حجت الاسلام والمسلمین شیروانی
۱. لبنان و سیر تحول آن
۲. سید مقاومت
۳. آغازی بر یک پایان (۱)
۴. آغازی بر یک پایان (۲)
۵. وظیفه ما
۶. پایان یک توهم
#مقاومت
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
#پادپخش
🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن!
🔻 داستانی کوتاه درباره شهید آرشام سرایداران، از شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ در سال ۱۴۰۱
🖋 به قلم محمدمهدی روحانی
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن!
۱. فصل اول
🖊 نسیم سرد پاییزی، بی مهابا پرچم برافراشته را به حرکت در می آورد. زمزمه لب هایش، حکایت قصه ها و غصه هایی است که تک تک شان قلبی را خرد و پیکری را بی جان می سازد.نسیم است دیگر. باید بر ملا کند و افشا نماید و احیانا اگر مژده ای بود به صاحبان حقیقی اش، با لطافت وصف ناپذیری برساند. اما حالا حتی طوفان پر سر وصدا هم نمی تواند سکوت مرگبار دبستان «سعادت» را بر هم شکند. سکوتی بی انتها و پر مفهوم که گوشه و کنار مدرسه از حضور آن در امان نیست. زمان کند می گذرد و ذره ذره اش برای دانش آموزان به مثابه سقوطی دردناک در پرتگاه حزن و حیرت است. دردی نامهربان در جان های شان رسوخ کرده و این غم توان مبهوت ماندن را هم از آنها گرفته است. کشمکش برگ درختان حیاط با نسیم سر مست هم، نمکی است بر زخم های روح. در این تکاپوی رفتن یا نرفتن، بعضی برگ ها تسلیم طبیعت بی رحم روزگار می شوند و خود را از آستانه ساقه جدا می کنند و دل به باد زودگذر میدهند. می چرخند و می چرخند تا آسمان مدرسه «سعادت» تیره تر از همیشه به نظر رسد. در این ناباوری همگانی، زمین هم رمق چندانی برای شنیدن درد و دل ها ندارد. هر کس در گوشه ای از کلاس کز کرده و سرش را روی نیمکت چوبی خوابانده تا کمتر فکر کند، کمتر بشنود، کمتر نگاه کند، کمتر این دنیای نابخشودنی را مشاهده کند. حرف هایشان زیاد است و گاهی الفاظ، کم توان تر از معانی. اما سکوت، سکوت شاید اعماق وجود آدمی را شفاف تر جلوه دهد. سکوت حکمت می آورد و وراجی بلاهت، در این غائلهی جانسوزِ مردان کوچک، سهم آموزگاران مدرسه اگر بیشتر نباشد کمتر نیست. خبر ناگوار که سایه می افکند، رمق تعلیم و تربیت از چهرهی آنان رخت بر میبندد. معلم کلاس پنجم روی صندلی فلزیاش نشسته و ناگزیر دستش را بر دست دیگر می زند. هرگز از این کار خسته نمی شود شاید جز جسم سست و برافروختهاش چیز دیگری از او در کلاس نباشد. رشتهی افکارش از هم گسسته و مدام جایش را به اما و اگرها می دهد:
-مگه میشه؟! شاید.... اما اگراینطور نباشه...
در این میان، باد استخوان سوز و درد آور امان نمی دهد، انگار که اندوهِ دیگران را دوست دارد و برایش قهقهه سر میدهد. با صدای مهیبی داخل کلاس می شود و پنجره ها را محکم به هم می کوید. زاغ بد قیافه ای هم که ظاهراً یک چشمش را ازدست داده است و درست نمی بیند، اطراف پنجره کلاس پرسه می زند و فریاد پیروزی سر می دهد. گویا دشمنان خشنود اند، از گلگون شدن خون انسان، رضایتمندند و برای آن پایکوبی می کنند. هول و ولای این لحظات آنقدر جانکاه است که درد جان را مضاعف کرده. و طاقت را به سرانجام خود رسانیده است. پهنه ی آسمان مملو از ابرهایی است که بی تاب شده و دل از سکوت بریده اند. در روزگار، حوادثی هستند که نه سخن و نه حتی سکوت آنها را التیام نمی بخشد. در این لحظهی حساس، باید ذوب شد و پایین ریخت. اشک های دانش آموزان، قطره قطره پایین میآید، بر شانه هایشان دست می زند و چهره ی حیران آنها را نوازش می کند. با اولین صاعقه بوی تلخ باران هم در فضا می پیچد. دانش آموزی سرش را بالا می آورد. به صندلی انتهای کلاس خیره می ماند. چشمانش کاسه خون و بغضی آزاردهنده در گلویش. خیره به تنها صندلی آخر کلاس نگاه می کند. زندگی اش را برای لحظاتی از دیدگانش عبور می دهد. فراز و نشیب های پیمودن مسیر حیات اش را به یاد می آورد. با تمام وجود لمسشان می کند و خاطرات را ورق می زند. حالا باران تندتر شده است؛ صندلی خالی نامفهوم، برای ثانیه هایی قلبش را از تپش می اندازد. باران مدام به شیشه می خورد. همراه نمنم بی روح باران، الماس های نقره ای بر چهره اش روان می شود. هق هق می کند. صدای گریه هایش بلند میشود، از جایش بر می خیزد، سرش را روی بازو معلم می گذارد و آرام زمزمه م یکند:« چه طور جای خالیش پر میشه؟...»
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن!
۲. فصل دوم
کم کم نور فجر صبحگاهی پدیدار میشود و روشنایی کم سویی، آسمان ظلمانی را در بر میگیرد. صدای زنگ ساعت، زودتر از همه آرشام را بیدار میکند. خمیازه بلندی میکشد و چشمانش را میمالد. حوالــی اذان صبح است. با قلقلکهایش سعی میکند برادر کوچکترش را هم بیدار کند که موفق نمیشود. خوابش سنگینتر از آن است که با چند قلقلک کوچک بیدار شود. از جایش بر میخیزد، با همان زیر پوش سرمهای رنگش، به سمت ایوان میرود. مثل همیشه به تماشای صحنه دلنشین آسمان صبحگاهی مشغول است. سرش را لب نردههای چوبی میگذارد و چشمانش امتداد افق آسمان را دنبال میکند. به دنبال ستاره خودش میگردد. ستاره صبحگاهی که سحرها درخشانتر از همهی ستارهها دیده میشود و همیشه فروزان است. آخر پیدایش میکند! با دست نشانش میدهد و نفس عمیقی میکشد. طراوت هوای پاییز نشاط دل انگیزی دارد. قلب و روح را آرام نوازش میکند. زانوهایش را خم میکند و آرام مینشیند. چشمانش را میبندد و دل به تابلوی بی همتای خلقت میدهد. صدای جیر جیرکها این لحظات، شنیدنیتر از همیشه است. گوش فرا میدهد به جریان عالم. به سکوت عالمانه دنیا، به طنین دلربای گنجشکها، به طیف رنگ آسمان بیانتها. در این زیبایی به هم پیوسته بانگ اذان صبح نوازشاش میکند که ناگهان از پشت سر صدایی میشنود.
_آرشام عزیزوم ببه قشنگوم. چرا اینجا نشستی آخه سرما میخوری.
سرش را به سمت مادرش میچرخاند:
+مامان شمایی! نه هوا خوبه زیاد سردم نیست!
مادر لبخندی میزند و با گرمی صدایش ادامه میدهد:
- پل مخملیم میدونم چقدر دوست داری هی آسمونو نگا کنی، بیا این چادرو بنداز رو دوشت اقلاً سرما نخوری.
+اصن نمیتونم از این منظره دل بکنم مامان؛ کاش هیچ وقت تموم نمیشد!
مادر چادر نقرهای رنگی را روی شانههای آرشام میگذارد و با دستش به گوشهای اشاره میکند:
_اون شهاب سنگ رو دیدی؟ اونجا! یکی دیگه هم الان داره رد میشه نگا کن
+ وای آره آره، چه سریع حرکت میکنن. واقعاً دارن کجا می رن؟
_ شاید دارن میرن مسافرت، یه سفر دور و دراز.
+ چه جالب؛ مامان، بابا هم مثل شهاب سنگا سفر می کنه؟
_خب شاید اینطور باشه، اما زود بر می گرده، زودتر از موقعی که فکرش رو بکنی.
+دلم واسه بابا یه ذره شده. میخوام زودتر ببینمش.
-خیلی خیلی زود، هم بابا هم آبجی فاطمه باز دوباره دور هم جمع میشیم.
فجر آسمان که گل میاندازد، مادر سجادهاش را در گوشه اتاق پهن میکند و با دقت فریضه صبح را به جا میآورد. آرشام هم به سمت حوض فیروزهای حیاط قدم برمیدارد. آرام آرام از پلههای طرح سفال پایین میآید. دستش را به حالت سرسره بر روی نردههای فلزی آبی رنگ میچرخاند و به پایین میرسد. گوشهی حیاط درخت صنوبر تنومندی روییده است که خزان ندارد. همیشه استوار و سبز است و البته خنک و باطراوت. تابستانها شب نشینی زیر درخت صنوبر، بسیار دلنشین و دلچسب است. کمی جلوتر رفته، به آب شفاف داخل حوض زل میزند. یکدست خودش را میبیند. آرشام سرایداران - شاید هم آیندهاش را، معلم دلسوز دبستان آقای سرایداران، روی آب برای خودش عینک میکشد و لباسش را مرتب میکند. با خودش میگوید:
+ آقای معلم، می تونم چند لحظه وقت تون رو بگیرم،
-بله پسرم بفرمایید. در خدمتم
و قاه قاه میزند زیر خنده. تصور معلم بودن را بارها و بارها در خواب و نقاشیهایش تجربه کرده است و گاه گاهی هم در بیداری و خیال پردازیهایش. قدری بیشتر به چهرهاش دقت میکند. عبور بی رحمانه زمان، گاهی جز با درنگ در نشانههای روزگار دیده نمیشود. کمی بزرگتر شده است صورتش استخوانی است و موهایش هم نسبت به گذشته پر پشت تر شدهاند. لبخندی بر لبانش می نشاد، احساس بزرگ شدن در نوجوانی حس شیرینی است. احساس استقلال، احساس کمال احساس شخصیت. دستش را درون آب حوض میگذارد. آب پاکترین ماده دنیا است. گونههایش شکفته میشود و با حوصله، مهر نماز را کنار گلدان اقاقیا میگذارد. عطر دل انگیزش، سحرها مدهوش میکند. الله اکبر؛ تکبیر میگوید.
👈 فصل اول
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن!
۳. فصل سوم
ساعت از نیمه شب گذشته است. قرص ماه در آسمان پیداست و ظلمت دشت کمرنگتر شده. صدای زوزه گرگهای کوهستان، لرزه بر اندام همه موجودات میاندازد. سردی هوا به اوج خود رسیده و در این میان نفسنفسزدنهای رامز بیشتر شده است. از شدت سرما پوشیه زرشکی اش را از جیبش در میآورد و با حوصله به دور سر و گوشهایش می پییچد. بالا رفتن از کوه صعب العبور آن هم در چنین اوضاعی رمقی برایش نگذاشته است. صدای خشن طبیعت، ظلمت بی انتهای شب، و حالا هم زخم تیغ گیاه بر پای رامز، کارمان را ساخته است. و اینکه این مسیر حالا حالا تمامی ندارد، خود دردی دیگر است. با خستگی از سوی ناامیدی روی سنگلاخ کنار کوه دراز میکشد و تند و تند خودخوری میکند!
_کجان؟! تو که گفتی چند کیلومتری بیشتر راه نیس؟! الان چند ساعتی هست که راه افتادیم و خبری نیس!
+میان رامز؛ همینطور الکی که نیس! با هم قرار داریم شاید دارن امتحان مون می کنن.
_امتحان! دلت خوشه، سرت رو کلاه گذاشتن و رفتن و گرنه حرفی از امتحان نبود! اون هم با اون همه مراحلی که پشت سر گذاشتیم!
+ما وظیفه داریم که به راهمون ادامه بدیم این دستور امیره.
_برو خدا رو شکر کن که هنوز تنت سالم و بدنت خوراک وحوش دشت و بیابان نشده؛ اگر هم تا الان نشده، کسی امشب از این کوه بلند به سلامت بالا نمی ره!
+تو پیشنهاد خاصی داری؟ با اینجا موندن چیزی درست میشه؟!
_کاش میشد کاش...
دستش را میگیرم و با تمام توان بلندش میکنم. دیگر توان راه رفتن ندارد از لحظهای که جیره آبمان هم تمام شد، عصبیتر شده است. با همه سختیها کولش میکنم و خط کوه را جلو میروم. هر از چند گاهی پاهایام بی حس میشوند و فرمان نمیپذیرند اما همهی این حوادث ناچیزتر از آن است که ما را از هدفمان دور کند. باید ادامه داد. چراغ قوه مهتابی را محکم در دستم میگیرم. سعی میکنم ضربان قلبم را با تعداد گامهایم هماهنگ کنم ما باید زنده بمانیم و ماموریتمان را به پایان برسانیم.
احساس میکنم سنگینی رامز را با دیدن باریکه نوری در آن طرف کوه، فرموش کردهام. نور زرد خیره کنندهای ان طرف کوه به طور ممتد بر فراز قله میتابد. شاید، شاید همان قرار ملاقات است. و شاید همان کولهبران اجیرشده، از ته دل میخندم، قهقههام را در سرمای هوا گم میکنم تا آزارم نرساند. تندتر قدم برمی دارم و رامز را محکمتر میگیرم. دیگر صدای گوشخراش حیوانات وحشی و قرولند های رامز اذیتم نمیکند؛ فکر کنم دیگر بیهوش شده است اما نفس گرمش به من میفهماند هنوز زنده است و تا زنده باشد تکلیف دارد این اصل مسلم است.
سر قله را میبینم چند قدمی تا فتح آن فاصله نمانده است. باید احتیاط کرد و به هرکسی اعتماد نداشت این هم اصل دوم. رامز را آرام روی زمین میگذارم. سعی میکنم با سیلی زدنهایم بیدارش کنم اما اثری ندارد. او فوراً نیاز به آب و درمان دارد والبته یک خواب نسبتاً طولانی؛ دوربین شکاری ام را بر میدارم و از کنار شکاف سنگ، منشا نور را دنبال میکنم. یک جیپ قهوهای رنگ با نشان اقوام منطقه است و چند نفر که اسلحه شکاری هر کدام پیداست؛ هر کدام، لباس محلی به تن کردهاند. از ظاهرشان بر میآید که خودی باشند. اگر رمز شب را درست بگویند یعنی بالاخره رسیدهایم و اولین مرحله این کابوس به پایان رسیده است. نور چراغ را سه بار به سمتشان میاندازم حالا باید پاسخ بدهند. همین حالا...
بعد از دقایقی، چهار نور پشت سر هم به قله میتابد یعنی ج-ه-ا-د. نفس راحتی میکشم. رامز را به بالای قله میرسانم و با تمام وجود پرچممان را به حرکت در میآورم. جیپ محلیها روشن میشود و به استقبالمان میآیند.
👈 فصل دوم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن!
۴. فصل چهارم
دبستان سعادت شیراز، دوشنبه ۲ آبان، ساعت ۹ صبح
نفسنفس میزنم! خودم را ساعتها برای این لحظه آماده کرده بودم. عصرها تا شب تمرین میکردم تا بتوانم بهترین نقاشی را برای جشنواره مدرسه بکشم و حالا لحظه اعلام نفرات برگزیده رسیده است. تمام صندلیهای همایش مملو از دانشآموزانی است که در جشنواره شرکت کردهاند و در صف اول هم مسئولین استانی به چشم میخورند. در این بین، مامان زیر چشمی نگاهم میکند اما آرتین مثل همیشه بیخیال است و با آبمیوهاش ور میرود. دستم را زیر صندلی میبرم و کیفم را بر میدارم. کنارهی کیفم، آلبوم رنگارنگی از نقاشیهایم دارم. هر وقت استرس و اضطراب به سراغم میآید سعی میکنم با مرور خاطرات هر نقاشی، آن لحظات شیرین را به یاد آورم. دنیا پر از زیباییست و نقاشیکردن منظرههای قشنگش، خیلی شیرینتر. صفحه به صفحهاش را ورق میزنم. «عطر غروب» را اولینبار که به مشهد سفر کردیم، نقاشی کردم. نمایی از کودکی در آغوش مادرش در صحن آزادی. چقدر تجربه آن لحظات برایم جذاب بود. چند دقیقه ای رو به حرم نشسته بودم و با دقت فقط به صحنه رو به رویم نگاه می کردم. ساعت از غروب گذشته بود و همان ثانیه ها صدای نقاره های حرم به صدا در آمد. صوت دلنشین مناجات و نقاره در کنار طراوت فضا از خود بیخودم کرده بود. شاید این تصویر یکی از بهترین کار هایم باشد.
-دعوت میکنیم از استاد پارسا برای اعلام نفرات برگزیده.
کلام مجری برنامه، توجهم را جلب میکند. صدای بههمخوردن لبهایش را از اعماق وجودم میشنوم؛ تیکتیک ساعتِ روبهروی درب ورودی را میشنوم. برای لحظاتی سالن همایش، کاملاً خاموش میشود و باریکه نور سفیدرنگی، مسیر استاد پارسا را تا جلوی صحنه دنبال میکند. حضار از صف اول تا انتها به احترام ایشان بر میخیزند و ناخودآگاه دستانشان به هم میخورد. سعی دارم این قاب دیدنی را بهخاطر بسپارم. استاد، سربهزیر و آرام قدم برمیدارد تا به جایگاه برسد. مجری لبخندی به او تحویل میدهد و از قبول دعوتش، تشکر میکند. یکی از همکلاسیهایم که صف دوم نشسته است سعی دارد از فاصله دور، به شکلی خودش را در قاب خبرنگاران و عکاسان، جا دهد. از این کارش اصلاً خوشم نمیآید! بیشتر دوست دارم برای خودم و زیبایی هابی که میپسندم نقاشی بکشم، نه برای چشم دیگران! مجری وقتی که به صورت کوتاه، چکیده فعالیتهای استاد را از بر میگوید و افتخارات مختلف او را قرائت میکند اما انگار چشمان استاد پارسا، حـرف دیگری دارد. دستم را دور گردن آرتین میاندازم و در گوشش تقاضا میکنم آهستهتر بازی کند تا شاید صدای استاد را بهتر بشنوم. مامان از کارم میخندد و البته از شور و شوق حریصانه ام، قدری تعجب میکند.
-استاد! در خدمت شما هستیم. دوست داریم ابتدا نکاتی راجع به وارد شدنتون به دنیای هنر بگید و بعد اسامی برگزیدهها رو از گوی مقابل بردارین و اعلام بفرمایید.
-به نام خدا سلام علیکم.
ابتدا لازم می دونم بهتون بگم، منتخب شدن هر اثر برای هنرمند نباید ملاک و معیار ادامه کارش بشه. که اگه انتخاب شد، نقاشیها رو همراه با رنگ عجب و غرور، بکشه و اگر هم در مسابقات، از دوستای دیگش عقب موند، بساط کارش رو جمع کنه و از هنری، برای همیشه خداحافظی کنه. همه ما می دونیم که هدف چیز دیگه ای هست و برای اون هدف بزرگه که قلمها روی بوم نقاشی، یه دنیای جدید خلق می کنن! این نکته اول. اما در رابطه با خودم و اولین نقاشیم تو سن یازده سالگی، باید بگم واقعاً نمی دونم همهی هنرمندا مثل من هستن یا من زیادی احساسیم! اونقدر احساسی که وقتی قلم رو بر میدارم تموم ناراحتی و غم هام از یادم می ره! دلم غرق دنیای نقاشی میشه. خالی از هر کینه و نفرتی، چقدر این حال و این زمانا لذت بخشه...
غرق کلامش هستم تا آنکه مادر صدایم میکند:
_آرشام، آرشام! کجایی؟ چرا هر چی صدات میکنم جواب نمیدی!
-ببخش مامان، حواسم نبود نفهمیدم!
_آبجی فاطمهات تماس گرفته، میخواد با تو هم صحبت کنه.
گوشی را به سرعت باد از دستان مادر میربایم و سعی میکنم صدای فاطمه را بشنوم.
-الو الو سلام عزیزی.
-سلام آرشام، خوبی؟ حال و احوالت چطوره؟
-خیلی خوب. الان عالیم، مثل همیشه وقتی دانشگاه میری و دلم برات تنگ میشه، صدات رو که میشنوم حالم عالی عالی میشه. واقعاً عالی.
-چه خبرها داداش کوچیکه؟!
-از روزی که تو رفتی درسا رو بگی نگی میخونم؛ خدارو چه دیدی آبجی شاید آخرش یک روزی منم مثل تو بشم. هر وقت هم که فرصت باشه مثل همیشه چهرهی این و اونو نقاشی میکنم.
فاطمه از پشت تلفن قهقهه میزند و با صدای لطیفی ادامه میدهد:
-ای شیطون میخوای مثل من بشی که چی بشه؟ نکنه می خوای مثل من عروسی کنی! گفتی نقاشی، راستی از مسابقه نقاشی مدرسه تون چه خبر؟ نقاشیها داوری شدن؟
...
...
- نه هنوز، امروز روز اعلام نتایج همون مسابقه هست با مامان و داداش آرتین برای اختتامیه اومدیم مدرسه. هنوز که اعلام نکردن الانم استاد پارسا، همون استاد نقاشی معروف داره صحبت می کنه. باورت نمیشه فاطمه چقد خوب صحبت میکنه.
_آره آره میشناسمش، دوست دارم یه بار از نزدیک ببینمش.
- ایطو که معلومه، احتمالاً تا چند دقیقه دیگه اسام ها رو بخونن!
-اها خب میخواستم بهت خبری بدم بعد مراسم اگه فرصت شد تماس میگیرم!
-چشم آبجی حتماً!
-فعلاً کاری نداری، خداحافظ.
-خدانگهدار.
گذر زمان را نمیفهمم، تلفن همراه را به مادر میدهم و باز به سخنان استاد گوش میدهم، گویا کلامش از یک مسیر طی شده، به اینجا رسیده است. مسیری که از فراز و نشیبهای مختلف گذر کرده و حالا تمام حاصلش را نشان میدهد. سراپا گوش میشوم تا باز بشنوم.
-دانش آموزای عزیزم!
امروز هنر دنیاییه که با وجود اون می تونید تا بی نهایت حرکت کنید و همینطور ابزاریه که شما رو از یک دنیای واقعی به دنیای خیالی می بره. زیباترین هنر در واقع کشف درونه؛ درون هر یک از ماها که اینجا نشستیم. یک هنرمند خوب، خود واقعیش رو در نقاشی هاش به تصویر می کشه. این قانون اصلی نقاشییه اما در این بین، بدونید زندگی هم مثل نقاشی کردنه. زندگی تک تک ما، مثل بوم سفید نقاشییه. سعی کنید خطوط رو با اُمید بکشید؛ اشتباهات رو با آرامش پاک کنید؛ قلم رو در صبر غوطه ور کنید و با عشق رنگ بزنید همین...
سعی میکنم کلامش را بفهمم. صحبتش که تمام میشود از جایگاه عقب میرود. هر لحظه که قدمهایش به سمت گوی نزدیکتر میشود، قلبم با شدت بیشتری میزند. سرم را به راستای نگاهش بالا میآورم و حرکاتش را زیر نظر میگیرم. استاد پارسا ساعتش را به دقت نگاه میکند. دستش را داخل گوی نقرهای رنگ میگذارد و سه پاکت زینت شده را بر میدارد. مجری سعی دارد با کلامش، التهاب و هیجان را بیشتر کند. احساس عجیبی برایم به وجود میآید؛ خودم را جمع و جور میکنم. پاهایم را در بغل میگیرم، دستم را بر روی گوشم هایم میگذارم. و سعی میکند صحبتهای آقای پارسا را مرور کنم. دقایق قبل را به خوبی به خاطر دارم، منتخب شدن هر اثر برای هنرمند نباید ملاک و معیار ادامه کار او بشود. نباید، نباید، نباید! ضربانم، آرامتر میشود. اما دلم راضی نمیشود، برای آن نقاشی چند ساعت زحمت کشیدم. دلم میخواهد اسمم را سریعاً بخوانند. بی وقفه اضطراب و دلهره هجوم میآورد. دستم را مدام بر سر و صورتم میکشم و سعی میکنم قدری آرام بنظر برسم. آرتین با تعجب نگاهم میکند. از حرفهای خودم با خودم چشمانش گرد شده و با شکلکهای دستش، به مامان اشاره میکند. چند نفس عمیق میکشم. سرم را کمی بالا میآورم و چند ثانیهای نگاهم را به استاد پارسا گره میزنم. با دیدن استاد پارسا سعی میکنم استرسم را مهار کنم اما باز شدن پاکت اول، دوباره قلبم را به تپش میآورد. چشمانم را میبندم و از پس ندیدنها و نشنیدنهایم، منتظر پایان مراسم و نامهای منتخبین هستم. همه جا ساکت است و در پی این خلوت ناخواسته، آرامش عجیبی برایم رمق میخورد. پیچیدن صدای ضعیف دست زدنها در گوشم، ثابت میکند که جایگاه سوم ازآن فرد دیگری شده است. حالا هم نفر دوم. مکث مجری را متوجه نشدم اما چند ثانیهای میگذرد که سالن کاملاً ساکت است. چشم باز میکنم. تصویر نقاشی بزرگی روی پرده به نمایش گذاشته شده است. نمایی از خانه آجری قدیمی، که در آغوش درختان قرار گرفته است به گونهای که سرسبزی کنارههای تابلو، زیبایی حیرت انگیزی به منظره خانه آجری و پل رو به روی آن داده است. در کنار آن نمایی وجود دارد از راه بی انتهایی در دامن طبیعت.
صدایی مرا به خود میآورد. اسم خودم را شنیدم؟ آرشام سرایداران من بودم دیگر. کس دیگری که بلند نشد. یادم میآید: این نقاشی همان صحنهای است که در مسیر گیلان ایستادیم و چند ساعتی برای آن وقت گذاشتم. درست است؛ این نقاشی من است و اسم من هم از بلندگو پخش شده. آرتین دست میزند. مامان ایستاده تشویق میکند. دستانم را به هم گره میزنم و قامتم را بلند میکنم. نمیدانم دقیقاً چه کنم؟ حسی میان شوق و اشک. تنها استاد پارسا را در مسیر نظاره میکنم. خیالم راحت میشود. میتوانم خبر آن را به پدر، آبجی فاطمه و بی بی بگویم تا خوشحال شوند. لبخند نشاندن بر چهرهی آنها نشاط عجیبی دارد و از همه آنها بیشتر لبخند دلنشین مادر بزرگ. اول باید به او بگویم!
👈 فصل سوم
#دستخط
#خانه_هنر_مدرسه_علمیه_فخریه
🔅 khane_honar