eitaa logo
خانه هنر
179 دنبال‌کننده
326 عکس
11 ویدیو
125 فایل
🔅 خانه هنر مدرسه علمیه فخریه راور 💠 اگر قائل شویم که هنر یعنی مبارزه؛ پس، بار دیگر، از نو باید به هنر اندیشید. 👤راه ارتباطی: @Khane_honar_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 آرشام صدایم کن! فصل اول 🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن! ۲. فصل دوم کم کم نور فجر صبحگاهی پدیدار می‌شود و روشنایی کم سویی، آسمان ظلمانی را در بر می‌گیرد. صدای زنگ ساعت، زودتر از همه آرشام را بیدار می‌کند. خمیازه بلندی می‌کشد و چشمانش را می‌مالد. حوالــی اذان صبح است. با قلقلک‌هایش سعی می‌کند برادر کوچک‌ترش را هم بیدار کند که موفق نمی‌شود. خوابش سنگین‌تر از آن است که با چند قلقلک کوچک بیدار شود. از جایش بر می‌خیزد، با همان زیر پوش سرمه‌ای رنگش، به سمت ایوان می‌رود. مثل همیشه به تماشای صحنه دلنشین آسمان صبحگاهی مشغول است. سرش را لب نرده‌های چوبی می‌گذارد و چشمانش امتداد افق آسمان را دنبال می‌کند. به دنبال ستاره خودش می‌گردد. ستاره صبحگاهی که سحرها درخشان‌تر از همه‌ی ستاره‌ها دیده می‌شود و همیشه فروزان است. آخر پیدایش می‌کند! با دست نشانش می‌دهد و نفس عمیقی می‌کشد. طراوت هوای پاییز نشاط دل انگیزی دارد. قلب و روح را آرام نوازش می‌کند. زانوهایش را خم می‌کند و آرام می‌نشیند. چشمانش را می‌بندد و دل به تابلوی بی همتای خلقت می‌دهد. صدای جیر جیرک‌ها این لحظات، شنیدنی‌تر از همیشه است. گوش فرا می‌دهد به جریان عالم. به سکوت عالمانه دنیا، به طنین دلربای گنجشک‌ها، به طیف رنگ آسمان بی‌انتها. در این زیبایی به هم پیوسته بانگ اذان صبح نوازش‌اش می‌کند که ناگهان از پشت سر صدایی می‌شنود. _آرشام عزیزوم ببه قشنگوم. چرا اینجا نشستی آخه سرما می‌خوری. سرش را به سمت مادرش می‌چرخاند: +مامان شمایی! نه هوا خوبه زیاد سردم نیست! مادر لبخندی می‌زند و با گرمی صدایش ادامه می‌دهد: - پل مخملیم می‌دونم چقدر دوست داری هی آسمونو نگا کنی، بیا این چادرو بنداز رو دوشت اقلاً سرما نخوری. +اصن نمی‌تونم از این منظره دل بکنم مامان؛ کاش هیچ وقت تموم نمی‌شد! مادر چادر نقره‌ای رنگی را روی شانه‌های آرشام می‌گذارد و با دستش به گوشه‌ای اشاره می‌کند: _اون شهاب سنگ رو دیدی؟ اونجا! یکی دیگه هم الان داره رد میشه نگا کن + وای آره آره، چه سریع حرکت میکنن. واقعاً دارن کجا می رن؟ _ شاید دارن میرن مسافرت، یه سفر دور و دراز. + چه جالب؛ مامان، بابا هم مثل شهاب سنگا سفر می کنه؟ _خب شاید اینطور باشه، اما زود بر می گرده، زودتر از موقعی که فکرش رو بکنی. +دلم واسه بابا یه ذره شده. میخوام زودتر ببینمش. -خیلی خیلی زود، هم بابا هم آبجی فاطمه باز دوباره دور هم جمع میشیم. فجر آسمان که گل می‌اندازد، مادر سجاده‌اش را در گوشه اتاق پهن می‌کند و با دقت فریضه صبح را به جا می‌آورد. آرشام هم به سمت حوض فیروزه‌ای حیاط قدم برمی‌دارد. آرام آرام از پله‌های طرح سفال پایین می‌آید. دستش را به حالت سرسره بر روی نرده‌های فلزی آبی رنگ می‌چرخاند و به پایین می‌رسد. گوشه‌ی حیاط درخت صنوبر تنومندی روییده است که خزان ندارد. همیشه استوار و سبز است و البته خنک و باطراوت. تابستان‌ها شب نشینی زیر درخت صنوبر، بسیار دلنشین و دلچسب است. کمی جلوتر رفته، به آب شفاف داخل حوض زل می‌زند. یکدست خودش را می‌بیند. آرشام سرایداران - شاید هم آینده‌اش را، معلم دلسوز دبستان آقای سرایداران، روی آب برای خودش عینک می‌کشد و لباسش را مرتب می‌کند. با خودش می‌گوید: + آقای معلم، می تونم چند لحظه وقت تون رو بگیرم، -بله پسرم بفرمایید. در خدمتم و قاه قاه می‌زند زیر خنده. تصور معلم بودن را بارها و بارها در خواب و نقاشی‌هایش تجربه کرده است و گاه گاهی هم در بیداری و خیال پردازی‌هایش. قدری بیشتر به چهره‌اش دقت می‌کند. عبور بی رحمانه زمان، گاهی جز با درنگ در نشانه‌های روزگار دیده نمی‌شود. کمی بزرگ‌تر شده است صورتش استخوانی است و موهایش هم نسبت به گذشته پر پشت تر شده‌اند. لبخندی بر لبانش می نشاد، احساس بزرگ شدن در نوجوانی حس شیرینی است. احساس استقلال، احساس کمال احساس شخصیت. دستش را درون آب حوض می‌گذارد. آب پاک‌ترین ماده دنیا است. گونه‌هایش شکفته می‌شود و با حوصله، مهر نماز را کنار گلدان اقاقیا می‌گذارد. عطر دل انگیزش، سحرها مدهوش می‌کند. الله اکبر؛ تکبیر می‌گوید. 👈 فصل اول 🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن! فصل دوم 👈 فصل اول 🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن! ۳. فصل سوم ساعت از نیمه شب گذشته است. قرص ماه در آسمان پیداست و ظلمت دشت کم‌رنگ‌تر شده. صدای زوزه گرگ‌های کوهستان، لرزه بر اندام همه موجودات می‌اندازد. سردی هوا به اوج خود رسیده و در این میان نفس‌نفس‌زدن‌های رامز بیشتر شده است. از شدت سرما پوشیه زرشکی اش را از جیبش در می‌آورد و با حوصله به دور سر و گوش‌هایش می پییچد. بالا رفتن از کوه صعب العبور آن هم در چنین اوضاعی رمقی برایش نگذاشته است. صدای خشن طبیعت، ظلمت بی انتهای شب، و حالا هم زخم تیغ گیاه بر پای رامز، کارمان را ساخته است. و اینکه این مسیر حالا حالا تمامی ندارد، خود دردی دیگر است. با خستگی از سوی ناامیدی روی سنگلاخ کنار کوه دراز می‌کشد و تند و تند خودخوری می‌کند! _کجان؟! تو که گفتی چند کیلومتری بیشتر راه نیس؟! الان چند ساعتی هست که راه افتادیم و خبری نیس! +میان رامز؛ همینطور الکی که نیس! با هم قرار داریم شاید دارن امتحان مون می کنن. _امتحان! دلت خوشه، سرت رو کلاه گذاشتن و رفتن و گرنه حرفی از امتحان نبود! اون هم با اون همه مراحلی که پشت سر گذاشتیم! +ما وظیفه داریم که به راهمون ادامه بدیم این دستور امیره. _برو خدا رو شکر کن که هنوز تنت سالم و بدنت خوراک وحوش دشت و بیابان نشده؛ اگر هم تا الان نشده، کسی امشب از این کوه بلند به سلامت بالا نمی ره! +تو پیشنهاد خاصی داری؟ با اینجا موندن چیزی درست میشه؟! _کاش می‌شد کاش... دستش را می‌گیرم و با تمام توان بلندش می‌کنم. دیگر توان راه رفتن ندارد از لحظه‌ای که جیره آبمان هم تمام شد، عصبی‌تر شده است. با همه سختی‌ها کولش می‌کنم و خط کوه را جلو می‌روم. هر از چند گاهی پاهایام بی حس می‌شوند و فرمان نمی‌پذیرند اما همه‌ی این حوادث ناچیزتر از آن است که ما را از هدفمان دور کند. باید ادامه داد. چراغ قوه مهتابی را محکم در دستم می‌گیرم. سعی می‌کنم ضربان قلبم را با تعداد گام‌هایم هماهنگ کنم ما باید زنده بمانیم و ماموریتمان را به پایان برسانیم. احساس می‌کنم سنگینی رامز را با دیدن باریکه نوری در آن طرف کوه، فرموش کرده‌ام. نور زرد خیره کننده‌ای ان طرف کوه به طور ممتد بر فراز قله می‌تابد. شاید، شاید همان قرار ملاقات است. و شاید همان کوله‌بران اجیرشده، از ته دل می‌خندم، قهقهه‌ام را در سرمای هوا گم می‌کنم تا آزارم نرساند. تندتر قدم برمی دارم و رامز را محکم‌تر می‌گیرم. دیگر صدای گوشخراش حیوانات وحشی و قرولند های رامز اذیتم نمی‌کند؛ فکر کنم دیگر بیهوش شده است اما نفس گرمش به من می‌فهماند هنوز زنده است و تا زنده باشد تکلیف دارد این اصل مسلم است. سر قله را می‌بینم چند قدمی تا فتح آن فاصله نمانده است. باید احتیاط کرد و به هرکسی اعتماد نداشت این هم اصل دوم. رامز را آرام روی زمین می‌گذارم. سعی می‌کنم با سیلی زدن‌هایم بیدارش کنم اما اثری ندارد. او فوراً نیاز به آب و درمان دارد والبته یک خواب نسبتاً طولانی؛ دوربین شکاری ام را بر می‌دارم و از کنار شکاف سنگ، منشا نور را دنبال می‌کنم. یک جیپ قهوه‌ای رنگ با نشان اقوام منطقه است و چند نفر که اسلحه شکاری هر کدام پیداست؛ هر کدام، لباس محلی به تن کرده‌اند. از ظاهرشان بر می‌آید که خودی باشند. اگر رمز شب را درست بگویند یعنی بالاخره رسیده‌ایم و اولین مرحله این کابوس به پایان رسیده است. نور چراغ را سه بار به سمتشان می‌اندازم حالا باید پاسخ بدهند. همین حالا... بعد از دقایقی، چهار نور پشت سر هم به قله می‌تابد یعنی ج-ه-ا-د. نفس راحتی می‌کشم. رامز را به بالای قله می‌رسانم و با تمام وجود پرچممان را به حرکت در می‌آورم. جیپ محلی‌ها روشن می‌شود و به استقبالمان می‌آیند. 👈 فصل دوم 🔅 khane_honar
📜 آرشام صدایم کن! فصل سوم 👈 فصل دوم 🔅 khane_honar