eitaa logo
❤️سبک زندگی ❤️
384 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
﷽ 💖 امیدوارم بتونیم ی سبک زندگی خوب و سالم در کنار هم دنبال کنیم❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد. - الو ؟ سلام خانومم - وایی مرتضی تویی؟ خوبی خانومم؟ - آره خوبم ، توخوبی؟ -هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم، شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم... نگرانم نباش. - خدارو شکر ، مواظب خودت باش مرتضی جان. -به روی چشمم خانومم، به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم. - چشم آقایی. مرتضی: فعلا خدا نگهدار. - درپناه خدا. با شنیدن صدای مرتضی ، تمام سلول های مرده بدنم زنده شدند خدا رو شکر کردم که دوباره صداشو شنیدم. صبح زود بیدار شدم ،صبحانه‌مو خوردم و رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار... رسیدم دم خونه فاطمه ، زنگ در رو زدم فاطمه اومد در روباز کرد. - سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟ -سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم... - خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ، زود آماده شو تو ماشین منتظرتم. -باشه... بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار - فاطمه یه چیزی بگم... -بگو خب... - مرتضی دیشب تماس گرفت. -عع چشمت روشن عزیزززم - آقا رضا چی ، زنگ نزده؟ -نه، الان یه هفته‌اس که رضا زنگ نزده خونه ، دلم شور میزنه. - توکلت به خدا باشه،ان‌شاءالله که هر چه زودتر تماس می‌گیره. -ان‌شاءالله - اینقدرم دلت شور نزنه ، دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا ... اونوقت می‌مونه رو دستتون. -دیوونه... رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولو چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم. فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 رسیدم خونه در رو باز کردم ، عزیز جون و مریم، عاطفه و زهرا تو حیاط نشسته بودند و سبزی پاک می‌کردند. رفتم کنارشون... - سلام -سلام مادر، خسته نباشی. - خیلی ممنون مریم: سلام خانووم، بیا، بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن. عاطفه: آره ... راست میگه، عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی آقا مرتضی، بشین تو هم یه کمکی بکن. - چشم، راستی دیشب آقا مرتضی تماس گرفت. عزیز جون: الهی شکر ، حالش خوب بود مادر؟ -آره خدا رو شکر، ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم. مریم: هانیه جان، اونجا منطقه جنگیه، زیاد نمیتونن صحبت کنن. - همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه، کافیه برام. عزیز جون: الهی قربونت برم، یه هفته‌ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود دلم شور میزد، یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته‌اس از آقا رضا خبر نداره دلشوره‌ام چند برابر شد... شب و روزم شده بود دعا کردن، یه روز نزدیک اذان صبح تلفن خونه زنگ خورد. نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن می‌ترسم. گوشی رو برداشتم : - الو -سلام هانیه جان (باشنیدن صدای مرتضی، شروع کردم به گریه کردن) - مرتضی جان، تو که منو کشتی... چرا یه تماس نگرفتی، نمیگی من اینجا دق می‌کنم. -شرمندم خانومم، یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست، نمی‌تونستم تماس بگیرم. - مرتضی، از آقا رضا خبر نداری ، دوهفته‌اس که فاطمه بیخبره ازش. (چیزی نگفت، ولی از صدای نفس‌هاش می‌شنیدم داره گریه می‌کنه) - مرتضی، اتفاقی افتاده؟ -هانیه، رضا شهید شده... -یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا هانیه جان، می‌خواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ، بهش بگی. - واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم، من خودم دارم دق می‌کنم، چه برسه به این که فاطمه بشنوه... -هانیه جان، عزیز دلم، تو بهتر میتونی بهش بگی، فردا غروب میرسه ایران. - مرتضی،آقا رضا حتی نفهمید که بچه‌اش دختره، الهیی بمیرم واسه فاطمه... -هانیه جان آروم باش. - تو کی بر می‌گردی مرتضی؟ -اگه خدا بخواد... دوهفته دیگه. - ان‌شاءالله ، مواظب خودت باش. -چشم خانومم، هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا ... - چشم(جز این کلمه هیچی به ذهنم نمی‌رسید) -الهی قربون چشم گفتنت، من برم دیگه، التماس دعا، یا علی. - علی یارت. بعد از قطع شدن تماس، شروع کردم به گریه کردن، دلم به حال فاطمه سوخت، دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 با روشن شدن هوا آماده شدم و چادرمو سرم کردم. سوار ماشین شدم رفتم سمت خونه فاطمه اینا توی راه فقط به این فکر می‌کردم که چه جوری به فاطمه بگم اینقدر حالم بد بود که نزدیک بود تصادف کنم رسیدم دم خونه فاطمه اینا دستم به زنگ نمی‌رفت نیم ساعتی دم در نشستم بعد بلند شدم زنگ در رو زدم با قیافه‌ای که من داشتم، شک نداشتم فاطمه متوجه میشه فاطمه اومد در رو باز کرد (با تعجب نگاهم کرد) +هانیه! این ساعت،اینجا چیکار می‌کنی؟ - خواب بدی دیدم، گفتم بیام یه سر بهت بزنم. -چه خوابی دیدی که اینقدر چشمات قرمزه... - میای بریم یه جایی ؟ +کجا؟ - بیا تو راه بهت میگم. +باشه ،الان آماده میشم میام. ده دقیقه بعد فاطمه اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم -خوب! کجا داریم میریم؟ - کهف الشهدا! رفتی تا حالا؟ -آره ،آقا رضا عاشق کهف بود، هر موقع دلش می‌گرفت، میرفت کهف ( اشک از چشمانم سرازیر شده بود) +اتفاقی افتاده هانیه؟چرا گریه میکنی؟ - هیچی دلم برای مرتضی خیلی تنگ شده، مرتضی هم عاشق کهفه. -الهیی بمیرم ،تماس نگرفته اقا مرتضی؟ - چرا ،اتفاقا تماس گرفت. -جدی؟ خدا رو شکر ،حالش خوب بود؟ - آره خوب بود! -از رضا خبر نداشت؟ (بغض داشت خفم می‌کرد) - زیاد صحبت نکردیم؛ فقط گفت حالش خوبه -آها... باشه رسیدیم کهف الشهدا دست فاطمه رو گرفتم باهم رفتیم بالا ، یه آب معدنی هم همراهم داشتم که یه موقع فاطمه حالش بد نشه. وارد غار شدیم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم. - فاطمه ؟ -جانم... -چقدر سخته که یه شهید هویت نداشته باشه نه؟حتما این شهدا هم پدر و مادر دارن، شایدم زن و بچه، حتما هنوزم منتظر بچه هاشونن نه؟ فاطمه: (از گوشه چشمش اشکی اومد) آره خیلی سخته انتظار... - فاطمه، اگه زبونم لال شوهرامون شهید بشن ، تو دوست داری آقا رضا گمنام بشه؟ -چی شده که تو داری این حرف رو میزنی؟ - نمیدونم ،همین جوری پرسیدم فاطمه: اول خودت بگو ؟ - من دوست دارم برگرده پیش خودم ،چون انتظار منو میکشه. فاطمه: (فاطمه هم گریه اش گرفته بود) ولی من هر جور که خودش دوست داره برگرده (رفتم کنارش بغلش کردم و گریه کردم) - الهی دورت بگردم من، فاطمه ،آقا رضا داره بر می‌گرده. (فاطمه هیچی نگفت، فقط یه جمله گفت) پس به آرزوش رسید. - وااااییی فاطمه. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 گوشیم زنگ خورد حسین اقا بود. - سلام -سلام زن‌داداش ،از خانم آقا رضا خبر نداری؟ - چرا،کنار من نشسته! -میدونه که اقا رضا شهید شده؟ - آره ،خودم بهش گفتم. -چقدر کاره خوبی کردین، چند روزه بچه‌ها می‌خواستند، بریم خونشون، بگیم که هیچ کس قبول نمی‌کرد این کارو انجام بده، الان کجایین؟ - اومدیم کهف -زن داداش دارن پیکر آقا رضا رو میارن پایگاه! خانم آقا رضا رو اگه میشه بیارین پایگاه. - چشم - دستتون درد نکنه ،فعلا یاعلی. - یا علی - فاطمه جان بریم؟ فاطمه: آره بریم. توی راه فاطمه هیچی نگفت ،فقط از چشمای معصومش اشک می‌بارید. رسیدیم پایگاه از ماشین پیاده شدیم همه اومده بودند ،پدر و مادر و خواهر برادرای آقا رضا ، با پدر و مادر فاطمه... مادر فاطمه تا ما رو دید اومد سمتمون فاطمه رو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن ، فاطمه باز هم چیزی نگفت باهم رفتیم داخل. من بیرون نشستم ،دیگه پای رفتن به داخل رو نداشتم بعد از چند لحظه صدای فاطمه رو از بیرون می شنیدم -شهادت مبارک آقای من ، به آرزوت رسیدی مرد من، اینقدر مشتاق شهادت بودی که حتی دلت نخواست دخترت رو حتی یه بار هم ببینی... داشتم دیوونه میشدم ،نشستم روی زمین و چادرمو کشیدم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن بعد چند لحظه دیدم صدای فاطمه نیومد، مادر شوهر فاطمه اومد بیرون: - تو رو خدا کمک کنین ، فاطمه از حال رفت. بلند شدم رفتم داخل ،با کمک مادر و مادر شوهر فاطمه، فاطمه رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان خدا رو شکر اتفاقی نیوفتاده بود فقط یه کم فشار فاطمه افتاده بود. بعد از تمام شدن سرم فاطمه رو بردیم خونه مادرش منم رفتم خونه... رسیدم خونه همه داخل حیاط جمع شده بودند رفتم نزدیکشون ،با دیدن عزیز جون دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو بغلش و زارزار گریه کردم، واسه مظلومیت فاطمه با گریه من بغض همه شکست و شروع کردن به گریه کردن... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تا صبح خوابم نبرد فکر و خیال داشت دیوونم می‌کرد. ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ، حیاط و آب و جارو کردم. عزیز جون: سلام هانیه جان صبح بخیر. - سلام ،صبح شما هم بخیر -هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم. - چشم الان میام. هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد (آهی کشیدم،کجایی آقای من،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم عزیز جون: هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش. - چشم عزیز جون. صبحانه‌مو خوردم و از عزیز جون خداحافظی کردم و رفتم خونه لباس‌مو عوض کردم و رفتم سمت خونه فاطمه... رسیدم دم خونه بابای فاطمه کل کوچه سیاه پوش شده بود. زنگ در رو زدم بابای فاطمه اومد درو باز کرد. - سلام حاج اقا سلام دخترم ،خوش اومدی. - فاطمه جون حالش بهتره؟ -اره خدا رو شکر ،بفرما داخل - خیلی ممنونم. رفتم داخل خونه با مامان فاطمه احوال پرسی کردم. رفتم داخل اتاق فاطمه سر سجاده نشسته بود و ذکر می‌گفت رفتم کنارش نشستم ، سرم رو گذاشتم روی پاهاش. - سلام عزیزززم (فاطمه دستشو روی سرم گذاشت) -سلام هانیه جان ،خوبی؟ - فاطمه دارم خفه میشم ، با سکوتت بیشتر داری خفم می‌کنی ، آخه تو چقدر خانمی (فاطمه سرشو گذاشت روی سرم) فاطمه : بریم بهشت زهرا هانیه؟ - الهی فدات بشم ،بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد رفت کنار شهید نشست فاطمه: هانیه آخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه... - واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی ، تو چه جوری به زبون آوردی -وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ، اونم عاشق اهل بیت ، من فقط از حضرت زینب می‌خوام کمکم کنه... بچه‌امو زینبی بزرگ کنم همین... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 چند ساعتی منتظر موندیم تا پیکر شهید و آوردند ،چه قیامتی بود ، چه عزتی داده بود خدا به این شهید آقا رضا رو هم درقطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردند بعد همه رفتیم مسجد سر کوچه، مادر و خواهر آقا رضا خیلی گریه می‌کردند؛ ولی فاطمه آروم اشک می‌ریخت فک کنم نمی‌خواست دخترش همین الان بفهمه که بابا نداره... بعد از تمام شدن مراسم از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم خونه اینقدر سرم درد می‌کرد با خوردن مسکن آروم شدم و خوابم برد. یه هفته گذشت و فقط یه هفته دیگه مونده بود به آمدن مرتضی یادم اومد طراحی چند تا از عکسای شهدا مونده بود وسیله هامو جمع کردم و رفتم سمت پایگاه آقا یوسف با دیدنم فهمید برای چی اومدم رفت یه صندلی برام آورد و نشستم رو به روی عکس شهدا بعد دوروز کار طراحی عکسا تمام شد دلم می‌خواست وقتی مرتضی میاد دور تا دور سالن پر از طراحی عکسای شهدا باشه با کمک حاجی کل عکسا رو قاب گرفتیم و به دیوار سالن زدیم واقعا قشنگ شده بود فقط سه روز مونده بود تا دیدار عشقم رفتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم. از عزیز جونم دستور چند تا غذا رو گرفتم. واسه تمرین یه بار کنارش درست کردم برای اولین بار عالی بود وقتی مرتضی نبود زیاد واسه خونه خرید نمی‌کردم یه روز رفتم بازار و کلی خرید کردم واسه خودمم یه تونیک صورتی که با گل‌های برجسته سفید تزیین شده بود با یه روسری صورتی خریدم همه کار انجام دادم برای دیدن یارم، نمیدونم الان چه جوری شده، حتما موهای سر و صورتش بلند شده... یه شب صدای زنگ در اومد ، از پنجره نگاه کردم ،چند تا آقا با حسین آقا وارد خونه شدند ... رفتند سمت خونه عزیز جون ،تا حالا این آقایون رو ندیده بودم ،حس خوبی نداشتم... بعد پنجره رو بستم ،دوباره یه نیم ساعت بعد صدای زنگ در اومد ،دوباره پنجره رو باز کردم و ،مریم و آقا محسن اومده بودند دلشوره‌ام بیشتر شد نمی‌دونستم چیکار کنم ، تسبیح و برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن« الا به ذکرالله تطمئن القلوب» همین جور زمزمه می‌کردم که صدای در اتاق اومد چادرم رو برداشتم و سرم کردم در رو باز کردم مریم بود ،چهره‌اش مثل همیشه نبود -سلام هانیه جان خوبی؟ خواب نبودی که؟ - سلام مرسی، نه عزیزم بیدار بودم -هانیه جان میشه یه لحظه بریم خونه عزیز جون؟ - اتفاقی افتاده؟ -تو بیا میفهمی... (از لرزش صداش ترسیدم) - باشه بریم. همه داخل پذیرایی نشتسته بودند عزیز جونم یه گوشه داشت گریه می‌کرد پاهام سست شده بود سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنار عزیز جون نشستم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 - عزیز جون چرا گریه میکنی؟ عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت رو کردم به حسین آقا - حسین آقا اتفاقی افتاده (حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه گریه کردند) (صدام بلند شد) چرا چیزی نمیگه کسی؟؟ یه دفعه یکی از آقایون گفت: آقا مرتضی و چند تا از بچه‌ها رفته بودند برای شناسایی منطقه که یه دفعه دشمن دورشون می‌کنند و با بمب و خمپاره... یه هفته طول کشید که بچها تونستند اون منطقه رو به تصاحب در بیارند؛ ولی متأسفانه بچه‌ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستند و همه‌شون شهید گمنام... تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن (مات و مبهوت موندم ، نه میتونستم حرفی بزنم ، نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون، رفتم سمت خونه خودمون در رو باز کردم به دورو بر خونه نگاه کردم امکان نداره ، مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم... مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه. دراتاق باز شد عزیز جون بود اومد کنارم نشست. - عزیز جون، شما که باور نمیکنین ؟ مرتضی گمنام نشده ، مگه نه؟ (عزیز جون بغلم کرد): نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده، باید صبور باشیم. - مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ، برگرده پیشم... (صدای گریه‌ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه می‌کرد) - عزیز جون ، پسرت که زیر قولش نمیزنه، میزنه؟ -نه فدات شم سرش بره قولش نمیره اینقدر حالم بد بود که مریم اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم. نزدیک ظهر بود که چشممو به زور باز کردم فهمیدم نماز صبح و نخوندم بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم بعد شروع کردم به قرآن خوندن که صدای اذان ظهر و شنیدم بعد از خوندن نماز لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا اول رفتم گلزار شهدا ،مزار آقا رضا نشستم کنارش. - سلام آقا رضا... بالاخره دوستتم همراهتون بردین اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود، بزنه زیر قولش، اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمی‌خواست برم سر مزارش... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم؛ مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند. در زدم، زهرا خانم در رو باز کرد با دیدنم یه کم تعجب کرد -سلام هانیه جان ،خوبی؟ - سلام،خیلی ممنون (حتی جون حرف زدن هم نداشتم) -بیا داخل (رفتم داخل، لباسمو عوض کردم، انگار چهره‌ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون، واسه همین... هیچ کس هیچی نگفت) رفتم کنارشون ایستادم فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسمم اونجا بود، روحم جای دیگه تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه... رسیدم خونه که دیدم حسین آقا از خونه داره میاد بیرون... با دیدنم اومد سمتم از ماشین پیاده شدم. - سلام -سلام زن‌داداش خوبین؟ - شکر. -به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون... میگم. - چی رو؟ -فردا قراره پیکر شهدا رو بیارن ،همراه عزیز جون بیاین(نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم) - چشم. بعد رفتم در رو باز کردم رفتم داخل حیاط رفتم نشستم کنار حوض دست و صورتمو شستم... رفتم خونه لامپ اتاق رو روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد. گریه‌ام گرفت سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا... من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی... نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد -هانیه جان، الان داری میری؟ (نمیدونستم چی بگم) - جایی کار دارم عزیز جون -یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟ - نمیدونم ،فعلا خداحافظ -مواظب خودت باش. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم؛ مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودند. در زدم، زهرا خانم در رو باز کرد با دیدنم یه کم تعجب کرد -سلام هانیه جان ،خوبی؟ - سلام،خیلی ممنون (حتی جون حرف زدن هم نداشتم) -بیا داخل (رفتم داخل، لباسمو عوض کردم، انگار چهره‌ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون، واسه همین... هیچ کس هیچی نگفت) رفتم کنارشون ایستادم فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسمم اونجا بود، روحم جای دیگه تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه... رسیدم خونه که دیدم حسین آقا از خونه داره میاد بیرون... با دیدنم اومد سمتم از ماشین پیاده شدم. - سلام -سلام زن‌داداش خوبین؟ - شکر. -به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون... میگم. - چی رو؟ -فردا قراره پیکر شهدا رو بیارن ،همراه عزیز جون بیاین(نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم) - چشم. بعد رفتم در رو باز کردم رفتم داخل حیاط رفتم نشستم کنار حوض دست و صورتمو شستم... رفتم خونه لامپ اتاق رو روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد. گریه‌ام گرفت سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا... من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی... نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد -هانیه جان، الان داری میری؟ (نمیدونستم چی بگم) - جایی کار دارم عزیز جون -یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟ - نمیدونم ،فعلا خداحافظ -مواظب خودت باش. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم درباره خوابم باکسی صحبت نکردم کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم یه یا زینب گفتم و شروع کردم به طراحی کردن تو بین الحرمین وقتی می‌خواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمی‌خواست چهرشو بکشم ولی امروز آرومم،دلم می‌خواد هر چه زودتر عکسشو بکشم تا غروب کشید، عکسشو تمام کنم صبح رفتم عکسشو قاب کردم. وقتی رسیدم دم در خونه، باورم نمیشد چی میدیدم... بابا بود اینجا چیکار می‌کنه؟... از ماشین پیاده شدم رفتم سمتش - سلام بابا -سلام هانیه جان (یه بغضی توی صداش بود) - چرا نرفتین خونه؟ - مادر شوهرت خیلی اصرار کرد، گفتم همینجا منتظرت میمونم (چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد ،قاب عکسو ازم گرفت یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه... -هانیه جان،منو ببخش... (رفتم بغلش کردم) - این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود بابا رو به خونمون راهنمایی کردم بابا یه نگاهی به داخل خونه انداخت؛ ولی چیزی نگفت. -هانیه جان شرمندم، باید زودتر می‌اومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد. - الهی قربونتون برم -شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت - بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم؟...دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت (بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن) -هانیه،بابا بیا بریم خونه. - بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا ، من از این خونه برم میمیرم بابا... -باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا. - ممنونم بابا که اومدین -من باید زودتر از اینا می‌اومدم،امیدوارم مرتضی منو حلال کنه، من دیگه برم. - به مامان سلام برسونین -چشم. با اومدن بابا، حالم خیلی بهتر شده بود ، چقدر دلتنگ دیدارش بودم ، چقدر این مدت دلتنگیام بیشتر شدند... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 سوار ماشین شدم و حرکت کردم ،نمیدونستم کجا میخوام برم همینجور که تو خیابونا میچرخیدم دیدم دارم میرم سمت کهف الشهدا دلم آروم گرفت و رفتم سمت کهف ماشین و پارک کردم و پیاده شدم نفس نفس زنان خودمو رسوندم بالای کوه وارد غار شدم، رفتم کنار شهدا نشستم. -سلام، یعنی شما ها هم به عهدتون وفا نکردین ،نه امکان نداره شما پاک تر از این حرفها هستین حتما خانواده تون میدونستن که گمنام شدین مرتضی به عهدش وفا می‌کنه مطمئنم جزء شهدای گمنام نیست، برمی‌گرده ،من به حضرت زینب سپردمش مطمئنم که خانم برش میگردونه زیارت عاشورا رو باز کردم‌ و شروع به خوندن کردم بعد تمام شدن سرمو به دیوار تکیه دادم خوابم برد... خواب دیدم ،مرتضی یه جای خیلی قشنگیه، اومد سمتم ،دستمو گرفت مرتضی: سلام خانومم ،خوبی؟ - مرتضی ،چقدر دلم برات تنگ شده بود مرتضی: منم دلم برات خیلی تنگ شده بود ،شرمنده که اینقدر اذیتت کردم - مرتضی، تو سر قولت هستی نه؟ تو که بین شهدای گمنام نیستی ،هستی؟ مرتضی: هانیه جان ،تو منو سپردی دسته خانم زینب ، میشه که برنگردم ،تو هم به قولت وفا کن ، قرار شد صبر زینبی داشته باشی. - کی برمیگردی مرتضی جان! مرتضی : خیلی زود ،عکسمو آماده کن. با تکون دادن یه نفر چشمامو باز کردم یه خانم چادری به همراه یه آقا... -عزیزم حالتون خوبه؟ شرمنده داشتین تو خواب حرف میزدین، مجبور شدم بیدارتون کنم. - خیلی ممنونم (یاد حرف مرتضی افتادم صبر، عکس، خدایا خودت کمکم کن) بلند شدم و رفتم از غار بیرون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بهشت زهرا اصلا جای سوزن انداختن نبود بهشت زهرا شهدا رو آورده بودن اینقدر جمعیت زیاد بود نتونستم برم نزدیک‌تر رفتم یه گوشه ای نشستم و به شهدا نگاه می‌کردم یه دفعه از پشت سر یکی دستشو گذاشت روی شونم برگشتم نگاه کردم فاطمه بود فاطمه: دختر تو معلوم هست کجایی؟چرا گوشیت خاموشه؟ - سلام فاطمه جان تو خوبی؟ شرمندم شارژ باطریش تمام شده بود فاطمه: حالا کجا بودی؟ - رفته بودم کهف فاطمه : چه کاره خوبی کردی؟ هانیه شنیدم آقا مرتضی هم شاید جزء شهدای گمنام باشه. - نه نیست ،مرتضی جزء شهدای گمنام نیست،اون برمی‌گرده ... فاطمه: الهی فدات شم،ان‌شاءالله... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نزدیک اذان صبح بود که دوباره خواب مرتضی رو دیدم باز همون جای همیشگی بود ، لبخندی به لب داشت مرتضی: سلام خانووم من - سلام به روی ماهت مرتضی: عکسمو تمام کرد بانو؟ - آره ،تازه قابش هم کردم خیلی قشنگ شد مرتضی: میدونم ،تو هر چی بکشی قشنگه - مرتضی جان کی میای؟؟؟ مرتضی: همین روزا میام ،منتظرم باش - من خیلی وقته که منتظرت هستم عزیزم جلو اومد و پیشونیمو بوسید مرتضی: ببخش که منتظرت گذاشتم با صدای اذان گوشیم بیدار شدم خیلی خوشحال بودم رفتم داخل حیاط کنار حوض نشستم نگاهی به ماه آسمون انداختم ،ماه چقدر قشنگ شده رفتم سمت خونه عزیز جون چراغ خونه روشن بود رفتم بالا در رو باز کردم عزیز جون سر سجاده اش نشسته بود داشت ذکر می‌گفت رفتم از پشت بغلش کردم و گریه می‌کردم - عزیز جون مسافرت داره برمی‌گرده عزیز جون: (گریه اش گرفته بود ،انگار اونم میدونست ،انگار مرتضی هم به خواب عزیز جون رفته بود) ان‌شاءالله هوا که روشن شد ،به همراه عزیز جون صبحانه خوردم بعد رفتم حیاط و آب و جارو کردم رفتم اتاقمو تمیز کردم نزدیک غروب بود که صدای زنگ در رو شنیدم چادرمو سرم کردم و رفتم درو باز کردم حسین آقا با آقا محسن بودند سلام و احوالپرسی کردیم و وارد حیاط شدند اقاع محسن: زن‌داداش شما هم اگه میشه بیاین یه لحظه خونه عزیز جون - چشم همراهشون رفتم،رو ایوون نشستیم حسین آقا: باورم نمیشه عزیز جون: چی باورت نمیشه؟ حسین آقا: اینکه مرتضی رو پیدا کردند. - کجا پیداش کردن؟ آقا محسن: میگن وقتی بمب انداختن ،داداش با بقیه بچه ها فاصله داشته ، ترکش میخوره ،خودشو به یه جای أمن میرسونه، ولی متاسفانه کسی پیداش نمی‌کنه و شهید میشه. یه روز که بچه ها رفته بودن دور منطقه گشت بزنن داداش رو پیدا میکنن... (الهی بمیرم براش، تو تنهایی شهید شد، معلوم نیست چقدر درد و تشنگی کشیده) اشکامو پاک کردم. - کی بر میگرده؟ حسین آقا : فردا خداحافظی کردم و رفتم اتاق‌مون کنار عکس مرتضی نشستم نمیدونی که چقدر بی‌تاب دیدارتم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ https://eitaa.com/khane_ir ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛