eitaa logo
خانه سبز🌿
462 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
ما از تو بغیر از تو نداریم تمنا حلوا به‌کسی ده که محبت نچشیده‌ست #اربعین
#اربعین #استوری قَرٰارْگـاٰهِِـ حِِـیْدَرِیُــونْْ🏴 @heydareion
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی میخواین دانش آموز های مملکت رو تحلیل کنین، فقط ⁧ #ساسی_مانکن ⁩ و ⁧ #آقامون_جنتلمنه ⁩ رو نبینید. این همه دانش‌آموز عاشقی که رفتن ⁧ #اربعین ⁩، این سرودهای جمعی، اینا رو هم ببینید، اینا خیلی بیشتر از دسته اولن، هرچند #مسیح_علینژاد و #شاخ های مجازی ندارن که پوشش‌شون بده 🌺✨🌿 @heydareion
▪️ندارم غیرِ عشق فاطمه سرمایه‌ای دیگر ▪️ندارم بر سرم جز سایه ی او سایه ای دیگر ▪️امامت می کند بر سیزده نور خدا زهرا ▪️شده در ذکر نجف تا کربلا زهرا 🏴سالروز سلام الله علیها (بنابر روایت 45 روز) تسلیت باد... @heydareion
‌ اربعین راھ حرم باز شود یا نشود تو نگیر عشق خودت از دل بیچارھ ما🌱 ‌
کربلا‌خواستنم‌از‌هَوَسَم‌نیست...ولے خاکتاטּ‌‌طعم‌عسل‌داشت‌نَمک‌گیرم‌کرد... @heydareion
‌بھ‌‌نگاهے‌گذراטּ‌حال‌فقیراטּ‌‌در‌یاب کھ‌‌گدا‌از‌نگھ‌‌‌تو بھ‌‌امیـرے‌برسد... @heydareion
♡ . آقآ جان محرم که تمآم شد ..! از اربعینت هم چیزی نمآنده آقا..! واسمون پدری کن ! از این تاریکیه دنیآ نجآتمون بده ! . (ع) ` . . · • • •🖤͜͡❥ • • • ·
°•📝 "اربعینی" بودن انگاری نمی آید به ما باز هم در کار خود، در کار دنیا، ماندھ ام🥺💔 ♥️ 🌍 🤍
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (امانه) . . چند مرد دور زنان و وسایل هارا احاطه کردند. شمشیر هارا از قلاف بیرون کشیدند. رئیس کاروان فریاد کشید که راهزنان به ما حمله کرده اند و زنان حق جیغ و گریه ندارند و مردان باید از نوامیس و مالشان دفاع کنند. مرد اسب سوار نزدیک شد مشعل آتش به دست داشت. قدی بلند و هیبتی عجیب داشت. از روی اسب پایین پرید و مشعلش را در خاک فرو کرد. نگاهی به همه مردان کرد و گفت: به دنبال خواهرم آمده ام که اورا ببرم. رئيس کاروان خنده سر داد و گفت : عجب راهکار و ترفندی پس اینگونه میخواهی در ما نفوذ کنی. مرد سیاه پوش سکوت کرد و گفت : نام من عمران است. عمران بن علی بن صحاب هستم. از طایفه هاشمیان. آمده ام خواهرم را ببرم و بروم کاری به شما ندارم و راهزنی در مرام من نیست. رئیس کاروان لبخندی زد و شمشیرش را در قلاف فرو کرد و گفت : مرحبا سیدی مرحبا. شرمنده روی شما شدیم که ندانسته به جوانمردی شما توهین شد. مرد سیاه پوش بازوی رئیس را گرفت و گفت : حق با شماست. و بعد گفت: به خواهرم اَمانه بگویید تا با من همراه شود. وقتی نام مرا صدا زد قلبم یخ زد و از تعجب روی زمین نشستم. زنی که در کنارم ایستاده بود گفت : نامت اَمانه است؟! نمیدانم چرا دروغ گفتم اما سرم را به نفی تکان دادم و گفتم : خیر من اَمانه نیستم. مرد سیه پوش چندین و چند بار نام مرا صدا زد اما جوابی نشنید. نا امید نشد و با اذن مردان قدمی در میان ما زنان گذاشت. لحظه ای به چشمان من خیره شد و باز همان گونه که نام مرا صدا میزد در چشم هایم خیره شد. ملتمسانه نگاهش میکردم. من نمی‌دانستم او که بود. من حتی اصل و نسب و خانواده ام را نمی‌شناسم که او برادرم باشد. آخر به چه اعتمادی با او بروم. شاید حیله ای از طرف عبود یا آلم باشد. اما بعید می‌دانم استفاده کردن از نام قبیله هاشمیان به دروغ بی جزا باشد و کسی چنین جرئتی داشته باشد. مرد دیگر نامم راصدانزد و با عذر خواهی فراوان از رئیس کاروان از ما جدا شد و راهش را گرفت و دور شد. ماهم بعد از کمی استراحت همگی دوباره مشغول حرکت شدیم. درست چهار روز دیگر با عجله فراوان به بغداد می‌رسیدیم. شب از نیمه گذشته بود. هوا دم کرده بود و باد خنکی نمیوزید. در عوض هر از گاهی توفانی از شن در شب بیابان برپا میشد و مشعل هاخاموش می‌شدند. شخصی در کاروان ترانه ای عربی را با حزنی عمیق و ناله ای عاشقانه می‌خواند که چنین بود ... إنزعی الخنجرَ المدفونَ فی خاصرتی و اترکینی أعیش.. إنزعی رائحتَک من مسامات جلدی و اترکینی أعیش.. إمنحینی الفرصه.. لأتعرّف على امرأه جدیده تشطب اسمَکِ من مفکّرتی و تقطعُ خُصُلاتِ شعرک الملتفّه حول عنقی.. دشنه ات را از سینه ام بیرون بکش بگذار زندگی کنم عطر تنت را از پوستم بگیر و بگذار زندگی کنم بگذار با زنی تازه آشنا شوم که نامت را از خاطرم پاک کند و کلاف حلقه شده گیسوانت را از دور گلویم بگشاید. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده