eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (امانه) . #اربعین . چند مرد دور زنان و وسایل هارا احاطه
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دیگر تا صلاة صبح چیزی نمانده بود. نمی‌دانم چرا اینقدر هوای بکیر به سرم نشسته بود و قصد رفتن نداشت. قلبم هر ازگاهی عجیب تیر می‌کشید و سرم سنگین میشد. در فکر فرو رفته بودم که آن مرد سیاه پوش که بود و برای من چه میخواست اما تا می آمدم ذهنم را مشغول چیزی سازم بازهم بکیر در میان مغزم جولان میداد. همان گونه که به تاریکی بیابان خیره بودم. از پشت تپه ای دو چشم تیله ای روشن دیدم که به من خیره شده بود. با خود گفتم : لابد حیوان گرسنه است. دم من هم که شیرین است حتما هوای خوردن من را در سر دارد که اینگونه چشم چرانی می‌کند. اما نه هرچه جلو تر میرفتیم آن دو چشم تیله ای نزدیک تر میشد. لحظه ای ایستادم و با دقت به چشم ها خیره شدم. اما چیزی به عقلم نرسید که این چه حیوانی است که اینقدر وجودی سیاه و تاریک دارد که فقط دو چشم از او در بیابان با وجود مشعل ها دیده می‌شود. دلهره ی عجیبی گرفتم و با سرعت خودم را به رئیس کاروان رساندم. گفتم : آقا عرضی داشتم. مرد که باز با تسبیح چرک مرده اش بازی می‌کرد نیم نگاهی به من کرد و گفت: نامم محمد است. میتوانی محمد صدایم کنی. وسط حرفش پریدم و گفتم : در بیابان چه حیوان های درنده ای وجود دارد که چشمان تیله ای داشته باشد و ظاهری سیاه و تاریک. مرد ایستاد و سرتا پایم را نگاه کرد و گفت: حالت خوب است دختر؟؟ اینجا جز خار و شتر و مار هیچ چیز دیگری دوام نمی آورد. اسب با آن هیبتش دو روز بی آب و غذا در بیابان بماند میمیرد. حیوان درنده گوش خوار چکارش به بیابان بدوی ها... چیزی نگفتم و به مکان خودم در انتهای کاروان رفتم. آهسته راه میرفتیم. و این مرا بیشتر می‌ترساند. تصمیم گرفتم که به وسط کاروان بروم تا هیچ حیوانی نتواند از پشت مرا خفت کند. به محض اینکه تصمیم به سرعت گرفتم. پاهایم در هم قفل شد و دیگر نتوانستم تکان بخورم. هرچه سعی کردم نتوانستم و چند قدمی از کاروان جا ماندم. آمدم فریاد بزنم که کسی مرا کمک کند اما صدایم در نمی آمد. نفس در سینه ام حبس شد.به یقیین که آن دو چشم تیله ای یک جن است که قصد کشتن مرا دارد. ناگهان تصویر چهره آلم و عبود در ذهنم نقش بست. اشک هایم می‌ریخت. خیلی سخت است که نتوانی کاری بکنی که جانت را نجات دهی. عین فلج ها روی زمین افتادم و بدنم مانند تکه ای از چوب خشک شده بود. هیچ کدام از اعضای کاروان رویش را برنگرداند تا مرا ببیند و یاری ام دهد. نفس هایم هر لحظه تنگ تر و تنگ تر میشد. به حدی که چشم هایم در آن ظلمت شب به سیاهی میرفت. در کاروان سرشماری درستی انجام نمیشد و من از این نگران بودم که آن ها بروند و دیگر به دنبال من گمشده نیایند. از خود بیابان ترسی ندارم من از آن چشم تیله ای هراس دارم. که به یقیین او مرا افلیج کرده است. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده