eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج آقا کارش درسته؛ چتر بان دور خودش جمع نمیکنه یاشاسین سید عدالت... @heydareion
روزی كه بی امام زمـان شروع شود...؛ شروع نشود بهتر است.. رخصت ؛ تا که رزق از کرم سفره "آقا" بــرسد -السلام‌علیڪ‌یابقیةاللھِ‌فےارضھ ♡ @heydareion
آقا... قرار ما سرِ میدانِ کاظمین ای اولین زیارت ما، بعدِ کربلا @heydareion
⭕️ آقا... قرار ما سرِ میدانِ کاظمین ای اولین زیارت ما، بعدِ کربلا @heydareion
🔰 «آقا مرتضی» از امروز روی آنتن شبکه سه/ روایتی بدون سانسور از شهید آوینی 🎬 مستند ۷ قسمتی «آقا مرتضی» به کارگردانی سیدعباس سیدابراهیمی و تهیه‌کنندگی مهدی مطهر از یکشنبه ۱۵ فروردین هر شب ساعت ۲۰ از شبکه سه سیما به نمایش در خواهد آمد. 🎞 این مستند که محصول سازمان هنری رسانه‌ای اوج و تولید شده در خانه مستند انقلاب اسلامی است روایتی متفاوت و بدون سانسور از زندگی شهید اهل قلم سید مرتضی آوینی است. 🖼 همزمان با نمایش مستند «آقا مرتضی» از شبکه سه، از پوستر این اثر نیز رونمایی شد. ♡ @heydareion
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (امانه) . #اربعین . چند مرد دور زنان و وسایل هارا احاطه
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دیگر تا صلاة صبح چیزی نمانده بود. نمی‌دانم چرا اینقدر هوای بکیر به سرم نشسته بود و قصد رفتن نداشت. قلبم هر ازگاهی عجیب تیر می‌کشید و سرم سنگین میشد. در فکر فرو رفته بودم که آن مرد سیاه پوش که بود و برای من چه میخواست اما تا می آمدم ذهنم را مشغول چیزی سازم بازهم بکیر در میان مغزم جولان میداد. همان گونه که به تاریکی بیابان خیره بودم. از پشت تپه ای دو چشم تیله ای روشن دیدم که به من خیره شده بود. با خود گفتم : لابد حیوان گرسنه است. دم من هم که شیرین است حتما هوای خوردن من را در سر دارد که اینگونه چشم چرانی می‌کند. اما نه هرچه جلو تر میرفتیم آن دو چشم تیله ای نزدیک تر میشد. لحظه ای ایستادم و با دقت به چشم ها خیره شدم. اما چیزی به عقلم نرسید که این چه حیوانی است که اینقدر وجودی سیاه و تاریک دارد که فقط دو چشم از او در بیابان با وجود مشعل ها دیده می‌شود. دلهره ی عجیبی گرفتم و با سرعت خودم را به رئیس کاروان رساندم. گفتم : آقا عرضی داشتم. مرد که باز با تسبیح چرک مرده اش بازی می‌کرد نیم نگاهی به من کرد و گفت: نامم محمد است. میتوانی محمد صدایم کنی. وسط حرفش پریدم و گفتم : در بیابان چه حیوان های درنده ای وجود دارد که چشمان تیله ای داشته باشد و ظاهری سیاه و تاریک. مرد ایستاد و سرتا پایم را نگاه کرد و گفت: حالت خوب است دختر؟؟ اینجا جز خار و شتر و مار هیچ چیز دیگری دوام نمی آورد. اسب با آن هیبتش دو روز بی آب و غذا در بیابان بماند میمیرد. حیوان درنده گوش خوار چکارش به بیابان بدوی ها... چیزی نگفتم و به مکان خودم در انتهای کاروان رفتم. آهسته راه میرفتیم. و این مرا بیشتر می‌ترساند. تصمیم گرفتم که به وسط کاروان بروم تا هیچ حیوانی نتواند از پشت مرا خفت کند. به محض اینکه تصمیم به سرعت گرفتم. پاهایم در هم قفل شد و دیگر نتوانستم تکان بخورم. هرچه سعی کردم نتوانستم و چند قدمی از کاروان جا ماندم. آمدم فریاد بزنم که کسی مرا کمک کند اما صدایم در نمی آمد. نفس در سینه ام حبس شد.به یقیین که آن دو چشم تیله ای یک جن است که قصد کشتن مرا دارد. ناگهان تصویر چهره آلم و عبود در ذهنم نقش بست. اشک هایم می‌ریخت. خیلی سخت است که نتوانی کاری بکنی که جانت را نجات دهی. عین فلج ها روی زمین افتادم و بدنم مانند تکه ای از چوب خشک شده بود. هیچ کدام از اعضای کاروان رویش را برنگرداند تا مرا ببیند و یاری ام دهد. نفس هایم هر لحظه تنگ تر و تنگ تر میشد. به حدی که چشم هایم در آن ظلمت شب به سیاهی میرفت. در کاروان سرشماری درستی انجام نمیشد و من از این نگران بودم که آن ها بروند و دیگر به دنبال من گمشده نیایند. از خود بیابان ترسی ندارم من از آن چشم تیله ای هراس دارم. که به یقیین او مرا افلیج کرده است. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
مستند لشکرزینبی رو دیدم. یه نگاه به بابام کردم، یه نگاه به مادرم؛ ان‌شاءالله توی دیدار بعدی آقا با خانواده شهدا، پدر و مادر منم باشن(: بگو آمییییین @amaneh_roman
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . خودم را به او رساندم و بی مقدمه گفتم: باید به نینوا بروم. بکیر اخم هایش را درهم کرد و گفت : عجب این دیگر چه خواسته ای است؟؟ گفتم : باید مرجل را ببینم. بکیر ایستاد. دو سر و گردن از من بلند تر بود. دستم را گرفت و به گوشه ای کشاند. گفت : من در به در دنبال عبودم. تو به دنبال مرجل؟! و بعد گفت : برای چه!!؟ گفتم: باید اورا ببینم اگر نگذاری خودم میروم. و بعد از او دور شدم. چند بار صدایم زد اما جوابش را ندادم. تمام شب را فکر کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم یا محمد را پیدا کنم. و با او بروم اما ترس از عبود به جانم نمیگذاشت که به رفتن فکر کنم. و راه دیگر این بود. ساحری را پیدا کنم تا بحری یا مرجل را برایم احضار کند. اما چه کسی را با خود می‌بردم که اعتبار داشته باشد. و بتواند ساحری عالی رتبه را پیدا کند. ابراهیم. آری فقط ابراهیم بود که مرا نجات میداد. از پله ها پایین رفتم. به سمت دار الخدام رفتم و گفتم : ابراهیم کیست؟! یکی از خادمه ها با نگاهی متعجب گفت : ابراهیم چیست دیگر؟! سید یا امیری پشتش بگذار. گفتم : خب همان امیر سید اقا سرور هرچه کجاست؟! زن خمیازه ای کشید و گفت: برو به قصر احمریه آنجا متعلق به اوست. پرسیدم برای خودش قصر دارد!؟ گفت : او برادر زاده هشام بن عبدالملک است. قصر نداشته باشد؟؟ تعجب کردم اما دویدم. برای اینکه راحت تر بتوانم بدوم. نعلینم را در اوردم و در دست گرفتم. تمام مسیر را تا قصر احمریه با نفس نفس زدن های پی در پی و سوزش عجیبی در کمرم گذراندم. دست آخر خودم را در اتاق مجاور ابراهیم یافتم. خادمه ای اذن ورود گرفت. داخل شدم. ابراهیم با آن لباس کرم رنگ و موهای خرمایی و چشمان سرمه کشیده بدوی اش. دل را میربود. اما هیچکس برای من بکیر نمی‌شود. حتی غلمان های بهشتی. و بعد گفتم : پوزش سیدی... درخواستی دارم که شاید کمی شمارا به زحمت بیاندازد. ابراهیم لبخند زد و گفت : سید و سرور کیست دیگر؟! و بعد اشاره کرد در مقابل روی صندلی بنشینم. برایم قهوه ریخت. عجب بویی داشت. قهوه اش گویا از یمن آمده. و بعد گفت :نفس تازه کن. گفتم: من یک دروغ به شما گفته ام که... هنوز حرفم را کامل نکرده بودم گفت: میدانم همسر عمو زاده ام هستی. اما دیگر در نزد من اعتراف به ذنب نکن. گفتم : سیدی و باز هم خندید و گفت: ابراهیممم گفتم : ابراهیم. براق شد در چشمانم و گفت : بله اَمانه گفتم : من باید یک ساحره ای را پیدا کنم تا در امری مرا یاری کند. ابراهیم تا نام سحر و ساحره را شنید دست بر دست گذاشت و گفت : فقط خدا... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
حاج آقا پناهیان عالـم‌منتظـࢪِامـام‌زمـانه،و امامـ زمـان (عج) منتظـࢪِ آدمایےڪہ‌بلندبشن‌و خودشون‌روبسازن @amaneh_roman
•|{🚶🏻‍♂}|• - - ‌ڪه حــاج خانم حواسش باشہ چادر مشڪی زیر یه تومن سرش نڪنه/: ڪه حــاج آقا رڪاب انگشترش حتما باید دست ساز باشه🙄! ڪه وقتے میخواد فلآن جا روضه بگیره باید ڪُرڪ و پَره همه بریزه از غذایے ڪه داره میده ...🚶🏻‍♂ ولے مراقبه بگه : ولاظالیــــن//:😂! - !! !!! 👀⃟🔥¦⇢ •• 👀⃟🔥¦⇢ ••
تا ظهور شما آقا جان با اقتــدار پـــای انــقلابمــون ایستاده ایمـ.....✌️🏻 💚
دقیقاً هـمون لحظه کـه تو کار و درس و روزمرگی‌هات غرق شدے! یه سـلام بده بھشون بگو آقا شمارو یادم نرفته‌ها... السلام‌علیک‌یااباصالح‌مهدۍ♥️ @amaneh_roman