طنز جبهه🍃
#اسلحهپیشرفتہ
گرمای نیمه شب جزیره مجنون کلافہ ام کࢪده بود.دوام نیاوردم و تصمیم گرفتم وضو بگیرم و نماز شب بخوانم.آفتابه ای کنار سنگر بود آن را برداشتم و وضو گرفتم ناگھان پشت خاکریز چیزی تکان خورد نیم خیز شدم و آرام جلو رفتم.
یک عراقی بود.ترسیدم.خدای من!!!
خواستم فریاد بزنم دیدم صدایم درنمےآید.
جلو رفتم و دیدم یک نفر است.آفتابه هم هنوز دستم بود.فکری کردم.
آهسته جلو رفتم و لوله آفتابه را روی کمرش گذاشتم.
صدا زد:تسلیم تسلیم😅
وقتی به خاکریز برگشتم بچه ها را صدازدم و گفتم یک عراقی گرفتم همه بچه غرق خنده بودند😂
من با یک آفتابه اسیر گرفتم بچه ها از خنده رودبر شده بودند🤣
#نماز_شب
📚@khaneshbook