سلام به همه دوستان عزیز
به کانال #کتابخوانیگونهگون خوش امدید
ما تصمیم گرفتیم که چون با ایام کرونا همهچی سمت و سوی مجازی به خود گرفته، #کتابهایداستان و #رمانهای خودمون رو که خیلی زیادن، برای شما در #گروههایسنیمختلف ، معرفی و #خوانش کنیم.
خصوصا اگه از اون دسته پدر و مادرهای نازنینی هستین که به دلیل مشغلههای زیاد، شب و وقت خواب کودکانتون، دیگه رمقی برای #قصه گفتن و کتاب خوندن براشون ندارین، حتما حتما با ما همراه بشین.
و اگه کار ما و کانالمون مورد رضایتتون بود، حتما اون رو به دیگران هم معرفی کنین...
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/joinchat/3965386807C66f20a6d9f
و لینک #کتابخوانیگونهگون 📚 در تلگرام
https://t.me/ketabkhanygoonegoon
#قصه
#چهخوشمزهبود!
صبح بود. زهرا کتاب داستانش را داخل کمد گذاشت. از اتاقش بیرون آمد. وارد آشپزخانه شد و گفت:《 مامان جون امروز نوبتِ منه!》مامان لبخندی زد و گفت:《 بله میدانم دخترم. این شما و این هم وسیله های آماده!》
زهرا خنده ای کرد و مادر را بوسید. کارش که تمام شد، آنها را دانه دانه داخل بشقاب چید و گفت:《حالا وقتشه.》
پاورچین پاورچین نزدیک درِ خانه شد. صدای قیژ قیژ در، علی را بیدار کرد.
علی با صدای بلند گفت:《کجا؟من هم میام.》
سارا کنار علی خواب بود. این پهلو آن پهلو شد.چشمانش را مالید و گفت:《آبجی من هم میام》
زهرا لبانش را به هم فشرد و گفت:《 باااااشهههه....》
هر سه دمپایی های رنگی رنگیشان را پوشیدند. سر کوچه ایستادند. نور آفتاب از بین شاخه های نخل، صورت سارا را قلقلک داد. انگشتش را روی نور گذاشت و بازی کرد.
پیرمردی سوار بر ویلچر نزدیک شد. علی بپر بپر کرد و تندی، بشقاب را از زهرا گرفت.
زهرا گفت:《چیکار می کنی علی؟ دوتا از شیرینی ها را انداختی!!》
زهرا دستش را به سمت شیرینی ها برد. پیرمرد خم شد و آنها را از روی زمین برداشت. ن
گاهی به بچه ها انداخت و گفت:《 به به عجب عطری دارند این شیرینی ها!》علی لپهایش قرمز شد و گفت:《 عمو از تو بشقاب بردارید.》
پیرمرد شیرینی اش را که خورد، گفت:《 خیلی خوشمزه بود بچه ها. از مامان تشکر کنید.》
زهرا لبخندی زد و چیزی نگفت. پیرمرد، دستان لرزانش را به سمت آسمان برد و زیر لب چیزی گفت.نگاهی به سربند زهرا انداخت. اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:《بچه ها، کلی سرحال شدم با این شیرینی ها. حالا برای بقیه ی راه حسابی سرحالم!》
همگی لبخندی زدند. زهرا خوشحال شد و در دلش گفت:《 باید به مامان بگویم هر روز نوبتم باشد!》
نویسنده و تصویرگر: خدیجه بابایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#قاصدک 1️⃣
مجموعه کلیپ های انجمن مبلغین کودک و نوجوان
#قصه و #نمایش_عروسکی زیبا با موضوع :
#نظافت و #بهداشت
استاد: حجت الاسلام بهرمن
بسیار عالی و آموزنده👌
پیشنهاد دانلود
#کلیپ_نظافت_و_بهداشت
@khaneshbook
📗داستان هایی از امام زمان(عج)🌹
گردآورنده و مترجم: حسن ارشاد✍
چاپ پانزدهم ۱۳۹۸✨
انتشارات کتاب جمکران
🍃
📚معرفی کتاب داستانهایی از امام زمان(عج)✨
درتمام نظام های تربیتی و آموزشی، از گذشته دور تا امروز، استفاده از زبان #قصه و داستان برای #ترویج و تفهیم مواد آموزشی امری رایج بوده است. در متون #اصیل دینی نظیر قرآن کریم و سایر کتاب های آسمانی نیز بسیاری از معارف بلند به صورت داستان و قصه القاء شده است. اثر حاضر هم در همین راستا گرد آمده است؛ مؤلف محترم با هدف ترویج #فرهنگ مهدویت و نشر معارف امام زمان(علیه السلام) اقدام به جمع آوری و ترجمه #یکصد و سی و نه داستان از کتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهای 51 و 52 و 53 آن کتاب ـ که به آن حضرت اختصاص دارد ـ نموده است.
🔰برخی عناوین اصلی عبارتند از:
🔹میلاد موعود
🔹وصال دوست
🔹چرا او قائم آل محمّد(علیهم السلام) نامیده شد؟!
🔹مهدی چه کسی است؟!
🔹یازده مهدی
🔹رسول خدا(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) در بقیع
🔹فاطمه جان گریه نکن!
🔹قیام مرد مَدَنی
🔹ملاقات خضر(علیه السلام) و دجّال
🔹 همین حسین(علیه السلام)
🔹پیام عجیب
🔹نگران نباش
🔹عبارات نامرئی
🌿@khaneshbook
🍉🍀🍉🍀🍉🍀🍉🍀🍉🍀
#قصه
🍉🦋 هندوانه ی مغرور 🦋🍉
🌺 قصه ای کودکانه و آموزنده درباره مغرور بودن
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. هندوانه یلدا ای بود که خیلی مغرور بود. چون که او از همه ی میوه های شب یلدا زیباتر و بزرگ تر و خوش رنگ تر بود.
به همین دلیل او همیشه پز می داد! نام او لپلپی بود. او از همه ی میوه ها چاق تر، تپل تر و از همه میوه ها پرخورتر بود. به خاطر همین اسم او لپلپی بود.
روزی لپلپی حوصله اش سر رفت. تصمیم گرفت که از خانه بیرون برود. در راهش آقا پرتقال را دید. آقا پرتقال با خوش رویی سلام کرد. اما لپلپی جواب سلام او را نداد و با غرور از آن جا گذشت. آقا پرتقال با دل شکسته به خانه اش بر کشت.
بوی نان می آمد. تصمیم گرفت کمی نان بخرد. صف نانوایی بسیار طولانی بود. در نانوایی خانم گیلاس، آقا هلو، آقا زردآلو خانم خیار، سیب خانم و آقا نارنگی بودند! همه ی میوه ها به لپلپی سلام کردند. آقا لپلپی به جای سلام، آن ها هل داد و گفت: بروید کنار! من عجله دارم باید برم خانه خود را برا شب یلدا آماده و تزیین کنم. راه را باز کنید! من دارم می آیم.
هندوانه یلدا قصه ما از همه ی میوه های زودتر نانش را گرفت و رفت. همه ی میوه ها با دل پر غم و غصه به خانه هایشان برگشتند.
همه ی میوه ها خاطره ی بدشان را در مورد لپلپی تعریف کردند. آقا پرتقال گفت: امروز من به لپلپی سلام کردم اما لپلپی به جای سلام به من پز داد و رفت. خانم خیار ماجرای نانوایی را تعریف کرد. خلاصه همه ی میوه ها یکی یکی خاطره هایشان را با هندوانه یلدا قصه ما تعریف کردند. توت فرنگی خانم گفت: ما باید فکری به حال لپلپی بکنیم.
با این حرف همه به فکر فرو رفتند. بعد از مدتی آقای طالبی گفت: فهمیدم! از این به بعد ما هر رفتاری که لپلپی با ما کرد ما هم همان طور با لپلپی رفتار می کنیم.
خانم سیب هم گفت: بیایید هندوانه یلدا رو در جشن شب یلدا شرکت ندهیم و آجیل هایمون رو باهاش تقسیم نکنیم .
همه با این فکر موافق بودند. از آن روز به بعد با لپلپی بدر رفتار شدند به او سلام نمی کردند. به او پز می دادند که آنها چه قدر باهوش و لاغر و ظریف و خوشکل هستند، اما لپلپی خنگ و چاق و درشت است!
بعد از روزها که دوستانشان با او این رفتار را کردند. هندوانه یلدا خیلی تنها مانده بود او متوجه اشتباهاتش شد. خیلی خجالت کشید. شب همه ی دوستانش را به خانه اش دعوت کرد. بعد با هم جشن شب یلدا گرفتند و از آن روز بعد همه با هم دوست شدند.
بچه های عزیز همانطور که تو داستان ما دیدید هندوانه یلدا با غرورش باعث شد دوستاش رو از دست بده. ما نباید مغرور باشیم و باید همه رو دوست داشته باشیم و به همه احترام بگذاریم تا بقیه هم به ما احترام بگذارند .
همچنین پیشنهاد می کنیم شعر هندوانه یلدا برای کودکان را بخوانید و در شب چله هنگام قاچ کردن و تزیین هندوانه با بچه های دیگر زمزمه کنید و لذت ببرید.
#قصه_متنی
#هندوانه
یلداتون مبارک 🌹🍉🍌🍎🍊
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄