بسم الله الرحمن الرحیم
بچه که بودم ، حدودا هشت نه ساله ، شکایتم به پدر و مادرم تنهایی ام بود. نامه مینوشتم حرف میزدم.بهانه میگرفتم.
که مامان چرا ما سفره می اندازیم نهایتا سه نفر هستیم سر سفره (تازه اگر پدر میبود) ولی خانه مادر بزرگ ، سفره بزرگ می اندازند و تعداد زیادند!
خاله ها ، دایی ها زندایی ها ، دختر دایی ها پسردایی ها و....خانه خودمان اشتهایم کم میشد. چون تنها بودم.شاید چون فعالیت زیادی نداشتم ، تنهابودم، خیلی گرسنه نمیشدم.
یکبار مادرم کفری شد و گفت : « الهی بیفتی تو یه خونه که یه سفره بندازند از این سر تا اون سر»
آن موقع نفهمیدم که این دعاست یا ...؟
دست تقدیر مرا انداخت وسط یک خانواده شلوغ و باصفا. خواهر برادرها فاصله سنی شان مثل بچه های خودمان است.که وقتی سفره می اندازیم از این سر تا آن سر خانه آدم مینشیند.عموهازنعموها ، عمه ها ، پسرعموها ، پسرعمه ها و دخترعمو و دختر عمه بچه ها.دورهم میگوییم و میخندیم و بچه ها کیف میکنند.
هربار که میرویم مادرجان ( مادر همسر) می گویند: پیش پای شما برادرتان اینجا بودند یا دیروز خواهرتان اینجا بودند.
هر بار که منزل مادرم می روم مادرم هست و من ، با خواهر و برادری که فاصله سنی زیادی با ما دارند و بعد از چند دقیقه مثل اکثر نوجوان های امروز ، می روند اتاق ، در غار تنهایی خودشان.
اگر ما برویم رفته ایم اگر نه، خانه سوت و کور است.
و من دارم فکر میکنم به خانه ای که خالی نمی شود و همیشه صدای زندگی در آن جریان دارد.
#خانواده_چند_فرزندی
#خانه_ای_که_خالی_نمیشود
#صدای_زندگی
#جمعیت
#86
https://eitaa.com/joinchat/774570008C9052be516