347.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚#حکایت
خریدار برای خریدِ طوطی به پرنده فروشی رفت و قیمت طوطی را سؤال کرد.
فروشنده گفت: ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبر است! چقدر گران! مگر این طوطی چه میکند؟ جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد!
خریدار گفت: خوب آن طوطی دیگر چقدر میارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!
خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟
پاسخ شنید: این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او میگویند استاد!
حکایت بعضی افراد در روزگار ما...
#حکایت ✏️
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
#حکایت ✏️
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
#پی_نوشت : ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است. چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند.
✍️#حکایت
یکی در تاریکی شب دم صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزدِ معروفِ ده است. شروع کرد به داد و بیداد.
دزد گفت چرا داد و بیداد می کنی؟
مرد گفت: ای دزد نابه کار، افسار الاغ من در دست تو چه می کند؟
دزد گفت: تو خود در تاریکیِ شب الاغت را به دستِ من سپردی و تازه مرا از کارم باز داشتی. حالا داد و بیداد هم می کنی؟
مرد پرسید: پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت: تو الاغت را به من سپردی. من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که به من سپرده اند به آن خیانت نمی کنم.
برگرفته از: مثنوی معنوی