eitaa logo
خانواده دینی
94.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
30 فایل
سلام علیکم. لطفا پیشنهادات، انتقادات،پیام ها، کلیپ ها و مطالب خود را به ایدی زیر ارسال نمایید. @hrmasoumi ایدی ثبت نام دوره ها و تبلیغات در ۹ کانال اصلی و بیش از 60 گروه @z_m1392
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات آزاده خدیجه میرشکار ♨️در سال ۱۳۵۹ که جنگ آغاز شد، در شهر "بستان" نزدیک اهواز با خانواده ام زندگی می کردم، آن زمان ۲۰ سال داشتم و به تازگی با همسرم که پاسدار بود، ازدواج کرده بودم. ♨️همزمان با ازدواج ما، امام راحل دستور دادند که باید ارتش ۲۰ میلیونی برای دفاع در برابر دشمن تشکیل شود، من هم برای عمل به فرمایش رهبری همه فنون نظامی را آموختم. ♨️کنار خانه ما حسینیه ای قرار داشت که رزمندگان هنگام بازگشت از خط مقدم، در آن حسینیه به استراحت مشغول می شدند. ♨️زنان محله در آن حسینیه نخستین ستاد پشتیبانی از جنگ در منطقه را تشکیل داده بودند، در آنجا غذا درست می کردند و هر کاری از دستشان برمی آمد برای رزمندگان انجام می دادند. ♨️وقتی درگیری بین رزمندگان با عراقی ها زیاد شد و دیگر جای ماندن در شهر نبود، تقریبا همه اهالی بستان از آن شهر رفتند، آب و برق قطع شده بود، من سه روز بود که از همسرم اطلاعی نداشتم و بسیار نگران بودم. ♨️ بعد از مدتی همسرم به بستان آمد و به من تاکید کرد که باید هر چه سریعتر شهر را ترک کنم و اگر خود نیز زنده ماند حتما نزد من خواهد آمد اما من قبول نکردم و با خانواده ام همراه نشدم و اصرار کردم که باید در کنار همسرم بمانم. ♨️بعد از مدتی شوهرم که اصرار من را برای ماندن در شهر دید، سلاح به دستم داد تا از خودم در برابر دشمن حفاظت کنم، سپس با هم سوار خودرویی که پر از مهمات بود شدیم و من در حالی که سلاح در دست گرفته بودم روی مهمات نشستم. ♨️شوهرم قصد داشت با آن خودرو هم من را به اهواز و نزد خانواده ام برساند و هم مهمات را تحویل رزمندگان در خط مقدم دهد. ♨️همین طور که از شهر سوسنگرد دور می شدیم به نزدیک ایست و بازرسی عراقی ها رسیدیم من فکر کردم که اینها ایرانی هستند و خواستم به آنان بگویم که این مهمات را می خواهیم به رزمندگان بدهیم. ♨️عراقی ها با اشاره من متوجه مهمات داخل خودرو شدند، وقتی همسرم اوضاع را خطرناک دید بلافاصله خودرو را به حرکت درآورد تا با سرعت از آن منطقه دور شود، عراقی ها به تعقیب ما پرداختند و با نشانه گرفتن لاستیک های خودرو آن را متوقف کردند. ♨️در این تعقیب و گریز چند تیر از اسلحه عراقی ها به من و شوهرم اصابت کرد و هر دو زخمی شدیم، عراقی ها وقتی به من رسیدند، من را هل دادند و سلاح از دستم افتاد و آنان همین که سلاح را دیدند فریاد زدند که "زن نظامی اینجا هست". ♨️عراقی ها می خواستند من را تفتیش بدنی کنند، گفتم که من چیزی ندارم و همه مهمات در خودرو است، عراقی ها من و همسرم را اسیر کردند و وجود آن سلاح در کنار من به بزرگترین مدرک برای عراقی ها به عنوان قلمداد کردن من به عنوان یک زن نظامی تبدیل شد. ♨️عراقی ها ما را در آمبولانسی قرار دادند و به مدت یک شبانه روز رهایمان کردند، زخم شوهرم عمیق بود و درد زیادی می کشید، تا صبح با او صحبت می کردم، همین که اذان صبح شد، با همدیگر نماز خواندیم و سپس او به خواب رفت. ♨️ابتدا فکر کردم که شوهرم از درد بیهوش شده، اما همان موقع پس از خواندن نماز به شهادت رسید، عراقی ها بعد از ساعتی به سراغمان آمدند و من را به بیمارستان الاماره در عراق بردند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 لینک کانال خانواده دینی https://eitaa.com/joinchat/3632136450Cd43c49507d