هدایت شده از آینده سازان
آلادپوش اینو گفت و غش کرد. سوزان که دیگه کارِ خودشو کرده بود، از کنار آلادپوش کنار رفت. یه لیوان آب برای خودش ریخت. گوشیشو درآورد و همین طور که داشت آب میخورد، وارد اینستا شد. سراغ یکی از پیج های شلوغ رفت و وسط اون همه کامنت نوشت «ثریا».
دقایقی بعد، در تهران، محمد سراغ همون پیج رفت و چشمش به پیام سوزان خورد. لبخندی زد و زیرش یه قلب به نشان لایک گذاشت. سوزان وقتی یک قلب زیر پیامش دید، لبخندی زد و از اینستا اومد بیرون و گوشیشو گذاشت تو کیفش.
پاشد و یه دور تو خونه آلادپوش زد. همین طور که چشمش به ساعت بود، از ذره ذره خونه آلادپوش فیلم گرفت. بعدش رفت سراغ سیستمش. همونطور که سیستمش خاموش اما به برق متصل بود، یه فلش خیلی کوچیک از کنار ساعتش درآورد و به سیستم آلادپوش نصب کرد. چراغ قرمز فلش روشن شد و تند تند چشمک میزد.
از این طرف، مجید پشت سیستمش نشسته و محمد هم بالا سرش بود. هر دو شاهد دانلود فایل های زیادی بودند که از سیستم آلادپوش به سیستم مجید داشت منتقل میشد. شاید دو دقیقه طول نکشید که چراغ قرمز فلش تبدیل به چراغ سبز شد. سوزان اونو از سیستم آلادپوش جدا کرد و گذاشت کنار ساعتش.
بعدش سوزان برگشت جایی که آلادپوش رو مبل غش کرده بود. با نوکِ ناخونش کنار لب خودشو زخم کرد. به طوری که خون روی لب و چونه اش سرازیر شد. موهاشو نامرتب کرد. گُلی که خودش آورده بود عمیق بویید. بعدش خوابید کفِ زمین. ینی جلوی آلادپوش. با یکی دو متر فاصله. جوری کج خوابید که انگار آلادپوش هُلش داده و سرش خورده به تیزی دیوار. همون طور نگا به ساعتش انداخت و جاگذاری درستِ فلش رو چک کرد. خیالش راحت شد. چند دقیقه همون طوری موند تا اینکه کاملا بی هوش شد.
ادامه دارد...
اللهم صل علی محمد و آل محمد
#سلام بر #صاحب_الزمان #حضرت_مهدی
#سلام
#صبح_بخیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷 روزی پر از خیر و برکت و سلامتی و #موفقیت را برای شما همراهان محترم آرزو داریم
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۳۵۹
#امروز👇
👈 #دوشنبه #بیست_ششم_دی ۱۴۰۱
🙏 #ثواب_قرائت امروز، هدیه محضر مبارک #بی_بی_فاطمه_زهرا و #پدر و #مادر بزرگوارش علیهم السلام و همه #شهدای_انقلاب به ویژه #حاج_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار عجیب دعا برای دیگران
حجت الاسلام#عالی
"الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ •🇮🇷••
#سبک_زندگی
#سخن_بزرگان
💠عارف بالله #علامه_طباطبایی ره: هرگاه میان مشکلات قرار گرفتید سیل #صلوات راه بیاندازیدآن سیل حتما مشکلات را به خود می شورد و می برد.
#اخلاقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حکم_جهاد
♦️ جهاد تبیین را جدی بگیرید
رهبر انقلاب:
🔹بارها گفتم، بازهم میگویم. در راس نقشههای دشمن تبلیغ است و علاج آن تبیین حقیقت است.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#جهاد_تبیین
#جهادتبیین
:
🌸امام صادق(ع) :
هنگام خارج شدن از حمام بر دو پای خود آب سرد بریز، این کار بیماری را از بدنت بیرون می کند.
📚 امالی صدوق، ص۳۶۴
💧 شستن پاها با آب سرد هنگام خروج از حمام باعث ایمنی از سردرد میگردد. همچنین از واریس و سرماخوردگی نیز جلوگیری میکند.
#طب_سنتی #دانستنیها #پزشکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیدن این #کلیپ زیبا رو از دست ندید...
🌿 چرا فرزندم...
🎤 #استاد_عالی
🌸🍃
هدایت شده از آینده سازان
پیتر گفت: سوزان!
سیا گردنشو خاروند و گفت: آهان ... همین ... سوزان ... این سوزانه داره آدرس جنگ ترکیبی میده. حواست بهش هست؟
پیتر و کماندار برگشتند و دقیق تر به سیا نگاه کردند و از این جمله اش در مستی تعجب کردند. سیا که متوجه این تعجبشون شد گفت: زهر مار! نِگا میکنن! خب این سوزنه ... سوزانه ... چیه؟ همین، داره ما رو میندازه تو بد مخمصه ای! آمادگیش داریم؟
پیتر گفت: ما نهایتا میگیم کارِ رسانه ای و پوشش جهانیِ کارای مجاهدین با ما!
سیا یه آروق بلند زد و گفت: لابد مریمم میگه باشه و دست گلت درد نکنه! هان؟ میخوای آرزوی موفقیت و دو تا دعای خیر هم بدرقه راهشون کنی؟!
کماندار رو به پیتر گفت: راس میگه. قبول نمیکنن اینا! ولی اگه قبول کنن که ما عقب وایسیم و فقط پشتیبانی رسانه ای داشته باشیم خیلی عالیه!
سیا بازم دهنشو وا کرد و گفت: بعله! مثل همیشه که کارای نایس با ما بوده و کارای گُه کاری هم میدادیم به مریم و توله هاش.
کماندار و پیتر به هم نگاه کردند.
سیا همونجوری رو مبل دراز کشید. از بس مست بود نتونست کمر راست کنه و درست بشینه. خراب شد رو مبل. قبل از اینکه چشماش ببنده گفت: حالم خوب نیست. باید یه چرت بزنم. ولی اینقدری که الان عقلم میرسه، یه جای کار میلنگه. از ما گفتن.
جلسه پیتر و اون دو تا پیرمرد با چرت زدن سیا و به دستشویی رفتن کماندار تموم شد و پیتر از همیشه کلافه تر، پاشد کُتش انداخت رو دستش و رفت.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
اما در این طرف ماجرا، سوزان به آلادپوش پیام داد و نوشت: پس فردا باید شما رو ببینم.
آلادپوش هم که در اون تاریخ لندن بود جواب داد: بیا آپارتمانم. ساعت ده منتظرتم.
سوزان که اولش تردید داشت قبول کنه که به آپارتمان آلادپوش بره یا نه، با خودش کنار اومد. پس فردا شد و سوزان با تیپ همیشگی اما استثنائا اون روز با یه دستکش پلاستیکی و یه گل قرمزِ خاص به خونه آلادپوش رفت. لحظه ای که وارد خونه شد، شاخه گلی که برای آلادپوش آماده کرده بود، بهش داد. آلادپوش هم که اون روز با یه شلوراک و زیر پیراهن آستین حلقه ای منتظر سوزان بود، با دیدن گل سرخ ذوق زده شد و چشماشو بست و یه نفس عمیق از عطر اون گل در سینه هاش جا داد.
رفتند نشستند روی مبل. سوزان همین طور که دستکشش رو با احتیاط در می آورد، به آلادپوش گفت: ببین من فقط پنج دقیقه وقت دارم. یه مطلب مهم هست که باید زودتر بهت بگم و برم.
آلادپوش با تعجب گفت: کجا میخوای بری؟ ناهار تدارک دیدم. پیشم بمون.
سوزان یه نگاه به ساعت انداخت و زود گفت: باشه سر فرصت. ببین. طرحت حرف نداشت. همه خوششون اومد و قرار شده در جلسه نهایی و پیشِ شاهزاده به رای گذاشته بشه. فقط من از یه چیزی نگرانم.
آلادپوش که مشغول مالوندن چشماش بود گفت: از چی نگرانی؟
سوزان گفت: از این که اونا همه ظرفیت های شما رو ندونند و فکر کنند تیری تو تاریکی انداختین! از این که فکر کنن چشم بسته حرف زدی و چیزی تو مُشتت نداری.
آلادپوش بازم چشماشو مالوند و گفت: خب میتونیم ... بهشون بگیم ... چه ظرفیت های بزرگی داریم. اصلا وایسا ببینم ... مگه بهشون نگفتی قراره ارتش آزاد زنان باشه؟
سوزان: خب چون همینو بهشون گفتم، گفتند حرف قشنگیه اما بعیده رای بیاره. چون زیرساختش نداریم. نه ما و نه شما. مگه اینکه یه چیزی باشه و داشته باشین که ما ندونیم. خب اگه تو یه چیزِ آس داشته باشی که رو کنی و مثلا از یه ظرفیت خاص بتونی پرده برداری کنی، احتمالِ اینکه رای بیاره و با ته بیفتین تو ظرف عسل، خیلی هست و منم میتونم راحتتر مُخ اونا رو بزنم.
آلادپوش که دیگه واقعا حالش بد بود و مرتب شقیقه اش میمالوند و چشماش تار میدید به سوزان گفت: چی میخوای ازم؟ وای سوزان چرا اینطوری شدم؟ حالم اصلا خوب نیست. صب تا حالا چیزیم نبود.
سوزان که متوجه شد گلی که به نوعی ماده بی هوشی ضعیف شده آغشته کرده، کار خودشو داره میکنه، پاشد اومد نزدیکتر نشست و سرشو جلوتر آورد و گفت: رو کی یا بهتره بگم رو چی تو ایران یا دور و برِ ایران حساب کردین که گفتی میتونم ظرف مدت دو سال، ارتش آزاد زنان تشکیل بدم؟
آلادپوش دیگه جایی نمیدید. گردنش خم شد و سرش داشت میفتاد کنار مبل که سوزان آروم سرشو گذاشت رو مبل. فقط بیست ثانیه وقت داشت که قبل از اینکه کاملا بی هوش بشه، از حالت بی اختیاری که آلادپوش بهش دست داده بود و کنترل زبان و ذهنش دست خودش نبود، چیزی که میخواست بگیره. بخاطر همین فورا سرشو نزدیک دهان آلادپوش آورد و دوباره تا قبل از اینکه کاملا بی هوش بشه پرسید: یه اسم بگو! رو کی حساب کردی؟
آلادپوش که دیگه کنترل زبان و حواسش دست خودش نبود، دو سه تا فحش به خودش داد و حتی یه کم لباش کنار رفت و پوزخندِ بی حالی زد و در پله آخر هوشیاریش زبونش چرخید و یهو گفت: ثریا!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
ما را طاقت مُردن نیست ...
شهیدمان کن ...
#شهدا
اللهم صل علی محمد و آل محمد
#سلام بر #صاحب_الزمان #حضرت_مهدی
#سلام
#صبح_بخیر
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌷 روزی پر از خیر و برکت و سلامتی و #موفقیت را برای شما همراهان محترم آرزو داریم
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۳۶۱
#امروز👇
👈 #چهارشنبه #بیست_هشتم_دی ۱۴۰۱
🙏 #ثواب_قرائت امروز، هدیه محضر مبارک #بی_بی_فاطمه_زهرا و #پدر و #مادر بزرگوارش علیهم السلام و همه #شهدای_انقلاب به ویژه #حاج_قاسم
📍 تندی و بداخلاقی در جمع با همسرتان ممنوع❌
⭕️ حتی اگر افراد حاضر که دعوای شما را میبینند از نزدیکترین افراد و پدر مادر شما باشند.
💢 زیرا این کار باعث میشود، اعتبار همسرتان نزد خانوادهتان یا سایرین پایین آید.
#همسرداری #زناشویی #مهارت_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارت_مجازی
🙏 دستها به سینه دلها روانه #مشهد_الرضا
👏السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
از نگاه نوجوان، استقلال يعني رها شدن از دستورات والدين
از نگاه والدين، استقلال يعني پذيرش مسئوليت
از تضاد اين دونگرش، شكاف نوجوان و والدين ايجاد مي شود
#نوجوان
#تربیت #فرزندپروری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کدام متخصص یا دانشمندی در دو سال گذشته میتوانست اینگونه قاطع درباره واکسن های آمریکایی نظر بدهد؟
ماه ها از این سخنرانی ، که بیشترین حمله در زمان خودش به آن شده بود گذشته ،حالا
نخبه های دنیا دارند از فاجعه ای که متاثر از تزریق فایزر به وجود آمده حرف میزنند
حالا با در نظر گرفتن اظهارات کنونی یک بار دیگر ۵۳ ثانیه را ببینید...
#جهاد_تبیین
#جهادتبیین
هدایت شده از خانه مهر
👏 حتماً از #فرزند خود #تست_هوش بگیرید
🍀مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی خانه سبز🍀
🔴سنجش هوش و شخصیت کودک از طریق:
🔆🎨«نــقــاشــی»🎨🔆
💠به صورت مجازی
👤تحت نظارت کارشناس ارشد مشاوره خانواده: سرکار خانم الهه بهادری
📌جهت انجام تست و یا کسب اطلاعات بیشتر میتوانید به آیدی زیر در پیام رسان ایتا پیام ارسال نمایید.👇👇👇
👉 @Bahadorri 👈
هدایت شده از آینده سازان
محمد: نه. اگه بخوان هوایی و با هویت جعلی بفرستنش، ینی دارن از اونجا دورِش میکنند و یه خبرایی هست که بابک نباید اونجا باشه. اما اینم منطقی نیست. خب اگه بهش شک داشته باشن، یا امتحانش میکنن یا سرشو میکنن زیرِ آب. با کسی شوخی ندارن که.
سعید و مجید دوتاشون ساکت شدند و فقط به محمد نگاه کردند. مجید گفت: آقا شاید بابک یه حرکت اضافه کرده!
محمد به مجید دقت کرد و گفت: بیشتر توضیح بده!
مجید گفت: میگم شاید ثریا میخواسته تهدیدش کنه اما بابک دوزاریش کج بوده و فکر کرده دارن میفرستنش ماموریت. چون هیچ جوره اومدن بابک به ایران توجیه نداره.
محمد تو فکر رفت و حرفی نزد.
دو روز بعد، بابک جلوی ماشین ثریا سبز شد. خالد بابکو دید و براش بوق زد. ثریا به خالد گفت: وایسا ببینم چی میگه؟
بابک به ماشین ثریا رسید. ثریا شیشه را کشید پایین و گفت: چی شده بابک؟
بابک گفت: باید حرف بزنیم خانم! ینی ... ببخشید ... خواهش میکنم یه وقت بذارین که دو دقیقه صحبت کنیم.
نیم ساعت بعد، ثریا و بابک در کافه نزدیک آپارتمان ثریا نشسته بودند روبروی هم و گفتگو میکردند. ثریا گفت: اگر الان چیزی غیر از این میگفتی، کارِت تموم بود و میفرستادمت تو دهن شیر که دیگه نتونی برگردی. مگه یادت ندادن که حتی اجازه عشق و عاشقی نداری؟ میخواستم بفرستمت ایران چون دیگه برام تموم شده بودی.
بابک گفت: خانم ... ببخشید ... اما کدوم عشق و عاشقی؟
ثریا با تعجب پرسید: ینی چی؟ مگه نگفتی یه دختری تو خونه زندیان ...
بابک فورا گفت: دروغ گفتم.
وقتی بابک دید ثریا خیلی داره بد نگاش میکنه گفت: بهم حق بدید. من دلگیر شده بودم. چون منو از جلسه ای که تا نقطه نود و نه پیش برده بودم و همه زیر و بمِ پروژه راضی کردن زندیان انجام داده بودم، بیرون کردید و حتی فکر نکردید چقدر همین خالدِ بدرد نخور، مسخرم میکنه که از جلسه انداختینم بیرون! من حرف از یه دختری زدم که اصلا ندیدم و وجود نداشت. اگرم وجود داشته باشه، من خبر ندارم. خانم من این کارِ احمقانه رو کردم که بگم به اونا وابسته ام و واقعا هم وابسته ام. اما حد خودمم میدونم و هیچ وقت به وصلت با خاندان زندیان فکر نمیکنم. اما لطفا شما هم بیشتر هوای منو داشته باشید. وسط یه جلسه فوق العاده مهم که دارم میوه تلاشمو میچینم، نگید پاشو برو بیرون که از اینجاش به بعد نامحرمی!
ثریا گفت: کافیه. احمقانه ترین روش برای نشون دادن خودت انتخاب کردی! بخاطر همین اگر نمیفهمیدی که دارم میفرستمت تو آتیش، دیگه رهات میکردم و به دردم نمیخوردی.
بابک سرشو انداخت پایین و گفت: ببخشید. دیگه تکرار نمیشه.
ثریا یه تیکه از کیکشو خورد و گفت: اون روز میخواستم بهت یه ماموریت مهم بدم. الان بهت میگم. اتفاقا درباره زندیان هست.
بابک خودشو جمع و جورتر کرد و گفت: بفرما خانم.
و ثریا شروع کرد بابکو در خصوص ماموریت مهمش توجیه کرد.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour