یک همسر خوب همیشه دوست دارد شما به هدفتان برسید و در این راه به شما کمک می کند.
اهمیت دادن به نظر شما
یک همسر خوب در در تصمیم گیری هایش ، نظرات شما را جویا می شود و افکار شما برای او مهم است.
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی
#دانستنیها
ترفند تشخیص نوع #میگرن
اگر سرکه بو کردید و سردرد تشدید شد، میگرن سرد است؛ دمنوش میوه های قرمزبخورید
گلاب بو کردید و سردرد تشدید شد؛ میگرن گرم است؛ دمنوش زنجبیل و دارچین بخورید
#پزشکی
#طب_سنتی
هدایت شده از mds Taheri
✅سلسله جلسات تعالی معنوی
✴️به صورت غیر حضوری و آنلاین
🌺در فضای اسکای روم
🌸ویژه خانواده ها
💐با حضور سرکار خانم دکتر همیز
🌹استاد دانشگاه و کارشناس مذهبی صداو سیما
🌷موضوع:
روشهای حل بحران در خانواده
🎁همراه با مسابقه حضور و اهدای هدایا
🌼زمان:
دوشنبه ۱۸ اردیبهشت
دوشنبه ۲۵ اردیبهشت
🍀ساعت : ۱۷:۳۰ عصر
👇لینک جلسه
https://www.skyroom.online/ch/eshpa/shahid-motahari
❌توجه:لطفا راس ساعت مقرر گزینه مهمان را بزنید و وارد کلاس شوید🙏
روابط عمومی شهرک شهید مطهری
https://splus.ir/shahrak.motahari
هدایت شده از آینده سازان
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣
#داستان
....میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم:«نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
بچه بودم و معنی این حرفها را نمیفهمیدم. زنها میخندیدند و درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به لباسهای داخل تشت چنگ میزدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری حوصلهام سر میرفت. بهانه میگرفتم و میگفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش میرسید، میگفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاجآقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. »
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کردهای. چقدر پیِ دل او بالا میروی. چرا که ما بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!» با تمام توجهای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم.
پدرم میگفت: « مدرسه به درد دخترها نمیخورد. »
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاسها هم مختلط بودند. مادرم میگفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. »
اما من عاشق مدرسه بودم. میدانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همینخاطر، صبح تا شب گریه میکردم و به التماس میگفتم: «حاجآقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. »
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ جمهوری اسلامی تنها گزینه قابل اعتماد
کارشناس شبکه سلطنت طلب: باید به جمهوری اسلامی اعتماد کنیم، آقای خامنهای را میشناسم، آقای خامنهای از هاشمی مدرنتر و واقعبینتر بود، ایشان وطن پرست است.
✍ #آگاهی_سیاسی
#جهاد_تبیین
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۷۲
#امروز👇
👈 #سه_شنبه #نوزدهم_اردیبهشت ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک #بی_بی_فاطمه_زهرا علیهاسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️نظر رهبری درمورد سخنانی که از طرف ایشان نقل میشه...
📍و یا حرفایی که منصوبین، از سمت خودشان میگویند.
✅ عزيز حضرت زهرا علیهاالسلام چقدر مظلوم هستی هر کسی کار اشتباه خودش را بر گردن شما می اندازند!!!!!!
البته در تاریخ هم همینطور بوده مولا از جنگ صد در صد پیروزی را بشکست تبدیل کردن بعد هم طلبکار شدن این قوم ولایت گریز کارشان همین است!!!!!!!
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی
#هردوبخوانیم
#همسرداری
👈فکر کردن به
✍نکات مثبت همسر
و موهبتهای زندگی مشترکتان باعث میشود
❤️ روح تازهای به رابطه تان
دمیده شود.💞🌬
همين الان فكر كنيد
تلاش کنید از همسرتان به خاطر
خوبیهایش تشکر کنید.🙏
#مهارت_همسرداری #سبک_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خدا چه موقع مهمان میشود؟
🔰#آیت_الله_جوادی_آملی
#اخلاقی
🇮🇷
📝 نماینده استرالیا با نوزاد خود به محل کار میآید، اما مشتی روشنفکر نادان غربگدا، دختران را با سگ بازی و گربه بازی سرگرم میکنند تا طعم مادر بودن را نچشند!
🍃🌹🍃
▪️غربیها برای ضربه زدن به جمعیت ما، برای دخترانمان نسخه سگبازی میپیچند، اما در کشورشان، زنان را با نشان مادری تبلیغ میکنند!
#جهاد_تبیین
#فرزندآوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #شیخ_حسین_انصاریان همان کسی است که یک روزی این حرفو زد و بهش حمله کردند و گفتند داری سیاه نمایی میکنی. اون زمان اگر مسئولین این حرفشو میشنیدن امروز کار به اینجا نمیرسید.
#حجاب_عفاف #حجاب_اجباری #حجاب_اختیاری #امر_به_معروف
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣
✅ فصل اول
... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم میآمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده و وعید میداد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً میرویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزههایش را گرفته. »
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. »
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از مادرم میپرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادرم را سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دیدنیها
👏 #قهرمانانی که بخاطر این خاک و #دفاع_از_ناموس این گونه پرپر شدند
👌 و اما ما.....
#شهدا
#اسطوره
#دفاع_مقدس
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۷۳
#امروز👇
👈 #چهارشنبه #بیستم_اردیبهشت ۱۴۰۲
👈 ثواب قرائت امروز محضر مبارک #بی_بی_فاطمه_زهرا علیهاسلام
#قرآن
❤️
👌این #نقاشی که «قايق لجبازی» نامگذاری شده، نمایش رفتار همسرانی است که میخواهند حرف خودشان را به کرسی بنشانند و به خواستههای همدیگر توجه نمیکنند!وهیچ وقت موفق نمیشوند
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #همسرداری #مهارت_همسرداری #زناشویی #هنری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یه زمانی ما با #امام_زمان (عجل الله) روبرو خواهیم شد.....⁉️
#سخنرانی #مهدویت #سبک_زندگی #امر_به_معروف
#بهانه_گیری 💥
#كودكان براي رسيدن به خواسته هاشون روش هاي مختلفي را امتحان مي كنند.🔊
-پرت كردن اشيا🔥
-گريه كردن😭
-خودزني ☄
جيغ زدن و ...❌
اين به والدين بستگي داره كه كدام رفتار را تقويت كنند. 👌
#كودك از هر كدام از اين رفتارها نتيجه مي گيرد 😜
و اين رفتار راهي براي رسيدن به خواسته اش مي شود.☘
#فرزندپروری #تربیت #تربیت_کودک #تربیت_فرزند #مهارت_فرزندپروری
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣
✅ فصل دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
🔰ادامه دارد.....🔰
#داستان #داستان_کوتاه #شهدا #دفاع_مقدس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄