-تا این که من دستمو بلند کردم. وسط اون همه آدم، فقط من بودم که دستمو بلند کردم. چون اون پسر عراقی تقریبا همه رو شکست داده بود. من گفتم یه سول دارم! سوالم این بود؛ شما سه ماه دیگه تحصیلتون در این دانشگاه تمام میشه و فارغ التحصیل میشید. این ماشین رو نه میتونید با خودتون به خارج از اروپا ببرید و نه میتونید بفروشید. چون ارزش معنوی زیادی برای شما داره. بعلاوه این که شما دو سال فرصت شاگردی ندارید و باید نهایتا تا چهار ماه آینده این کشور را ترک کنید. پس عملنا نه شما دیگه دانشجوی اینجا میمونید و نه این ماشین به درد شما میخوره! حالا اگر همین حالا اعلام بشه که شما برنده هستید و نشانِ برتر دانشگاه رو هم دریافت کنید، از بردن اون ماشین منصرف میشید؟ اون عراقی اندکی فکر کرد و جواب داد که بله! منصرف میشم. چون واقعا ماشین به دردم نمیخوره و دیگه هم خودم اینجا نیستم.
-خب؟
-من همون لحظه رو به استاد کردم و گفتم شما قیدِ «خریدار واقعی» برای خریدار ماشینتون اعلام کردید. این آقا خریدار واقعی نیست لذا از اولش هم بحث با این آقا بی فایده بوده و این آقا از اولش یک بازنده بوده! تا این را گفتم، استادی که کل اون ده ماه روی صندلیش ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد و فقط به دانشجوها نگاه میکرد، از سر جاش بلند شد و گفت «اوکی! همینه. تو از اولش همه رو فریب دادی.» اون بنده خدا هر چی دست و پا زد و جوابم داد، دیگه فایده نداشت. چون یک بار به طور صریح، به نداشتن شرط اصلی که واقعی بودن خریدار بود، اقرار کرده بود.
-عجب! چقدر جالب!
-اینطوری شد که اون استاد، دو سال به من مذاکره یاد داد. من اون موقع فهمیدم که به اندازهای که شرایط خارج از مذاکره در نتیجه مذاکره نقش داره و باید حریف را خارج از گودِ مذاکره زمین گیر کرد، خودِ موضوعِ اصلیِ مذاکره مهم نیست و یه جورایی نقش فرعی داره.
-بخاطر همین اون روز رفتید هتل و تبار رو که اومده بود خفت شماها را ببینه، خارج از هلدینگ زمینگیر کردید و برگشتید؟
فرحناز لبخند زد.
احمدی ادامه داد: «و بخاطر همین به جای مذاکره روی موضوع بهار، ترجیح میدید که از راه جلسه روضه و صلح و صفا با خانم لطیفی و توکل و بردن نذری و تقویت رابطه عاطفی با بهار و این چیزا تمرکز کنید! درسته؟»
فرحناز باز هم لبخند زد.
احمدی گفت: «من حرفمو پس میگیرم! اعلام میکنم که هیچ شناختی روی خانما ندارم و دستمو به نشانِ تسلیم بالا میگیرم!»
تا احمدی این حرف را زد و دستش را بالا گرفت، صدای قهقهه فرحناز بلند شد.
احمدی بلند شد و کتش را پوشید و پرونده را برداشت و با دستش به طرف در اشاره کرد و گفت: «بفرمایید سرکار خانم! بنظرم اگر در جلسه امشب حضور داشته باشید، خیلی چیزا از شما یاد بگیرم.»
فرحناز گفت: «لطف دارین اما میخوام که خودتون زحمتش را بکشید. ضمنا تا بیست درصد جای پایین و بالا دارید.»
احمدی گفت: «بسیار عالی. اتفاقا میخواستم بپرسم اجازه پایین و بالا دارم یا نه؟ امری نیست؟»
فرحناز بلند شد و همین طور که اتاق احمدی را ترک میکرد، گفت: «خیر پیش! هر ساعتی که تمام شد، با من تماس بگیرید. من امشب بیدارم.»
ادامه👇
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۳۲
#امروز👇
🙏 #جمعه #بیستوهشتم_مهر ۱۴۰۲
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #فاطمه_زهرا و #اهلبیت_معصومین علیهمالسلام ، به نیت #نابودی_اسرائیل و #پیروزی_مقاومت
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دامهای شیطان برای #منتظران_ظهور #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🔸#استاد_رائفیپور
#فلسطین #غزه
⭕از همسرت همه جوره توقع نداشته باش
🔻ازدواجی موفق هست که " طرف مقابل همه چیز " ما نباشه.
🔻ما حال خوبمون رو از چند منبع میگیریم:
▫️ خانواده
▫️ کار خوب
▫️ تحصیلات
▫️ تاثیرگذاری اجتماعی
▫️ دوستان خوب و ازدواج.
🔹️وقتی همه ی حال خوب خودمون رو به عهده همسر بذاریم یا نامزدمون به عهده ما بذاره، بازی بسیار خطرناکی آغاز شده
🔹️چون هیچ انسانی چنین قابلیتی نداره که در درازمدت همه جوره ما روخوشحال نگه داره
#زناشویی #مهارت_زندگی #همسرداری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجزخوانی یک مادر اهل سنت: "انت مش احسن من الحسن والحسين:
🔹پسرم، خون تو رنگین تر از حسن و حسین نیست. آنها را هم کشتند و ذبح کردند. خدا به همراهت پسرم..."
#طوفان_الاقصی #فلسطین #غزه #شهدا
✍شخصی به علامه طباطبائی گفت :
یه ریاضتی برای پیشرفت معنوی به من بفرمایید !
علامه فرمود: بهترین ریاضت، خوش اخلاقی در خانواده است .
🧕 #همسرانه #مهارت_زندگی #همسرداری #مهارت_های_زندگی #اخلاقی #سخن_بزرگان
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═