#قسمت_پنجم
شکنجه گر1در حالی که داشت چاقوی بزرگی را با چاقو تیزکن برقی تیزتر میکرد و صدای بدی در فضا پیچیده شده بود گفت: ولی آدم عادی از اون منطقه رد نمیشه. اگرم رد بشه، ینی دارن ردش میکنن. وقتی هم ردش میکنن ینی داستان بوداره. دهاتی ها و راه بلدها از این مسیر، کسی رو رد نمیکنن.
شکنجه گر سوم که کنار ایستاده بود دهن باز کرد و گفت: حالا اینا به کنار. وقتی که لاشه چیزایی که آتیش زده پیدا کنیم و وسط اون لاشه ها گوشی همراه ساده باشه، ینی داره ما رو بازی میده حرومزاده!
راست میگفت. چون وقتی بابک بی هوش شده بود و انداختنش بالا و داشتن میبردنش، دو تا گروه سه نفره با سگ های خاص و وحشی در حال پرسه زدن بودند که یکی از گروه ها به لاشه چیزهایی برخورد میکنه که سوزونده شده بود. همشو با احتیاط برداشتند و در یک کیسه متوسط جا دادن و با خودشون بردند.
شکنجه گر2 به بابک گفت: یا حرفه ای هستی و داری ادای اُسکلا رو درمیاری و فکر اینجاشو نمیکردی! یا خیلی احمقی و نمیدونی تو چه بلایی افتادی!
شکنجه گر1 که دیگه چاقوش تیز شده بود و داشت روی ناخن خودش امتحانش میکرد گفت: منتظر بودی کی بیاد سراغت؟ که اینقدر خیالت راحت بوده که راهتو درست اومدی و گوشیتم سوزوندی و نشستی روبروی تپه دَکَل؟! هان؟
بابک که دید واقعا تو دردسر افتاده وحشتش بیشتر شد و گفت: من ... من توضیح میدم. به جان مادرم توضیح میدم. به قرآن مجید دروغ نمیگم ... آقا یه لحظه ...
شکنجه گر3 فورا کابل ضخیمی را ازبین چند تا کابلی که اونجا بود انتخاب کرد و قبل از اینکه دستِ شکنجه گر اول به بابک برسه، پوتینشو گذاشت رو سرِ بابک و با خشم و فریاد گفت: خفه شو! همه چی واضحه. چیو میخوای توضیح بدی؟
اینو گفت و شروع کرد با کابل به سینه و شکم و پهلوهای بابک زد. بابک حتی فرصت نمیکرد خودشو بکشه کنار و خودشو جمع کنه تا کمتر درد بکشه. از بس ناکس تند تند و پروانه ای میزد. بیچاره رو سیاه و کبود کرد. وقتی خیلی ضربه تند و تیز به سینه و پهلوها بخوره، دیگه نفس آدم کم کم قطع میشه و چهره و صورتش هم کبود میشه و آدم به هر جوونی و ورزشکاری باشه، به مرز خفگی میرسه...
ادامه دارد...
#داستان_بهار_خانوم
#قسمت_پنجم
احمدی گفت: «دیشب تحقیقات خوبی درباره خانه امید داشتم. اونجا متعلق به خانم لطیفی هست که خودشون خادم حرم هستند و خانم بسیار محترم و کاربلدی هستند. حتی یک ریال کمک دولتی دریافت نکرده تا الان و اونجا رو در طول این همه سال، با دست خالی و حمایت های مردمی و نذر و نیاز و از این جور چیزا اداره کرده!»
مهرداد گفت: «خب ... این سخت نشد بنظرتون؟»
احمدی گفت: «چرا. خیلی سخته. من همیشه از آدمایی که وامدار نهاد و سازمان های دولتی نبودند و خودشون بودند و عقاید و پایگاه مردمیشون، باختم. چون دستشون پیش کسی دراز نیست. نمیشه یه جا را پیدا کرد و بگیم اینجا گلوگاهشون هست و میتونیم نون و آبشون قطع کنیم ... یا مثلا سفارش دولتی و دستور از بالا بگیریم و این حرفا.»
فرحناز لب وا کرد و گفت: «پس چرا ما الان اینجاییم؟ اومدیم که از نزدیک بگین کارِ سختی هست؟»
احمدی لبخندی زد و گفت: «وظیفمه که این حرفا رو بزنم. بذارین پایِ بازارگرمی. من تحقیق کردم و متوجه شدم که اینا باید هر از سه سال، مجوزشون تمدید بشه. و چقدر خوششانسید که دو هفته دیگه، موقع تمیدید مجدد مجوز و پروانه اون مرکز هست.»
مهرداد گفت: «خلاص! همینه. همین خطو بگیر و برو جلو!»
احمدی گفت: «امروز صبح با کسی که باید پروانه اینا رو تمدید کنه حرف زدم. دو سه تا ایراد اساسی بهش متذکر شدم. جوری که وقتی اینا را شنید، دستپاچه شد و فکر نمیکرد اینقدر اونجا مشکل داشته باشه!»
فرحناز گفت: «مثلا چه ایراداتی؟!»
احمدی گفت: «خانه امید، در یه خانه قدیمی که سنِ بِنای اونجا حداقل پنجاه سال هست قرار داره. این سن و اون بنا و شرایط و قوانین حال حاضر، میگه که باید یا دستِ اساسی به سر و کله اون بنا بکشن و یا باید مکانش را عوض کنند. که خب طبیعتا اونا توانِ هیچ کدومش رو ندارن!»
مهرداد گفت: «عالیه! دومیش؟!»
احمدی گفت: «دومیش هم این که معمولا اماکن مذهبی و یا خیریه هایی که اینجوری اداره میشن، شفافیت مالی و این چیزا ندارن. این خیلی مسئله مهمی هست که تا الان درباره خانه امید ازش غفلت شده و میتونه دردسرهای زیادی برای خانم لطیفی داشته باشه!»
مهرداد گفت: «و همین یک مسئله میتونه لطیفی را بیاره سرِ میز مذاکره تا کارش به جاهای باریک نکشه. درسته؟»
احمدی گفت: «دقیقا. و سومیش هم این که روی دختری دست گذاشتین که سن و سالش بیشتر از بقیه هست و حدودا ده سالش هست و باید دو سه سال پیش به مراکز بزرگتر و بهتر منتقل میشده. اما اونا این کارو نکردن و نمیدونم چطوری اما یه جوری اسم این دختر... بهار خانوم رو از لیستی که هر سال میدادن به بهزیستی حذف کردند!»
فرحناز که داشت بال در میآورد و به وجد آمده بود گفت: «واقعا؟ ینی میشه این کارشون رو گزارش داد و ازشون گرفت؟»
احمدی که داشت با سبیل های بزرگ و پر پشتش بازی میکرد جواب داد: «نه به همین راحتی اما براشون دردسر بزرگیه.»
فرحناز کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «اما ما نمیخوایم کسی بیفته تو دردسر. اونا گفتن چندین خانواده میخواسته بهار رو بگیره اما ما نذاشتیم و بهارو میخوایم واسه خودمون. با این که وسط اون همه بچه، فقط اون معلول هست و براشون دست و پا گیره. اما منّتش رو دارند. حتی یادمه اون روز، کسی که مستخدم اونجا بود، بخاطر زیاده روی که من کردم و پریدم تو بغل بهار، حالش بد شد و غش کرد و افتاد! به خاطر همین، من فکر میکنم نباید از این راها وارد بشیم. اینا که شما زحمت کشیدید، کارایی هست که باید میکردند اما نکردند. ولی ما نمیخوایم برای اونا دردسر بشه. آدمای خوبی هستن.»
تا مهرداد خواست حرف بزند، احمدی فورا گفت: «آفرین دخترم. حق با شماست. به خاطر همین من دو تا پیشنهاد دارم که بنظرم تا بگم، آقا مهرداد تو هوا میزنه و قبول میکنه.»
مهرداد لبخندی زد و گفت: «جانم جناب احمدی!»
آن روز گذشت.
فردا احمدی و مهرداد و فرحناز بلند شدند و رفتند خانه امید. این سه نفر یک طرف و لطیفی و توکل در طرف مقابل آنها نشسته بودند.
لطیفی: «ما به پول و ساخت و ساز و نو نوار کردن اینجا نیاز نداریم. نیاز داریما اما نه توسط شما!»
احمدی: «چرا خانم. نیاز دارین. خودتونم میدونین. ما هم برای جنگ و مُرافعه نیومدیم. خدایی نکرده پیشنهاد بی شرمانه ای هم ندادیم. که اگر دادیم، بفرمایید تا بریم و پشت سرمون هم نگاه نکنیم!»
لطیفی و توکل به هم نگاه کردند و حرفی نتوانستند بزنند.
ادامه👇