eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
8.1هزار ویدیو
377 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آینده سازان
🌹 🌹 👈 ۷۷ ❤️ مبارکه 👇 👈 بیستم ۹۹ 🙏 امروز، محضر مبارک حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت سلام الله علیها 🆔@ayandesazan110
🔻امام صادق عليه‏ السلام: مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأهلِ بَيتِهِ مُدَّ لَهُ في عُمرِهِ؛ 🌹 هركس به خانواده‌اش نيكى كند، عمرش زياد شود.🌹 📚 الكافى: ج ۲، ص ۱۰۵ 👌 توضیح اینکه👇 علاوه بر این که با یک است، 👈باعث از بین رفتن و میشود 🙏و همین امر موجب ایجاد میشود، و انسان را به تأخیر می‌اندازد 🆔@khaneyemehr110
📸 تصویری جالب از نوع پوشش مردم مربوط به ساحل دایتونا در فلوریدای در سال ۱۹‌۰۴ 👈به پوشش خانم‌های غربی قبل از فراگیر شدن و دقت کنید. 👌رسانه ها و هالیوود با به تصویر کشیدن زنان بی حجاب و ترویج بی‌حیایی ، روابط نامشروع و...، کار را به جایی رسانده که الان در این سواحل برهنگی یک امر عادی شده است 🙏مراقب باشیم! 👈چرا که و ما تحت تأثیر و و خود را از دست ندهند!!!! 🆔@khaneyemehr110
🌺🌿شخصی از رحمت الله علیه نسخه ای برای و طلب کرد! ✍علامه طباطبایی فرمودند: شما یا ؟ گفت: متاهلم. ✍علامه فرمود: نسخه سیر و سلوک شما این است که در خانه باشی. باشی. باشی. ✍وقتی در درون خانه و ای پیش اومد، قبل اینکه رگ گردن ها کلفت بشه، آدم پا روی نفسش بزاره و بخاطر اینکه صمیمیت خانه از بین نرود کوتاه بیاید. 🆔@khaneyemehr110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما این فیلم را ببینید و توجه کنید به👇 👈تدابير امنيتي مأمور سيا براي ملاقات با خبرچين: 1. تعويض گوشي با گوشي جديد 2. خاموش كردن گوشي 3. بيرون آوردن باتري گوشي 4. قرار دادن گوشي در يك باكس ضد امواج سربي 🙈مگه گوشي موبايل چقدر ناامن است؟ 🙏 مي‌دانيم كه تمام گوشي‌هاي جهان هستند، حتي گوشي‌هاي چيني! 👌پس آن‌ها خودشان بهتر مي‌دانند چه ساخته‌اند و چقدر قدرت جاسوسي دارد! حتي بدون باتري! 👆 🙏مراقب و و خود باشید 👌چرا که وسیله‌ای است 🆔@khaneyemehr110
👈 و كه " نه " گفتن را در نياموخته ، 💠چگونه ، " نه " گفتن به و را بياموزد؟!؟ 💠كودك و نوجواني كه در خانواده " نه " نشنيده باشد، و هر چه خواسته برایش تهیه کرده اید، 👈چگونه در مقابل " نه " شنيدن در جامعه تاب بياورد؟!؟ 💠موقعيت هاي مناسب و در توان فرزندتان فراهم كنيد تا : " نه " بشنود و حتی « نه » بگوید 🆔@khaneyemehr110
👈 👌با موضوع👇 🌹 🌹 در سی و پنج قسمت(صفحه) 🙏در آخر از متن کتاب مسابقه ای برگزار می‌شود و به برندگان، جوایز نفیسی داده می‌شود 👏در ضمن موضوع کتاب برای همه گروه‌ها، مشترک می‌باشد 🆔@ayandesazan110
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده: 🆔@ayandesazan110
🌹 🌹 👈 ۷۸ ❤️ مبارکه 👇 👈 بیست و یکم ۹۹ 🙏 امروز، محضر مبارک حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت سلام الله علیها 🆔@khaneyemehr110
هدایت شده از آینده سازان
🌺🌿🌺🌿 چگونه اعتماد به نفس داشته باشیم؟ ۲_هر روز به جای تمرکز بر نگرانی ها افسار ذهن سرکش تان را برای چند لحظه هم که شده در دست بگیرید و به خودتان بگویید من چه چیزهایی را دوست دارم که میتوانم امروز بر آنها تمرکز کنم؟ 🙏گاهی آنقدر غرق در روزمرگی میشویم که فراموش میکنیم چه خواسته هایی داریم، 👌سعی کنید هر روز صبح ابتدا چند نفس عمیق بکشید و بابت اینکه بزودی خداوند خواسته شما را وارد زندگیتان میکند از او تشکر کنید و برای این احساس خوب شکرگزاری کنید. 🆔@ayandesazan110 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔸 | ضدعفونی کردن میوه ها و سبزیجات در روزهای کرونایی 🆔@khaneyemehr110
🙏عواقب بر سر 🔸باعث کودک می‌شود. 🔸 آسیب می‌بیند. 🔸کودک دچار می‌شود. 🔸کودک از موارد اشتباه رو می‌کنه و این زمینه در فرزندتون رو در سال‌های بعد فراهم می‌کنه. 🔸قدرت او پایین می‌آید 🆔@khaneyemehr110
هدایت شده از آینده سازان
👌همیشه به خودتان برسید و و تمیز و مرتب و باشد! 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 💌 پیامبر مهربانی‌(صلی‌الله علیه و آله): 🌹خداوند متعال دوست دارد وقتی بنده‌اش نزد کسی می‌رود با هیئتی آراسته و آماده برود.🌹 🆔@ayandesazan110
هدایت شده از آینده سازان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید : 👌سعی کنید یک جوری کنید که خدا بشه 🆔@ayandesazan110
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که .... 👈 دارد.... 🆔@ayandesazan110
🌹 🌹 👈 ۷۹ ❤️ مبارکه 👇 👈 بیست و دوم ۹۹ 🙏 امروز، محضر مبارک حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت سلام الله علیها 🆔@khaneyemehr110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 مجموعه کلیپ‌های سبک زندگی 🙏 استاد قرائتی ✅ موضوع: ترتیب در ازدواج (قسمت اول) 🆔@khaneyemehr110
لجـبـــــــ😡ـــــــازی 1⃣⏸بخندونيم وقتی كه بچه‌ها می خندن‌😂 🔻هم فکرشون مشغوله 🔻 هم دفاعشون می‌شکنه. ✍خاطرات دوران كودكی‌مون رو تعريف كنيم! بهترين روش برای سر گرم كردن فرزندمون در مواقع ضروری گفتنه. ⏪ حتی اگر . 🆔@khaneyemehr110
۲ این بار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: 🆔@khaneyemehr110
🌹 🌹 👈 ۸۰ ❤️ مبارکه 👇 👈 بیست و سوم ۹۹ 🙏 امروز، محضر مبارک حضرت عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت سلام الله علیها 🆔@khaneyemehr110
. ميگی عصبی بودی يه چيزی گفتی ، معذرت هم خواستی ! اما من كه ميدونم اين حرفا برا الان نيست، قبلش حتما راجع به اين چيزا فكر كردى .. آدما گله هاشونو توو عصبانيت هاشون لو ميدن ،‌ خودت ميدونی ! هيچ ميدونی بعضی وقتا حرفايى كه آدم توو داد و بيدادش ميزنه برا يه نفر ، هيچ جوره فراموش شدنی نيست ؟ .. 🆔@khaneyemehr110
👈وقتی در کودکی مدام به فرزندتان این کلمات را می گویید: ‼️دست نزن ‼️نمیتونی ‼️نکن ‼️بگیر یه جا بشین و... 👈فرزندتان وقتی به دوران نوجوانی و جوانی رسید ⏪همین را به شما خواهد داد. ‼️ درس ها سخته نمی تونم نمره خوب بگیرم ‼️ کنکور غیر ممکنه قبول بشم ‼️ سرکار نمیتونم برم از پس کار نمیتونم بربیام ‼️ از پس ازدواج و زندگی برنمیام و... 🆔@khaneyemehr110
‼️وضو و غسل با وجود خالکوبی 🔷س 4309: آیا یا با وجود () صحیح است؟ ✅ج: اگر خالکوبی، تنها رنگ باشد و یا در بوده و بر ظاهر پوست چیزی که مانع از رسیدن آب به آن شود، وجود نداشته باشد، وضو و غسل صحیح است. 🆔@khaneyemehr110