هدایت شده از آینده سازان
🌹 #تلاوت_قرآن 🌹
👈#صفحه ۷۷
❤️#سوره مبارکه #نساء
#امروز👇
👈 #دوشنبه بیستم #مرداد ۹۹
🙏 #ثواب_قرائت امروز، محضر مبارک حضرت #بقیت_الله_الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت #نرجس_خاتون سلام الله علیها
🆔@ayandesazan110
🔻امام صادق عليه السلام:
مَن حَسُنَ بِرُّهُ بِأهلِ بَيتِهِ مُدَّ لَهُ في عُمرِهِ؛
🌹 هركس به خانوادهاش نيكى كند، عمرش زياد شود.🌹
📚 الكافى: ج ۲، ص ۱۰۵
👌 توضیح اینکه👇
علاوه بر این که #خوش_اخلاقی با #خانواده یک #توصیه_الهی است،
👈باعث از بین رفتن #استرس و #عصبانیت میشود
🙏و همین امر موجب ایجاد #آرامش میشود، و #مرگ انسان را به تأخیر میاندازد
🆔@khaneyemehr110
📸 تصویری جالب از نوع پوشش مردم مربوط به ساحل دایتونا در فلوریدای #آمریکا در سال ۱۹۰۴
👈به پوشش خانمهای غربی قبل از فراگیر شدن #رسانه و #هالیوود دقت کنید.
👌رسانه ها و هالیوود با به تصویر کشیدن زنان بی حجاب و ترویج بیحیایی ، روابط نامشروع و...، کار را به جایی رسانده که الان در این سواحل برهنگی یک امر عادی شده است
🙏مراقب باشیم!
👈چرا که #فرزندان و #خانواده ما تحت تأثیر #رسانه و #فیلم_های_هالیوودی
#هویت و #اصالت_ایرانی_اسلامی خود را از دست ندهند!!!!
🆔@khaneyemehr110
🌺🌿شخصی از #علامه_طباطبایی رحمت الله علیه نسخه ای
برای #سیر و #سلوک طلب کرد!
✍علامه طباطبایی فرمودند: شما #مجردی یا #متاهل؟
گفت: متاهلم.
✍علامه فرمود: نسخه سیر و سلوک شما این است که در خانه #اهل_گذشت باشی. #اهل_صبر باشی. #اهل_مدارا باشی.
✍وقتی در درون خانه #دعوا و #مشاجره ای پیش اومد، قبل اینکه رگ گردن ها کلفت بشه، آدم پا روی نفسش بزاره و بخاطر اینکه صمیمیت خانه از بین نرود کوتاه بیاید.
🆔@khaneyemehr110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما این فیلم را ببینید و توجه کنید
به👇
👈تدابير امنيتي مأمور سيا براي ملاقات با خبرچين:
1. تعويض گوشي با گوشي جديد
2. خاموش كردن گوشي
3. بيرون آوردن باتري گوشي
4. قرار دادن گوشي در يك باكس ضد امواج سربي
🙈مگه گوشي موبايل چقدر ناامن است؟
🙏 ميدانيم كه تمام #پردازندههاي گوشيهاي جهان #آمريكايي هستند، حتي گوشيهاي چيني!
👌پس آنها خودشان بهتر ميدانند چه ساختهاند و چقدر قدرت جاسوسي دارد! حتي بدون باتري! 👆
🙏مراقب #عکسهای_خانوادگی و #اطلاعات_خصوصی و #شغلی خود باشید
👌چرا که #موبایل وسیلهای #ناامن است
🆔@khaneyemehr110
👈#كودك و #نوجواني كه " نه " گفتن را در #خانواده نياموخته ،
💠چگونه ، " نه " گفتن به #سيگار و #مواد_مخدر را بياموزد؟!؟
💠كودك و نوجواني كه در خانواده " نه " نشنيده باشد، و هر چه خواسته برایش تهیه کرده اید،
👈چگونه در مقابل " نه " شنيدن در جامعه تاب بياورد؟!؟
💠موقعيت هاي مناسب و در توان فرزندتان فراهم كنيد تا :
" نه " بشنود
و حتی « نه » بگوید
🆔@khaneyemehr110
👈#مسابقه_کتابخوانی
👌با موضوع👇
🌹 #تنها_میان_داعش 🌹
در سی و پنج قسمت(صفحه)
🙏در آخر از متن کتاب مسابقه ای برگزار میشود و به برندگان، جوایز نفیسی داده میشود
👏در ضمن موضوع کتاب برای همه گروهها، مشترک میباشد
🆔@ayandesazan110
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔@ayandesazan110
🌹 #تلاوت_قرآن 🌹
👈#صفحه ۷۸
❤️#سوره مبارکه #نساء
#امروز👇
👈 #سه_شنبه بیست و یکم #مرداد ۹۹
🙏 #ثواب_قرائت امروز، محضر مبارک حضرت #بقیت_الله_الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت #نرجس_خاتون سلام الله علیها
🆔@khaneyemehr110
هدایت شده از آینده سازان
🌺🌿🌺🌿
چگونه اعتماد به نفس داشته باشیم؟
۲_هر روز به جای تمرکز بر نگرانی ها افسار ذهن سرکش تان را برای چند لحظه هم که شده در دست بگیرید و به خودتان بگویید من چه چیزهایی را دوست دارم که میتوانم امروز بر آنها تمرکز کنم؟
🙏گاهی آنقدر غرق در روزمرگی میشویم که فراموش میکنیم چه خواسته هایی داریم،
👌سعی کنید هر روز صبح ابتدا چند نفس عمیق بکشید و بابت اینکه بزودی خداوند خواسته شما را وارد زندگیتان میکند از او تشکر کنید و برای این احساس خوب شکرگزاری کنید.
🆔@ayandesazan110
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔸 #اینفوگرافیک| ضدعفونی کردن میوه ها و سبزیجات در روزهای کرونایی
🆔@khaneyemehr110
#فرزندداری
🙏عواقب #فریاد_زدن بر سر #کودک
🔸باعث #نابودی_اعتماد_بنفس کودک میشود.
🔸#روح_کودک آسیب میبیند.
🔸کودک دچار #اضطراب میشود.
🔸کودک از #ترس موارد اشتباه رو #پنهان میکنه و این زمینه #دروغگویی در فرزندتون رو در سالهای بعد فراهم میکنه.
🔸قدرت #نه_گفتن او پایین میآید
🆔@khaneyemehr110
هدایت شده از آینده سازان
👌همیشه به خودتان برسید و #تیپ و #لباسهایتان تمیز و مرتب و #اتو_کرده باشد!
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
💌 پیامبر مهربانی(صلیالله علیه و آله): 🌹خداوند متعال دوست دارد وقتی بندهاش نزد کسی میرود
با هیئتی آراسته و آماده برود.🌹
🆔@ayandesazan110
هدایت شده از آینده سازان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که ....
👈#ادامه دارد....
🆔@ayandesazan110
🌹 #تلاوت_قرآن 🌹
👈#صفحه ۷۹
❤️#سوره مبارکه #نساء
#امروز👇
👈 #چهار_شنبه بیست و دوم #مرداد ۹۹
🙏 #ثواب_قرائت امروز، محضر مبارک حضرت #بقیت_الله_الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت #نرجس_خاتون سلام الله علیها
🆔@khaneyemehr110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 مجموعه کلیپهای سبک زندگی
🙏 استاد قرائتی
✅ موضوع: ترتیب در ازدواج (قسمت اول)
🆔@khaneyemehr110
لجـبـــــــ😡ـــــــازی
#شاه_کلیدهای_رفتار_با_کودک_لجباز
1⃣⏸بخندونيم
وقتی كه بچهها می خندن😂
🔻هم فکرشون مشغوله
🔻 هم دفاعشون میشکنه.
✍خاطرات دوران كودكیمون رو تعريف كنيم!
بهترين روش برای سر گرم كردن فرزندمون در مواقع ضروری #داستان گفتنه.
⏪ حتی اگر #داستان_ساختگی_باشه.
🆔@khaneyemehr110
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم۲
این بار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔@khaneyemehr110
🌹 #تلاوت_قرآن 🌹
👈#صفحه ۸۰
❤️#سوره مبارکه #نساء
#امروز👇
👈 #پنج_شنبه بیست و سوم #مرداد ۹۹
🙏 #ثواب_قرائت امروز، محضر مبارک حضرت #بقیت_الله_الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و هدیه به روح مادر بزرگوارش، حضرت #نرجس_خاتون سلام الله علیها
🆔@khaneyemehr110
.
ميگی عصبی بودی يه چيزی گفتی ،
معذرت هم خواستی !
اما من كه ميدونم اين حرفا برا الان نيست،
قبلش حتما راجع به اين چيزا فكر كردى ..
آدما گله هاشونو
توو عصبانيت هاشون لو ميدن ،
خودت ميدونی !
هيچ ميدونی بعضی وقتا
حرفايى كه آدم توو داد و بيدادش ميزنه برا يه نفر ،
هيچ جوره فراموش شدنی نيست ؟ ..
🆔@khaneyemehr110
👈وقتی در کودکی مدام به فرزندتان این کلمات را می گویید:
‼️دست نزن
‼️نمیتونی
‼️نکن
‼️بگیر یه جا بشین و...
👈فرزندتان وقتی به دوران نوجوانی و جوانی رسید
⏪همین #کلمات را به شما #تحویل خواهد داد.
‼️ درس ها سخته نمی تونم نمره خوب بگیرم
‼️ کنکور غیر ممکنه قبول بشم
‼️ سرکار نمیتونم برم از پس کار نمیتونم بربیام
‼️ از پس ازدواج و زندگی برنمیام و...
🆔@khaneyemehr110
‼️وضو و غسل با وجود خالکوبی
🔷س 4309: آیا #وضو یا #غسل با وجود #خالکوبی (#تتو) صحیح است؟
✅ج: اگر خالکوبی، تنها رنگ باشد و یا در #زیر_پوست بوده و بر ظاهر پوست چیزی که مانع از رسیدن آب به آن شود، وجود نداشته باشد، وضو و غسل صحیح است.
#احکام_وضو
#شرایط_وضو
🆔@khaneyemehr110