🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تاپاییز
قسمت ۲۳
تو اتوبوس هر از گاهی درد به سراغم میومد
اما به لطف قرصایی که خورده بودم آن چنان نبود که خیلی اذیت باشم
خوبی علیرضا این بود که روده بزرگی داشت
گاهی وقتا این قدر حرف میزد که حوصلم سر میرفت بعضی وقتا هم این قدر ساکت بود که انگار مادرزادی لاله
هر از گاهی قرآن جیبی مو از تو کیفم درمیاوردم و قرآن میخوندم چیزی که این روزها بهش نیاز داشتم آرامش بود آرامشی که بیشتر موقع نماز خوندن و قرآن خوندن پیدا میکردم. هر از گاهی هم سرمو میذاشتم رو پنجره اتوبوس و به اتفاقاتی که گذشته بود فکر میکردم. به مامان بابا ناصر عمه..... و زیرلب این شعر مرحوم نجمه زارع رو میخوندم که میگفت
شکنجه سختتر از اینکه پیش چشم خودت کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد ولی به خودم میگفتم باید قوی باشم طوری که تمام کابوس ها جلوم کم بیارن
هر از گاهی هم علیرضا سریش میشد
که به چی فکر میکنم منم با یه هیچی گفتن دست به سرش میکردم
۲۲ ساعت طول کشید تا برسیم قم
شهری که چند روز پیش مهمونش بودیم مستقیم تاکسی گرفتیم و سمت فیضیه رفتیم قرار شد ۲ روز قم باشیم
تو طول سفر همه باهم بودن به جز من و علی که ترجیح میدادیم دونفری باهم باشیم به همین خاطر همیشه از قافله جدا بودیم و اصولاً موقع صرف غذا و استراحت همو میدیدیم
بعد از دو روز اقامت در قم به تهران رفتیم
و سوار اتوبوسی شدیم که مسیرش به اردبیل هم میخورد.
یادمه اتوبوس تو نیمه راه خراب شد
و ما حیرون و سرگردون منتظر بودیم درست شه تا به راهمون ادامه بدیم. نزدیک نمازصبح شد و هنوز از تعمیر اتوبوس خبری نبود. جایی هم نبود که وضو بگیریم و نماز بخونیم تا اینکه خورشید نزدیک بود طلوع بکنه وقتی از همه جا ناامید شدیم من و علی تصمیم گرفتیم نمازمون رو با تیمم بخونیم. و این نماز هم مثل بقیه نمازهامون معلوم نبود قبول میشه یا نه چون نه وضو داشت و نه قبلهی مشخصی. هر مسافری هم طبق فتوای خودش نظر میداد یکی میگفت قبله این وره اون یکی میگفت نع قبله اون وره. نماز خوندن دوتا جوون اونم تو اون وضعیت حسابی دیگران رو متعجب کرده بود و ناخواسته مورد تحسین دیگران قرار گرفتیم، چیزی که ازش بدم میاد.
مرگ من اینه که کسی ازم تعریف و تمجید کنه
وقتی میدیدم کسی داره ازم تعریف میکنه دام میخواست خرخرشو بجووم که باعث میشه کبر و غرور سراغم بیاد
وقتی سوار اتوبوس شدیم
بلافاصله ماشین درست شد که به قول بعضیها که میگفتند اثر نماز ما بوده. من هم بیتفاوت به حرف دیگران به تفکراتشون میخندیدم.
چشمامو بستمو از گالری گوشیم دعای عهد رو گوش دادم.
چشم انداز قشنگی بود تمام جاده سبز و زیبا بود. کوهها پوشیده از درختای چنار و بلند. حتی گردنهها شم زیبا و دلچسب بود.
حول و حوش ساعت ۱۰ رسیدیم اردبیل
قبل از اینکه وارد حوزه بشیم. یه پارک رفتیم و صبحانه خوردیم. بعد از اون هم لباسامون و عوض کردیم. توی مسیر حسابی عرق کرده بودیم. خیر سرمون طلاب برگزیده بودیم. با اون ریخت و قیافه که نمیشد بریم حوزه اردبیل.
ناگفته نماند که اردبیل شهری بود
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از عشق تا پاییز
قسمت ۲۴
از صبح تا شب یه ریز کلاس داشتیم
خیلی کلاساش فشرده بود. روزای اول که از این کلاس بدو تو اون کلاس. زنگ تفریح از فرصت استفاده میکردیم و چای میخوردم. من از اون دسته مخلوقاتی هستم که با چای خیلی از نیازهای بدنشون تامین میشه. ولی وای به روزی که چای نمیخوردم از سردرد میمردم. گاهی وقتا هم لیوانای چای رو برمیداشتم و با علی میرفتیم تو حیاط رو نیمکت مینشستیم و چای میخوردیم. هوای اردبیل هم که عالی بود خنک و دلچسب
یادمه بعضی از بچههای گروه
باهم اختلاف سلیقه داشتند و این باعث شده بود از هم کدورت بگیرند به همین منظور مدام در حال لجاجت و لجبازی باهم بودند. به همین خاطر من زیاد باهاشون نبودم یه جورایی دوست نداشتم درگیر حاشیه بشم. بیشتر وقتمو با علی بودم. اونم متقابلاً ترجیح میداد با من باشه. چون هم سلیقهها مون به هم نزدیک بود هم سنمون. من یک یا دو ماه از علی بزرگتر بودم ولی اون تپل و چاق بود برعکس من که مثل عدد یک بودم که سارا پنجساله از تهران با دست چپش کشیده باشه.
یه روز از طرف حوزه اردبیل
تمامی طلّابی که تو اردو شرکت داشتند قانونی وضع شد که برای اعطای گواهینامه باید گواهی سلامت داشته باشیم. به همین خاطر هر طلبه موظف بود در مدت اردو به درمانگاه مراجعه کنه و با انجام برخی آزمایشات به سلامت جسمی و روحیش پی ببره.
یه روز بعد از اتمام کلاسای صبح
من و علی به نزدیکترین درمانگاه مراجعه کردیم تو مسیر به پیشنهاد علی رفتیم و یه بستنی دنج سنتی زدیم به رگ.
آزمایشگاه طبقه سوم بود
من و علی اتاقهایی که باید مراجعه میکردیم متفاوت بود. علی به اتاق همکف رفت اما من باید به طبقه سوم مراجعه میکردم.
وارد آسانسور شدم
نمیدونم چقدر طول کشید اما وقتی درب و باز کردم متوجه شدم هنوز تو همکف قرار دارم. ناخواسته خندم گرفت سوار آسانسور بودم اما یادم رفته بود دکمه شماره ۳ رو بزنم. دکمه شماره ۳ رو زدم اما تا خواستم برم بالا دوتا خانم دو بدو اومدند سمت آسانسور و وارد آسانسور شدند و من ناچارا مجبور شدم از پلهها برم بالا.
من و علی هر دو سالم بودیم
و خداروشکر مشکلی نداشتیم. یادمه دندونپزشک وقتی داشت دندونامو چک میکرد باتعجب گفت تو که دندونات از منم سالمتره.
از بچگی مسواک میزدم
دندونام سفید و براق بود. یادمه تو خانواده بیشترین استفاده از خمیردندونو من داشتم
قبل از نماز صبح، بعد از صبحانه، قبل از نماز ظهر، بعد از ناهار، قبل از نماز مغرب و هنگام خواب مرتب مسواک میزدم. بعضا حتی در طول روز یکی دو بار هم بیشتر از مسواک استفاده میکردم
من و علی برگشتیم حوزه
واسه شب برنامه خاصی نداشتیم بخاطر همین با چند نفر از بچهها تصمیم گرفتیم بریم آبگرم یه استخر بزرگ سرپوشیده که آبش مستقیم از چشمهی جوشان تامین میشد.
گاهی وقتا پیش خودم میگفتم
خدا تبعیض قائل شده چرا استان ما همچین امکاناتی نداره ولی استان اردبیل، شمال و گلستان دست کمی از بهشت نداشت.
گاهی وقتا که جنگل میرفتیم
#رمان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب #داستان
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۲۵
من و علیرضا از ترس میخکوب شده بودیم
و منتظر بودیم ببینیم از لابهلای درختا چی میاد بیرون. اینقدر ترسیده بودم که دلم میخواست گریه کنم.
تو فکر فرار بودم که یکدفعه
یه گلوله پر از گل و خاک سمتمون پرتاب شد. من و علی جیغ بنفشی کشیدیم و شروع کردیم به دویدن.
علی همیشهی خدا کفش شیطونکی پاش بود
و از جایی هم که تپل بود نمیتونست درست بدوه اما من هم لاغر بودم هم کفش اسپرت پام بود راحت میتونستم بدوم اینقدر ترسیده بودم که بدون اینکه پشت سرم و نگاه کنم میدویدم. یادمه علی با کفشاش سر خورد و تمام لباسش گلی و خاکی شد.
یادمه وقتی میخواست سر بخوره
دست شو دراز کرد سمت بلوزم و چنگ انداخت به لباسم که کمکش کنم اما من اینقدر ترسیده بودم که دستش و پس زدم و هولش دادم تا اینکه افتاد رو زمین و خودم نجات پیدا کردم خدا میدونه اون لحظه من و علی چقدر ترسیده بودیم و هر دومون فقط به فکر رسیدن به بالای جنگل و داشتیم
از لابهلای درختا و شاخهها به زور رد میشدیم
و هر از گاهی بدنم با شاخهها زخمی میشد ولی چون به فکر نجات بودیم این زخمها چیزی به حساب نمیومد.
مشغول دویدن بودم که حس کردم علیرضا
پشت سرم نیست. اثری از علی نبود. من اینقدر تند دویده بودم که حتی متوجه نشده بودم علی جامونده
خدایا چه خاکی بر سرم بریزم
اگه بدون علی برگردم بالا کی حرف من و باور میکنه که پایین رفتن پیشنهاد خود علی بوده. کی باور میکنه علی گرفتار خرس و جکوجونور شده. داشت کمکم گریم میگرفت. پیش خودم گفتم خدایا چه غلطی کردم به حرفش گوش دادم. اگه علی مرده باشه چی. قلبم داشت از حلقم میزد بیرون. مونده بودم فرار کنم یا برگردم به علی کمک کنم
آخه من چطور میتونستم بهش کمک کنم
بلاتکلیف مونده بودم خواستم برم بالا که یاد مهربونیهای علی افتادم. یاد اینکه تو تمام سختیها کنارم بود.
برگشتم پایین شروع کردم به داد کشیدن
و صدازدن علیرضا. چند باری صداش زدم اما جوابی نیومد. مطمئن شدم یه بلایی سرش اومده. نگاهی به اطرافم انداختم. خودم بودم و خودم تک و تنها میون اون همه درخت و صداهای عجیب و غریب حیوانات بدجور ترسیده بودم.
خدایا تو این جنگل کوفتی تنهایی چکار کنم
ترس و دلهره داشت روح مو از بدنم جدا میکرد. ترجیح دادم برای غلبه بر ترسم داد و بیداد راه بندازم و کمک بخوام
کمک
کمک
کسی صدامو میشنوه؟؟؟
علیرضا
تروخدا یکی به دادم برسه
اون قدر داد کشیدم که صدام گرفت
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۶
خسته و کوفته برگشتیم حوزه
ترجیح دادم برم دوش بگیرم تا خستگیم در بیاد مدام تو فکر اتفاق امروز بودم. از یه طرف عصبانی از یه طرف هم لبخند تلخی رو لبم مینشست که دو تا الف بچه چطور ترسونده بودنمون نماز مغرب رو که خوندم با علی تو حیاط نشستیمو چای خوردیم یادمه از بس خسته بودم سه، چهارتایی لیوان چای خوردم.
رفتم گوشیمو از تو چمدونم برداشتم
چند تا تماس ناموفق و یه چند تایی هم پیام داشتم حوصله جواب دادن نداشتم گفتم اگه مهم باشه دوباره زنگ میزنند.
مشغول صحبت با علی بودم
که ناصر تماس گرفت
-الو اسماعیل سلام
-سلام داداش خوبی. مامان خوبه
-ممنون تو چطوری. خوش میگذره
-قربانت بد نیست. میگذرونیم
-کجایی؟
-تو حیاطم با علیام. سلام میرسونه
-تو هم سلام برسون. راستی یه خبر
-جانم
-امروز مامان و آبجی بزرگه تو مزار شهدا یه دختری رو دیدن و باهاش رفتند خونشون مثل اینکه مامان دستی دستی میخواد بندازدت تو چاه
-شوخی نکن؟؟؟ کی بوده این دختره؟؟ ابجی بزرگه چی؟؟؟
-اونم خوشش اومده فکر کنم اوکی باشه
-اصلا هم اکی نیست. من با غریبه ازدواج نمیکنم
-میدونم به همین خاطر بهت زنگ زدم چون مامان قراره بهت زنگ بزنه و تو رو در جریان بذاره خواستم درجریان باشی قبلش فکر کنی چطور با مامان برخورد کنی که قانع بشه
-باشه دستت درد نکنه داداش
-خواهش میکنم
#رمان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب #داستان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۲۷
یادمه هر وقت جلو مامان بابا کم میاوردم متوسل میشدم به خواب حتی خواب الکی اون شب هم بخاطر اتمام بحث با مامان بهونه آوردم که خوابم میاد درحالیکه ساعتها بعد از اون بیدار بودمو به اتفاقاتی که قراره بیفته فکر میکردم.
بعد از خداحافظی با مامان
رفتم داخل اتاق پیش بقیه بچهها. ناراحتی از سر و پای وجودم فهمیده میشد. یکی دو تا از بچهها پرسیدن چرا ناراحتی منم مثل همیشه میگفتم چیزی نیست. این جملهی چیزی نیست عبارت اُخرای به شما ربطی نداره و دخالت نکنه.
رفتم رو پتوم دراز کشیدم
میخواستم پیامایی که برام اومده بود و جواب بدم که علی اومد بالا سرم تا خواستم بلند شم تمام هیکلشو چپوند روی دست راستم که مثلا راحت باش نمیخواهد بلند شی
-چیزی شده اسماعیل
-نه چطور
-بعد از تلفن ناصر حسابی بهم ریختی
-ناصر نبود مامانم بود
-پس مامانت دعوات کرده
-کاش دعوا کرده بود ولی.....
-ولی چی؟
-هیچی دعا کن فقط حل بشه
-انشاالله حل میشه خدا این قدر دوستت داره که کمکت میکنه
لبخندی زدم و گفتم
-انشاالله
-ببین اسماعیل گاهی وقتا بهت حسودیم میشه از اینکه اینقدر آرومی از اینکه غماتو تنهایی تحمل میکنی بدون اینکه به کسی بگی از اینکه با هرکی مواجه میشی لبخند میزنی ولی از عمق چشمات اندوه بزرگی فهمیده میشه
صورتمو سمت دیوار گرفتم
ناخواسته اشکام از گوشهی سمت چپ صورتم سرازیر شد. علی با دیدن این صحنه گریش گرفت. اون بدتر از من خیلی احساساتی بود. از طرفی که خیلی باهم صمیمی بودیم به قول خودت تحمل ناراحتی مو نداشت
-تو چرا گریه میکنی
-چون تو گریه میکنی
خندیدمو گفتم
-مسخره پاشو تا لومون ندادی
حرف تو دهنم بود که یکی از طلبهها
برای پر کردن وقتش داشت میومد سمت ما. من و علی تند تند اشکامونو پاک کردیم و من که خیلی چشمام تابلو بود ترجیح دادم پتو مو رو سرم بکشم و علی هم پاشد رفت سرجاش. اون بنده خدا متوجه شده بود که نمیخواستیم ببینیمش ولی به روی خودش نیاورد و از همون مسیری که اومده بود برگشت
لابهلای پیامهام یه پیام از شماره ناشناس داشتم
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #رمان
19.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌این #داستان زیبا وباحال رو گوش بده وحالت خوب شد همه رو #دعا کن ومنتشر کن تا حال همه خوب بشه😊
#عترت_شناسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۸
کمکم داشتیم به سال تحصیلی جدید
نزدیک میشدیم. همون طور که قبلاً گفته بودم ناصر قرار بود سال جدید امتحان ورودی حوزه بده و این کارو هم کرد و همون طور که ملاکش بود «حوزه آیتالله یثربی» در شهر کاشان قبول شد.
قرار بود من و ناصر برای مصاحبه
بریم کاشان. اون سال حسابی در سفر بودم. به همین خاطر چیزی از تابستون و درکنار پدر و مادر نفهمیدم.
به جز ناصر یکی دیگه از بچهها هم کاشان قبول شده بود. که فامیلیش «دهمرده» بود. با دهمرده زیاد دوست نبودم فقط در حد همکلاسی به همین خاطر چیز زیادی ازش نمیدونستم.
بالاخره برای مصاحبه به کاشان رفتیم.
و آدرس به آدرس تا رسیدیم به حوزه. تو مسیر راه به ناصر گفتم تو مصاحبه چی بگه یا چی نگه. کلی چی یادش دادم. حرفای گنده گنده به طوری که تو همون جلسه اول مورد تایید قرار گرفت. و قبول شد. شب رو کاشان موندیم و روز بعد به قم رفتیم و از اونجا هم به زاهدان.
موقع برگشت به زاهدان
خبر دادن که عمه کبری از دنیا رفته. حسابی بهم ریختم. عمه کبری به خاطر کهولت سن در بستر بیماری بود که متاسفانه از دنیا رفته بود.
تا ما رسیدیم زاهدان روز سومش شده بود
و با رسیدنمون با موج سوالات که کجا بودین و چرا نبودین و... روبرو شدیم
سال دوم طلبگی هم با فوت عمه کبری شروع شد
اما من یکسال بزرگتر شده بودم و یکسال قویتر. به همین خاطر راحت میتونستم این ماجرا رو هضمش کنم
مراسم عزاداری عمه کبری خونه پسرش بود
رفتم آشپزخونه آب بخورم لیوان تو دستم بود و داشتم به عمه فکر میکردم که دختر عمهمریم ناغافل وارد آشپزخونه شد. هر دومون از دیدن هم شکه شدیم با دیدنش سرمو انداختم پایین و گفتم
-سلام بهتون تسلیت میگم امیدوارم بقای عمرتون باشه
دخترعمه که سکوت کرده بود و معلوم بود هُل شده بود و گفت
-منم بهتون تسلیت میگم
-ممنون
-این سه روز نبودی
از اینکه این مدت نبودنمو حس کرده بود داشتم ذوق مرگ میشدم اما چه فایده
-کاشان بودم. دنبال کار ناصر و داشتم. اگه خدا بخواد برای ادامه تحصیل میره کاشان
-شما چی؟
خواستم جواب بدم
که عمه مریم وارد آشپزخونه شد و دخترش از ترس بیخداحافظی گذاشت و رفت بیرون. عمه مریم هم بدون اینکه تحویلم بگیره کیفشو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت.
یازدهم شهریور ناصر باید کاشان میبود
هرچی به اون روزا نزدیکتر میشدم دلتنگیم بیشتر میشد اصلا دوست نداشتم از ناصر جداشم. اون بهترین تکیهگاهم بود. با اینکه از من کوچیکتر بود اما باهاش دلگرم بودم. نمیخواستم از هم جداشیم. ولی از طرفی دوست داشتم پیشرفت کنه
قرار شد ۱۰ شهریور ناصر و دهمرده برن ترمینال
از اونجا هم به سمت تهران و تو مسیر، کاشان پیاده شن
من همراه ناصر تا ترمینال رفتم
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #سرطان_زا
ازعشق تا پاییز قسمت28 (2)
دلم میخواست کنارش باشم
هر دومون ناراحت و غمگین بودیم. ناصر سنش کم بود. نمیتونست غربت و تحمل کنه اما گوش کسی بدهکار نبود.
ناصر سوار اتوبوس شد
چمدونشو گذاشتم تو بار و رفتم بالا کنارش نشستم. دهمرده هم اونجا بود.
-اسماعیل تو برو دستت درد نکنه دهمرده هست تنها نیستم
-نه میخوام تا رفتن اتوبوس کنارت باشم
توصیههای لازمو بعنوان برادر بزرگتر به ناصر گفتم
-داداش اونجا که رفتی سرت تو لاک خودت باشه. حواست به خودتو وسایلات و پولایی که تو ساکته باشه اونجا تنها نیستی دهمرده و حجت سلمانی هم هستند. تو انتخاب دوستاتم دقت کن. درس و بحثتم فراموش نکنی. یه مقدار غذا و میوه مامان برات گذاشته حتما بخوری.
ناصر هم مثل پسر خوب
به حرفام گوش میداد ولی معلوم نبود چند درصدش رو عمل میکنه.
راننده اتوبوس اومد بالا
و ماشین و روشن کرد. کمکم باید با ناصر خداحافظی میکردم. لحظه جدایی من و ناصر بهترین داداش دنیا فرا رسیده بود. بغلش کردم. دلم میخواست تو بغلش گریه کنم. اما با گریه کردن من ممکن بود ناصر خودشو ببازه. هرجوری بود خودمو کنترل کردم. برای آخرین بار نگاهش کردم
_دلم برات تنگ میشه ناصر
-منم همینطور
_مواظب خودت باش
لبخندی زد و گفت
-تو هم همینطور. خوبیهاتو فراموش نمیکنم
دوباره بغلش کردم
از اتوبوس اومدم پایین. آخرین پله برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم. ناصرم داشت نگام میکرد. با اشاره دست ناصر که گفت برو دیگه از اتوبوس اومدم بیرون.
تو مسیر خونه سکوت کرده بودم
تاکسی از خیابون آزادی گذشت. از کنار حوزه رد شد. نگاهی به حوزه انداختم و گفتم
-من بدون ناصر چطور تحمل کنم
وارد خونه که شدم
با دیدن خونهی خلوت و ساکت حسابی بغض کرده بودم. مامان تو هال نشسته بود. چه سکوتی. جای جای خونه بوی ناصر بود و جای خالی اون.
گریم گرفت. نمیدونستم این حجم تنهایی رو چطور تحمل کنم.
با دلداری مامان که میگفت
-این رسم زندگیه پسرم یه روز باهمید یه روز بی هم براش دعا کن موفق باشه
یکم اروم شدم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب #داستان #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۲۹
سال جدید رو با توکل بر خدا شروع کردم
یک روز قبل از افتتاحیهی حوزه رفتم مزار شهدا، دلهرهی عجیبی تو وجودم بود نیاز به صدقهی روحی داشتم. بهترین جا مزار شهدا بود و بهترین شخص مرتضی.
پارچهای که روی عکس مرتضی بود
رو کنار زدم. دلم میخواست وقتی باهاش صحبت میکنم به صورتش نگاه کنم. مرتضی اولین و آخرین کسی بود که میتونستم راحت تو چشماش نگاه کنم.
کنار مزارش نشستم
کلی حرف زدم. از اتفاقاتی که افتاده بود. از آیندهای که در پیش رو داشتم. التماسش کردم کمکم کنه. ازش خواستم مثل همیشه حواسش به من باشه.
چند تا گل نیلوفر تو کیفم بود
که یکیش و گذاشتم رو مزار مرتضی و گفتم گلی برای گل. دو تا از گلها رو هم گذاشتم رو مزار پسرای آقای عبادی، محسن و محمدعلی و یکی هم گذاشتم رو مزار داییم.
داییرضا تو جبهه شهید شده
زمانی که شهید شده من خیلی کوچیک بودم به همین خاطر من هیچ خاطرهای ازش تو ذهن ندارم.
بعدشم کنار مزار شهدا قدم زدم
و زیارت آلیاسین میخوندم. زیارت آلیاسین زیارتی بود که آرامش خاصی بهم میداد. و وقتی میخوندمش وجود امام زمان و کنارم حس میکردم
فردای اون روز سال تحصیلی جدید
رسماً اغاز شد. من و علیرضا اتاق شماره ۳ رو تمیز و مرتب کردیم و اونجا رو برای خودمون انتخاب کردیم.
پنجرههاش معمولی بود
که از بیرون داخل دیده میشد. به همین خاطر موقع درس خوندن تمرکز نداشتم و مجبور شدم کل پنجره رو با پرده بپوشونم.
من و علی مدام در حال درس خوندن بودیم.
و فقط موقع کلاسها و نماز از اتاقمون بیرون میرفتیم. ژطوری که بقیه فکر میکردند ما ارتقایی برداشتیم به همین خاطر مدام در حال درس خوندنیم.
میز مطالعه من کنار پنجره بود.
هر از گاهی پرده رو کنار میزدمو به بیرون نگاه میکردم. یه روز غروب داشتم درس سیوطی مطالعه میکردم. که ناخودآگاه یاد ناصر افتادم. پرده رو کنار زدم و به بیرون نگاه میکردم.
علیرضا عادت داشت رو زمین بشینه
برعکس من که رابطه مناسبی با زمین نداشتم.
علی سرشو از رو کتاب برداشت
_اسماعیل
-جانم؟
_به چی نگاه میکنی؟
-بیرون، حوض، باغچه
علی خندید و گفت
_به چی فکر میکنی
آهی کشیدمو گفتم
-به ناصر، جاش خیلی خالیه
علی بلند شد اومد پیش من کنار پنجره
_آره یادش بخیر چه زود گذشت انگار همین دیروز بود
-دلم براش تنگ شده
_حق میدم بهت منم دلم براش تنگ شده. اکثر بچهها ناصر و دوست داشتند بس که مهربون و اجتماعی بود و برعکس تو که قُد بودی و جدی
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۳۰
گاهی وقتا از شدت مطالعه سردرد میشدم
و سرمو با چفیه میبستم. موقع امتحانات ترم که میرسید تا یکماه سمت خونه نمیرفتم و بعد از اون با رنگ پریده و قیافهی نحیف و لاغر البته با نمرات عالی و خیالی آسوده از اینکه تابستون راحتمو نیازی به تجدیدی ندارم برمیگشتم خونه.
اون سال بین من و علیرضا رقابت خیلی سختی بود
و مدام در حال پیشی گرفتن از هم بودیم ولی متاسفانه علی همش دو نمره از من عقب بود.
اصولا جمعهها بعد از خواندن نماز جمعه
به خونه میرفتم. البته علی تو این مسائل یکم راحت بود. و بعضاً وسطای هفته هم به دیدن پدر و مادرش میرفت.
باهم قرار گذاشته بودیم پنجشنبه ها
رو روزه بگیریم. و شبا بریم کتابخونه درس بخونیم. ولی کتابخونه برای من حکم گهواره رو داشت. تا روی صندلی مینشستم فوراً خوابم میبرد و من نه تنها درس نمیخوندم بلکه یه دل سیر میخوابیدم.
یکی از دوستام که «مهدی پیکرستان»
نامش بود. همش سر به سرم میذاشت و زمانی که تو کتابخونه خوابم میبرد میومد من و از خواب بیدار میکرد. که بعضاً کارمون به جنگ و دعوا کشیده میشد. و از اینکه حرصم میداد خوشحال میشد. دیگه نمیتونستم این وضع و تحمل کنم. تا کی تو کتابخونه بخوابم. یه روز از مدیر مدرسمون خواستم. که اجازه بده اون یک و نیم ساعت اجباری رو تو اتاقم مطالعه کنم.
صبحای پنجشنبه هر هفته
زیارت جامعه کبیره داشتیم. راستش لحظه شماری میکردم که صبح پنجشنبه برسه و بریم دعا. تک تک کلمات جامعه کبیره گوهر معرفت بود. و من بیشتر از ابتدای زیارت که میفرمایند؛
,,السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و معدن الرساله,, خوشم میومد. و بیشتر باهاش حال میکردم.
یه روز پنجشنبه طبق قراری که
بین من و علی بود روزه گرفتیم و علی بعد از اتمام کلاسها رفت خونشون ولی من حوزه موندم و تو اتاق تنها بودم. که بعد از افطار شروع کردم به درس خوندن.
یکی از طلبه های پایه بالاتر اومد اتاقم
دنبال کبریت. از پشت میزم بلند شدم که بهش کبریت بدم که یکدفعه از حال رفتم و بعد از اون چیزی نفهمیدم. با داد و بیداد مهدی پیکرستان که بالا سرم ضجه میزد به هوش اومدم. و بعد از اون به اصرار مهدی به بیمارستان رفتم و بهم سُرُم وصل شد. دو سه ساعتی بیمارستان بستری بودم. فشارم زده بود پایین. طفلی مهدی با اینکه دل پری ازش داشتم ولی تا نصف شب تو بیمارستان کنارم بود. مهدی رو صندلی خوابش برده بود و منم به قطره هایی که از سرم میچکید نگاه میکردم. تو حال و هوای خودم بودم
که یه پرستار سفید پوش و مهربون اومد بالای سرم خیلی خوش برخورد بود وقتی دیدمش حس کردم خیلی برام آشناست.
اومد بالا سرم و با لبخندی ملیح پرسید
-حالت چطوره؟ خوبی؟
_ممنون خوبم، معلوم نیست کی مرخص میشم؟
-وقتی سرمت تموم شد و داروهاتو خوردی
هر از گاهی با لبخند نگام میکرد
و یه چیزی میگفت و من بیشتر کنجکاو میشدم که کجا دیدمش
-چرا به خودت نمیرسی، هم لاغری هم کم خون، روزه گرفتنت چیه باز
خندم گرفت گفتم
_اخه قراره دوستانست هر هفته پنجشنبه ها روزه می گیریم
پرستار جوان همین طور که داشت خودشو رو تختم جا به جا میکرد گفت
-از شما که طلبهای انتظار بیشتری میره، وقتی روزه برای بدنت ضرر داره نباید بگیری کار مستحبیت میشه حرام
با تعجب نگاش کردم و پرسیدم
-شما از کجا میدونید من طلبهم؟ از یقه لباسم؟ یا از ریشم؟
خندید و گفت
-ریش و که الان همه میذارن
-راست میگی حواسم نبود الان گذاشتن ریش مد شده، پس از کجا فهمیدین من طلبم ؟ نکنه دوستم بهتون گفته
نگاهی به مهدی که داشت خرناس میکشید انداخت و گفت
#رمان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب #داستان
ازعشق تا پاییز قسمت30(2)
_نه، از اولش معلوم بود من و نشناختی، از اینکه......
حرفشو بریدمو گفتم
-ما همو کجا دیدیم؟
دوباره لبخندی زد و گفت
-چون حالت خوب نیست اذیتت نمیکنم، من همون پسریام که یه شب ترسناک تک و تنها برخلاف میل دوستات پناهم دادی
چند ثانیهای سکوت کردم و به سرمم خیره شدم. و مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم ولی پرستار جوان قبل از اینکه بلند شم دستشو گذاشت رو سینمو گفت
-راحت باش بلند نشو سرمت قطع میشه
_سعید تویی؟؟
حسابی شکه شده بودم
اصلا باورم نمیشد. یزد کجا زاهدان کجا. پسری که یه شب پناهش دادم الان پرستارمه. سعید با مهربونی سابقش پیشونیمو بوسید
و گفت
-اصلا فکر نمیکردم دوباره ببینمت
-منم همینطور، خدا میدونه چقدر از دیدنت خوشحالم
سعید یکم نزدیکتر شد و گفت
-خدا میدونه چقدر تو فکرت بودم و تو فکر اینکه یه روز خوبیهاتو جبران کنم
یادمه از اینکه من بچه زاهدانم حرفی با سعید نزدم و این حادثه خیلی اتفاقی بود که سعید منتقل بشه زاهدان و من بشم مریضش
کلی باهم حرف زدیم
این قدر سرگرم صحبت بودیم که نفهمیدم کی وقت گذشت و سرمم تموم شد.
سعید از علیرضا پرسید
از اینکه بعد از اون شب چه اتفاقاتی براش افتاد صحبت کرد. و من هم از دغدغههای شبش و اینکه نماز صبحمون قضا شد.
-آقااسماعیل
-جانم
-میدونی که مریضها باید به حرف دکترشون گوش بدن
-آره میدونم
-خب حالا اگه ازت بخوام پنجشنبهها روزه نگیری چی؟
مِن و مِن کردم و گفتم
-نمیشه آخه با علی قرار گذاشتم نمیشه بزنم زیرش
_تو طلبه ای باید درس بخونی با شکم گرسنه که نمیشه درس خوند
واقعا حرفش درست بود
خدا میدونه امروز چقدر اذیت شدم و اصلا نتونستم یه خط درست و حسابی درس بخونم. الانم که سه ساعته تو بیمارستانم. و کلی وقتم هدر رفت.
با سفارش سعید این قرار هفتگیمون
تبدیل شد به ماهانه تا زمانی که حالم بهتر شه. سعید با گفتن این جمله که الهی دکتر شم بیمارم تو باشی سرم رو از دستم بیرون کشید.
با خنده گفتم
-قرار نیست تو شعر شُعرا دستبرد بزنی
اونم بدون اینکه جوابی بده
گفت
-تا تو لباساتو بپوشی میرم داروهاتو از داروخانه بیمارستان میگیرم
اون رفت
و منم زیر لب گفتم
-راست میگن کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه.....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۳۱
اون شب بعد از اتمام سرم
از بیمارستان مرخص شدم ساعت حول و حوش یک شب بود که من و مهدی از بیمارستان اومدیم بیرون.
مونده بودیم کجا بریم
از طرفی درب حوزه این موقع شب بسته بود و نگهبان درو باز نمیکرد از طرفی اگه میرفتم خونه خودمون مامان و بابام نگران میشدند که این موقع شب کجا بودم.
بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتیم
بریم خونمون ولی به کسی چیزی نگیم که من بستری بودم.
خوشبختانه کسی کسی به پر و بالمون نپیچید
که این موقع شب کجا بودید و از کجا میاین و من این رو مدیون اعتمادی هستم که پدر و مادرم به من داشتند.
اون شب من و مهدی تو اتاق من خوابیدیم
و صبح روز بعد یعنی صبح جمعه بعد از صرف صبحانه و دعای ندبه به حوزه برگشتیم.
رابطهی دوستانهی من و سعید
کماکان ادامه داشت. و من از این دوستی با احدی حتی ناصر چیزی نگفتم. سعید از یه خانوادهی اصیل بود و فرهنگی که داشت و شخصیت زیباش باعث شده بود این دوستی ادامه داشته باشه. تا جایی که تو سن سی و دو سالگی تصمیم به ازدواج گرفت
و از اونجایی که سعید دوستم بود
و تو این چند سال حسابی ازش شناخت داشتم ماندانا رو پیشنهاد دادم و اون هم با کمال میل پیشنهادمو قبول کرد. اما ماندانا بخاطر تفاوت سنی که با سعید داشت بهش جواب منفی داد. ماندانا سیزده سالش بود و سعید سی و دو ساله.
سعیدی که هم باایمان بود
هم خوش برخورد و هم پولدار و از همه مهمتر از یه خانوادهی اصیل و بافرهنگ بود. آرزوی هر دختری ازدواج با همچین پسریه.
اما ماندانا بخاطر سنش جواب رد داد.
و تو سن پانزده سالگی با پسر عموش که ده سال از ماندانا بزرگتر بود ازدواج کرد.
عقد ماندانا رو من خوندم
همون ماندانایی که وقتی به دنیا اومد و آوردنش خونه اولین نفر من بودم که بغلش کردم. اما حالا ماندانای کوچولو بزرگ شده و تو لباس عروسیش شبیه فرشتهها شده بود
من و ناصر و فاطیما و ماندانا و مَمَل(محمدرضا)
از جایی که سنامون به هم نزدیک بود شور و شیطنتمونم یکی بود. یادش بخیر چه قرارهایی که باهم میذاشتیم و چه پیتزاهایی باهم خوردیم و همشم من پولشو حساب میکردم. من و ناصر با ماشین دنبال ممل میرفتیم و از اونجا هم دنبال ماندانا و فاطیما کلی تو ماشین جیغ و داد راه مینداختیم و اخرشم خسته و کوفته یه رستورانی پیدا میکردیم و بعد از صرف شام دوباره شیطنتامون شروع میشد. خدا ما رو ببخشه چه آدمایی رو که با جیغامون ترسوندیم و چه چراغ قرمزایی رو که بی هوا رد کردیم.
همیشهی خدا هزینهها پای من بود
به بار نشد ناصر یا ممل حساب کنند. انگار براشون عادی شده بود وقتی شامشونو میخوردند بِر و بِر به هم نگاه میکردند و منتظر بودن من برم پای صندوق و کارت بکشم.
یادمه یه شب از شهر زدیم بیرون
و تو جاده با ماشین لایی میکشیدم که یهو تو تاریکی شب پلیس راهنمایی رانندگی ظاهر شد با اشارهی من که گفتم بچهها کمربنداتونو ببندید سر یه چشم برهم زدن همه چی عوض میشد انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش چه اَلَم شنگهای تو جاده راه انداخته بودیم و الان شده بودیم تابع قانون
با ایست پلیس ماشینو نگه داشتم ماموره اومد کنار من و گفت
-مدارک ماشین لطفا
با خونسردی تمام مدارکمو از داشبورد برداشتم و گفتم
-بفرمایید
مامور یه نگاهی به مدارک انداخت و گفت
-خانم و اقا با شما چه نسبتی دارن
نگاهی به عقب ماشین انداختم و گفتم
-این اقا که کنارمه خواهرزادمه اون اقای پشت سرم داداشمه ناصر اون خانم برادرزادمه و اون خانم که گوشه تشریف دارن خواهرزادمه
محمدرضای شیطون لبخندی زد و باشیطنت گفت
-سلام اقای پلیس خوبید
-ممنون شما چطورید
-خوبم ممنون میگم آقای پلیس شما چند سالتونه
-بنده بیست و هشت سالمه چطور؟؟
-واقعااا؟؟؟!!! آخه خیلی جوون به نظر میرسید فکر کردم بیست و سه ساله تونه
ماموره هم گلی به گونه انداخت و گفت
-خیلی ممنون شما لطف دارید
#داستان #کتابخوانی #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب