eitaa logo
خانه مهر
1.9هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
386 فایل
کانال اطلاع رسانی در موضوع مهارتهای زندگی و تربیت فرزند برای ارتباط با مدیر کانال و ارسال مطالب و پاسخ به مسابقات، به این آدرس پیام بفرستید @ab_hasani
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز 🍄قسمت ۲۸ کم‌کم داشتیم به سال تحصیلی جدید نزدیک میشدیم. همون طور که قبلاً گفته بودم ناصر قرار بود سال جدید امتحان ورودی حوزه بده و این کارو هم کرد و همون طور که ملاکش بود «حوزه آیت‌الله یثربی» در شهر کاشان قبول شد. قرار بود من و ناصر برای مصاحبه بریم کاشان. اون سال حسابی در سفر بودم. به همین خاطر چیزی از تابستون و درکنار پدر و مادر نفهمیدم. به جز ناصر یکی دیگه از بچه‌ها هم کاشان قبول شده بود. که فامیلیش «دهمرده» بود. با دهمرده زیاد دوست نبودم فقط در حد همکلاسی به همین خاطر چیز زیادی ازش نمیدونستم. بالاخره برای مصاحبه به کاشان رفتیم. و آدرس به آدرس تا رسیدیم به حوزه. تو مسیر راه به ناصر گفتم تو مصاحبه چی بگه یا چی نگه. کلی چی یادش دادم. حرفای گنده گنده به طوری که تو همون جلسه اول مورد تایید قرار گرفت. و قبول شد. شب رو کاشان موندیم و روز بعد به قم رفتیم و از اونجا هم به زاهدان. موقع برگشت به زاهدان خبر دادن که عمه کبری از دنیا رفته. حسابی بهم ریختم. عمه کبری به خاطر کهولت سن در بستر بیماری بود که متاسفانه از دنیا رفته بود. تا ما رسیدیم زاهدان روز سومش شده بود و با رسیدنمون با موج سوالات که کجا بودین و چرا نبودین و... روبرو شدیم سال دوم طلبگی هم با فوت عمه کبری شروع شد اما من یکسال بزرگتر شده بودم و یکسال قوی‌تر. به همین خاطر راحت میتونستم این ماجرا رو هضمش کنم مراسم عزاداری عمه کبری خونه پسرش بود رفتم آشپزخونه آب بخورم لیوان تو دستم بود و داشتم به عمه فکر میکردم که دختر عمه‌مریم ناغافل وارد آشپزخونه شد. هر دومون از دیدن هم شکه شدیم با دیدنش سرمو انداختم پایین و گفتم -سلام بهتون تسلیت میگم امیدوارم بقای عمرتون باشه دخترعمه که سکوت کرده بود و معلوم بود هُل شده بود و گفت -منم بهتون تسلیت میگم -ممنون -این سه روز نبودی از اینکه این مدت نبودنمو حس کرده بود داشتم ذوق مرگ میشدم اما چه فایده -کاشان بودم. دنبال کار ناصر و داشتم. اگه خدا بخواد برای ادامه تحصیل میره کاشان -شما چی؟ خواستم جواب بدم که عمه مریم وارد آشپزخونه شد و دخترش از ترس بی‌خداحافظی گذاشت و رفت بیرون. عمه مریم هم بدون اینکه تحویلم بگیره کیفشو برداشت و از آشپزخونه بیرون رفت. یازدهم شهریور ناصر باید کاشان میبود هرچی به اون روزا نزدیکتر میشدم دلتنگیم بیشتر میشد اصلا دوست نداشتم از ناصر جداشم. اون بهترین تکیه‌گاهم بود. با اینکه از من کوچیکتر بود اما باهاش دلگرم بودم. نمی‌خواستم از هم جداشیم. ولی از طرفی دوست داشتم پیشرفت کنه قرار شد ۱۰ شهریور ناصر و دهمرده برن ترمینال از اونجا هم به سمت تهران و تو مسیر، کاشان پیاده شن من همراه ناصر تا ترمینال رفتم