ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۴۷
کم کم داشتیم به پایان این سفر معنوی میرسیدیم
دو سه روزی از اقامتمون در مکه بیشتر نمونده بود. روژ بعد با مصطفی برای خرید رفتم بازار و زمین هنوز بخاطر بارونی که دیروز باریده بود خیس و لغزنده بود. به بازاری نزدیک مسجدالحرام رفتیم. که بتونیم بعد از خرید به کعبه بریم و نماز بخونیم.
کوههای دور تا دور حرم رو داشتند
با ماشین های سنگین میکندند. تو دلم حسرت خوردم فضای مکه و سبک زیبا و قدیمیش الان داره تبدیل میشه به جایی شبیه لندن و پاریس.
بازاراش و مغازههاش پر زرق و برق بود. که ادم رو به سمت خودش میکشوند.
یه مقدار خرت و پرت و سوغاتی
برای ایران خریدیم و یه گشتی هم میون بازار زدیم. از حق نگذریم این جماعت بی دین و ایمون خععععلی باکلاس بودند.
تو یکی از بازارهای پرزرق و برق و سرپوشیدهی مکه مشغول صحبت با مصطفی بودم که یه پسربچهی شیطون بدو بدو از کنارم رد شد. ماشاالله هیکل که نگو عین هو بچه خرس خورد به دستمو موبایلم افتاد رو زمین.
خم شدم و ناخواسته گفتم یاعلی
و گوشیمو از رو زمین برداشتم. یکی از مغازهدارها که درب مغازهش مثل چنار ایستاده بود. با شنیدن اسم مبارک امام علی علیهالسلام عصبانی شد و اومد زد تو صورتم
و به عربی گفت
-إمشی مشرک(گمشو مشرک)
خیلی ترسیده بودم
و فقط با دست رو صورتمو گرفته بودم. مصطفی که دیگه از دست کاراشون عاصی شده بود. جلو اومد و محکم خابوند تو گوشش. مرد عرب عرب شروع کرد به داد و بیداد کردن
و بد و بیراه گفتن. حقیقتا مابقی مغازهدارها دخالتی نکردند. و فقط دورمون جمع شده بودند. صدای عربدههای اون یارو هم تا فرسنگها به گوش میرسید.
در حین داد و بیداد کردناش
گوشی شو برداشت و شروع کرد به گرفتن شمارهای. شصتم خبردار شد که میخواد به پلیس زنگ بزنه. ظن مصطفی هم همینو میگفت.
با صدای مصطفی که گفت
-اسماعیل فرار کن
پشت سرمو نگاه کردم دوتا مأمور بدو بدو داشتند سمت ما میومدند. خدای من اینارو کی خبر کرد؟؟ انگار همه جای اینجا دوربین کار گذاشتند.
با صدای مصطفی که گفت
-بدو دیگه
شروع کردم به دویدن نمیدونستم کجا داریم میریم. فقط میدویدیم تا از بازار بریم بیرون. و قاطی جمعیت گم شیم
مأمورا پشت سرمون میدویدند و داد میزدند
-قیفوا قیفوا (بایستید بایستید)
تا اینکه رسیدیم به بیرون از بازار
بیرون خیلی شلوغ بود خیالمون راحت بود که تو اون شلوغی کسی پیدامون نمیکنه و همینطور هم شد.
خداروشکر بخیر گذشت
نمیدونستم از مصطفی بابت اینکه از من دفاع کرد تشکر کنم یا توبیخش کنم. بعد از اینکه خیالمون از بابت مأمورا راحت شد. به بقیه خریدامون ادامه دادیم.
کنار یه دست فروش که بساطش زیرگذر پهن بود توقف کردیم تا چوب اراک بخریم. (مسواک سنتی)
هی به مصطفی گفتم
-مصطفی جان بیا بریم الان مأمورا میان
گوش نداد که گوش نداد. اخرشم دستشوییش گرفت و رفت سرویس بهداشتی.
مشغول خریدن چوب اراک و چند تا انگشتر مردونه بودم که یکی با دستش زد رو شونم
#کتاب #کتاب_خوانی #رمان #کتاب_کتابخوانی #داستان #کتابخوانی
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۴۷ ب
به گمان اینکه مصطفی باشه برگشتمو گفتم
-بالاخره اوم.......
جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نکشم
یکی از مأمورا مثل کفتاری که کبوتری رو تو دام گرفته داشت نگام میکرد تا خواستم فرار کنم. ماموره یقه لباسمو از پشت گرفت.
هرچی تقلی کردم در برم فایده نداشت که نداشت. بخاطر اینکه آرومم کنه با باتونی که تو دستش بود زد رو کتفم.
نفسم بند اومد
حس کردم دارم از هوش میرم. ماموره از اینکه به هدفش رسیده بود دست از سرم برداشت از شدت دردی که داشتم دیوار کنارمو چنگ زدمو نشستم رو زمین.
دستم رو دیوار بود که حس کردم
یکی از آجراش از جا دراومده خوب که دقت کردم دیدم کاملا آجر از دیوار جداست. و راحت میشه برش داشت.
ماموره داشت میرفت
اجر و برداشتمو تمام نفرتم جمع کردم و تا جایی که توان داشتم با آجر کوبیدم تو سرش. تا به خودم اومدم دیدم ماموره افتاد رو زمین. و سرش پر خونه.
اینقدر ترسیده بودم
که تنها چیزی که به ذهنم رسید فرار کردن بود. خدا میدونه چه حال بدی داشتم. کلی فکر تو ذهنم بود. مصطفی اون ماموره،
الان مصطفی چی کار میکنه
اون ماموره چش شد یهو با هیکل گندهش با یه ضربه نقش زمین شد. من چمیدونستم این قدر تیتیش مامانیه
خدایا چه خاکی به سرم بریزم
اینقدر تند میدویدم که گه گداری به چند تا عابر برخورد میکردم و یکی دوبار هم بخاطر سُر بودن کف خیابون خوردم زمین.
از مسجدالحرام تا هتل رو یه نفس دویدم
و هرچی ذکر بلد بودمو خوندم. تا این شر از سرم کنده شه. نفس نفس زنون پریدم تو هتل. انگار بهشت و بهم داده بودند.اقای محمددوست با همسرش
تو لابی هتل نشسته بودند. دور تا دور میز مدیر هم پر بود از چند تا عرب که همه با دیدن من با تعجب نگام میکردند.
از میون اون جمعیت یه عرب قدبلند چارشونه
که ریش پروفسوری و عینک آفتابی به چشمش زده بود از جاش بلند شد.
بی توجه به همه آب دهنمو قورت دادمو سمت آسانسور رفتم. اون عرب هم اومد سمت آسانسور و روبروم ایستاد ولی اصلا بهم نگاه نکرد. و تمام اون مدت صاف قامت ایستاده بود. خیلی ترسیده بودم مطمئن بودم از زیر عینک آفتابیش داره نگام میکنه.
آسانسور و بیخیال شدم
و ترجیح دادم از پلهها برم بالا. اینجوری بهتر بود. اون یارو دیگه نمیتونست بفهمه کدوم طبقه و کدوم اتاق میرم
باعجله درب اتاق و باز کردمو وارد شدم
نفسم بالا نمیومد. کلی راه رو دویده بودم. بس دویده بودم باهر نفس قفسه سینم میسوخت. لباسامم خاکی و گلی شده بود.
ترجیح دادم برم دوش بگیرم
تا حالم بهتر شه. از حموم اومدم بیرون که صدای کوبیدن در بلند شد. مصطفی و مهرداد که کلید دارند. کی میتونه باشه پشت در. از چشمک در بیرون رو نگاه کردم. از دیدن منظره پشت در قلبم داشت از جا کنده میشد.
همون عربی که تو لابی هتل دیدمش با چهرهی عبوس و جدیش پشت در ایستاده بود.
#کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #داستان #رمان #کتاب_خوانی #کتاب
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۴۸
با دیدن مرد عرب پشت در تصمیم گرفتم در و باز نکنم. این قدر اتفاقات سریع به گوش همه میرسید که گویا وجب به وجب عربستان دوربین کار گذاشتند. اما تا کجا میتونستم تو اتاق قایم شم. بالاخره که چی نباید برگردم ایران؟ یا مأمور عربی تنمو میلرزوند. اگه مرده باشه چی؟ مصطفی الان کجاست؟ اگه گیر افتاده باشه چی؟ خدای من اصلا قرار نبود آخر سفرمون اینجوری تموم شه.
با کوبیده شدن در به خودم اومدم
انگار این مرده نمیخواد دست از سرم برداره. الان دیگه داشت با شدت بیشتری در میزد. عزمم و جزم کردم تا درو باز کنم دیگه بادا باد اتفاقی که افتاده. اصلا از کجا معلوم این یارو از اتفاقی که گذشت خبر داشته باشه. دستمو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم.
خودمو جمع و جور کردم انگار اتفاقی نیافتاده
_سلام
به جای اینکه جواب سلاممو بده
خیلی با جدیت و بیادبانه خواست بیاد داخل اتاق. خیلی بهم برخورد. به خودم گفتم این آقا هرکی و هرچی میخواد باشه حق نداره بدون اجازه بیاد تو.
دستمو به چارچوب در گرفتم
تا مانع اومدنش بشم. که با مشت کوبید رو دستم. راه رو برای اومدنش باز کرد. از شدت درد چشمامو محکم بهم فشار دادم
باعصبانیت گفتم-ما تفعل؟؟؟
همینطور که داشت داخل اتاق میشد برگشت و یه نگاه اخم آلودی بهم انداخت و گفت -درو ببند
از اینکه ایرانی حرف میزد خیالم راحت شد. اما باید احتیاط میکردم. مستقیم رفت رو تخت مصطفی نشست.
خواستم سر صحبت و باز کنم گفتم
-اینجا به جز خشونت بهتون یاد ندادن بس اجازه وارد اتاق کسی نشید و از وسایل شخصی دیگران استفاده نکنید
جدی تر از قبل شد و گفت_من جای تو بودم مهربون تر رفتار میکردم.
آرامشش کمی رو اعصاب بود خواستم یکم بهم بریزمش
-شما ایرانی هستی
_به شما ربطی نداره
دیگه داشت حرصم میگرفت.
-نخیر ربطی نداره دیدم ایرانی فصیح حرف میزنید اخه ایرانی صحبت کردن کار هرکسی نیست.
تیرم خورد به هدف. لجش گرفت از جاش بلند شد و رفت سمت یخچال و یه آبمعدنی برداشت. و نصفشو یه نفس خورد.
_ حق با شماست فارسی حرف زدن خیلی مشکله و هرکسی از پسش برنمیاد
برخلاف ظاهر عبوسش زیادم بداخلاق نبود و این باعث میشد من راحت حرف بزنم-یادمه قدیما وارد اتاقی میشدند اجازه میگرفتند شاید کارتون این قدر مهم بوده که بدون اجازه اونم با زور وارد اتاقم شدین
دوباره برگشت به حالت قبلیش همون طور عبوس و جدی گفت گوش کن پسرجان من «نیما رحمتی» هستم متخصص تیروئید. هرسال از طرف بعثه رهبری دعوت میشم به عربستان برای مداوای زائران ایرانی. این طرز پوشش هم از باب مصلحته. نه بلدم عربی فصیح حرف بزنم. نه دل خوشی از آدماش دارم. این چند سالی که اینجام با جیک و پیکشون آشنا شدم هر روز هر هفته هر سال آدمی نیستش که گندی بالا نیاورده باشه و از ترس جونش پناه نبره به جایی. امروز که دیدمت فهمیدم تو هم از همون آدمایی با اون وضع و استرسی که وارد هتل شدی فهمیدم باید دست گل به آب داده باشی. معصومیت چشمات و ترس بیاندازهت باعث شد کنجکاو بشم و بیام بپرسم ازت شاید بتونم کمکی بهت بکنم. البته اگه بتونم
خواستم سفره دلمو براش باز کنم
و از سیر تا پیاز امروز و بهش توضیح بدم. اما از کجا میشد بهش اعتماد کرد. اصلا از کجا معلوم که راست گفته باشه.
تو تردید بودم که کارت شناسایی شو از تو جیبش برداشت و گفت_نترس اینم کارتمروش نوشته بود، دکتر نیما رحمتی. صادره از تبریز. متخصص تیروئید. متولد فلان و شماره پزشکی فلان.
یاد اتفاق امروز افتادم یاد مصطفی، یاد اون مأموره. حالم بدجور خراب بود. به چشم یک قاتل به خودم نگاه میکردم. دلم میخواست هرچه زودتر شب شه و از این بلاتکلیفی دربیام.
ماجرا رو مو به مو تعریف کردم
و آخرش گفتم -نه از مصطفی خبر دارم. نه از سرنوشت اقا پلیسه. تروخدا آقای رحمتی کمکم کنید. من الان اینقدر حالم بده که نمیدونم کدوم تصمیم درسته کدوم غلط. یه بار میگم ولش کن انشاالله پلیسه زندهس. یه بار میگم حتماً مرده. دلم میخواد برم خودمو معرفی کنم.
نیما که استرس بیش از حدمو دید دستی به عینکش کشید و گفت
_نمیخواد خودتو ناراحت کنی تا اطلاع ثانوی از هتل بیرون نرو. منم میرم سمت مسجدالحرام سر و گوشی آب بدم. انشاالله دوستتم برمیگرده
با پیشنهاد نیما رفتم از آشپزخونه
آب جوش آوردم و با چای کیسهای دمنوش درست کردم. تو این مدت کوتاه باهم حرف زدیمو کما بیش از گذشتمون گفتیم. نیما هم یکی بدبختتر از من که بخاطر دخالت خانوادهش تو امر ازدواج هنوز مجرد بود.
#داستان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان #کتاب_خوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۵۰
کمکم بار و بندیلمون رو برای برگشت
به ایران جمع کرده بودیم. روز قبل از پرواز اومدند ساک چمدونهامون رو با خودشون بردند فرودگاه. یه ربان قرمز پیدا کردم به چمدونام بستم تا یه وقت با بقیه چمدونا اشتباه نشه.
هرچند روز فرود به فرودگاه زاهدان
امام جمعه ایرانشهر، اینقدر حواسش پرت بود که ربان قرمز رو ندید و چمدون من رو اشتباها با خودش برده بود و من یک هفته زابه راه شده بودم.
از شانس بد دقیقا همون چمدونی رو برده بود
که چادر سفید پاییز توش بود. بگذریم. شب اون روزی که چمدونامون رو بردن فرودگاه.
به مصطفی گفتم
-اخه چطور میتونم خونه خدا رو ندیده برگردم. باور کن سختم میشه. معلوم نیست دوباره طلب بشم.
مصطفی گفت
+این به نفع خودته اگه پاتو بذاری اونجا ممکنه دیگه رنگ ایران و نبینی. میدونی تو چی کار کردی. یه مأمور عالی رتبهی وهابی رو ناکار کردی. میفهمی یعنی چی
-خدا لعنتش کنه. اگه نزده بود رو کتفم مرض داشتم مگه بزنم تو سرش
+حالا ناراحت نباش سالهای بعد دوباره طلب میشی
موبایلمو برداشتم شمارهی نیما رو گرفتم
یکم دیر جواب داد. میدونستم مریض داره اما دلم آروم و قرار نداشت.
_سلام نیما خوبی
+ سلام اسماعیل اتفاقی افتاده این موقع شب؟
-اتفاق که نه ولی
+ولی چی
-امروز وسلایلتمون رو بردن، خودمونم فردا صبح میریم فرودگاه
+عه بسلامتی چه زود
-اره دیگه دوهفته مثل برق گذشت گفتم خداحافظی کنم باهات
+ممنون ولی صبح شیفتم تموم شه میام پیشت
-نیما یه کاری میتونی برام بکنی
+چه کاری
_دلم میخواد دوباره مسجدالحرام رو ببینم
+این که شدنی نیست. رفتنت به اونجا خیلی خطرناکه. اگه شناساییت کنند چی
-انشاالله که نمیکنند
+با انشاالله و ماشاالله که کار درست نمیشه، باید احتیاط کنی. یه درصد احتمال بده گیر بیفتی میدونی چه اتفاقی میافته هم خودت بازداشت میشی هم همسفرات دچار مشکل میشند.
حرفهای نیما کاملا منطقی بود
اما دلم ساز خودشو میزد. اگه بحث همسفرام و مسئلهی حقالناس نبود به قیمت جونمم شده بود میرفتم مسجدالحرام.
#کتاب #کتاب_خوانی #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #داستان
ادامه قسمت ۵۰
اما این داغی بود که هنوز رو دلم مونده
گاهی وقتا لباسهای احرامم رو برمیداشتم گریه میکردم. فکرشو نمیکردم سفرم اینجوری تموم شه.
اون شب تا صبح بیدار بودم.
دلم یه معجزه میخواست. یه معجزه در حد دیدن دوباره مسجدالحرام. یاد اون روز بارونی افتادم. عاشقانه ای بین من و خدا. آخ که لحظهی قشنگی بود.
بعد از نماز صبح به دستور مدیر کاروان
رفتیم سلف صبحانه میل کنیم. از شدت بیخوابی مدام چرت میزدم. هرچی صورتمو آب میزدم فایده نداشت که نداشت.
بعد از صبحانه اتوبوس اومد دنبالمون
این سفر معنوی با تمام خاطرات تلخ و شیرینش تموم شد. دلم میخواست بیشتر بمونیم. از طرفی دلم برای پاییز خیلی تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم فرودگاه به اسقبالم میاد یا نه. اگه نیاد باید برای همیشه فراموشش میکردم.
حول و هوش ساعت ۷ صبح رفتیم فرودگاه
حالم خیلی بد بود. نه میتونستم مسجدالحرامو ببینم نه نیما رو.
وارد فرودگاه شدیم
کمی پروازمون با تاخیر مواجه شد. قرار بود ساعت ۹ حرکت کنیم اما ساعت ۱۱ سوار هواپیما شدیم. با اولین قدمی که رو پلکان هواپیما گذاشتم اشکام سرازیر شد. آخرین پله، برگشتمو برای آخرین بار با سرزمین وحی خداحافظی کردم.
بیست دیقه نیمساعتی هم تو هواپیما معطل شدیم و تو این مدت به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم.
تو هپروت خودم بودم که مصطفی گفت
_اسماعیل اون نیما نیست؟؟؟
با بیحوصلگی به انتهای انگشت مصطفی نگاه کردم خودش بود. نیما داشت تو هواپیما دنبالم میگشت. بلند شدم و صداش زدم.
نیما با دیدنم اومد سمتم
این بار از اون آرامش قبلی خبری نبود. معلوم بود کلی راه دویده تا قبل از پرواز من و ببینه
+سلام اسماعیل خوشحالم از اینکه دوباره دیدمت
_سلام خوبی نیما گفتم شاید دیگه هیچوقت نبینمت
+شرمندم دیشب کلی مریض داشتم، یه دوتا عمل هم داشتم که بکیشون مرد، یه زائر خانم ایرانی که دیشب تموم کرد و همون دیشب غریبانه تو قبرستان وهابی ها دفنش کردنپ روشم اسید پاشیدند که زودتر تجزبه بشه
-آخ خیلی متاسفم
+ممنون. گفتم قبل از اینکه بری باید ببینمت. دلم برات تنگ میشه اسماعیل
-منم همینطور. انشاءالله برگشتی تبریز خبر دامادی تو بشنوم
نیما لبخندی زد و گفت
+ممنون
از تو جیبش یه جعبه کوچیک درآورد و داد به من
+این مال توئه. دیدم دستت خالیه گرفتم برات
یه ساعت مچی بود
بعلاوه زنجیر که میتونست ساعت آویز هم بشه. با صدای مهماندار هواپیما که به نیما میگفت لطفا برید بیرون ازش خداحافظی کردم.
دلم براش تنگ میشد. برای همهی این آدما تنگ میشه. انشالله زیارت مقبولی باشه.
میخواستم رو صندلی بشینم که استادم حاجآقا «کیخا» گفت
+اسماعیل این کی بود؟؟
_جریانش مفصله استاد به موقعش بهتون میگم.
نگاهی به ساعتم انداخت و گفت
+چه قشنگه
_قابل شما رو نداره
+هدیه رو که تعارف نمیکنند
جوابی نداشتم بدم لبخندی زدم و نشستم رو صندلی به دستور خلبان هواپیما
#داستان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان #کتاب_خوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۵۱
سه و نیم ساعت راه حسابی خسته کننده بود
اما با وجود بچههای کاروان حسابی خوش گذشت. شوخ طبعی هاشون، شیطنت هاشون همه و همه خستگی رو از تن آدم بیرون میکرد.
لابلای خندههام، فکر پاییز همه چیز و زهرمارم میکرد.
موقع فرود اومدن
بخاطر جو نامناسب هوا هواپیما اینقدر بد فرود اومد که هرچی دل و روده داشتیم نزدیک بود از حلقمون بریزه بیرون.
مهرداد یه قرآن خیلی بزرگ خریده بود
قرآنشو داد به من. تو بغلم گرفتمش تا احساس آرامش کنم.
تکون هایی که هواپیما میخورد
ناخواسته صدای خیلی ها رو درآورده بود. به هر زحمتی بود هواپیما فرود اومد. کمربندمو باز کردم. گوشیمو روشن کردم.
نگاهی به مصطفی کردم و گفتم
-بالاخره تموم شد
مصطفی که از نگاهش یه دنیا غم فهمیده میشد
گفت
+حیف شد سفر خوبی بود. کاش هنوز ادامه داشت
محض دلگرمیش گفتم
-ان شاالله سالهای بعد دوباره طلب میشیم
از پلههای هواپیما اومدیم پایین
دل تو دلم نبود. دلم برای همه تنگ شده بود. مامان، بابا، ناصر، آبجیا و بقیه. نمیدونم پاییز هم اومد استقبالم یا نه.
با دوستام خداحافظی کردم
مهرداد، مصطفی، رضوانی، علیرضا. دوستای خوبی که شبیه فرشتههان
بعد از تحویل گرفتن چمدونا
اومدم پشت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم. اون بیرون خیلی شلوغ بود. نگاهی گذرا به جمعیت انداختم. و تونستم سارا و ناصر و ببینم. سر چشم برهم زدن سالن پر شده بود از آدمهایی که به استقبال مسافرشون اومده بودند. فک و فامیلای من هم جزیی از همین آدما بودند. حتی فامیلهای دورمون هم بعضا اومده بودند. که اصلا انتظار نداشتم تشریف بیارن استقبالم. همشون هم با دسته گلهای متفاوت. ولی گلی که سارا آورده بود از همه قشنگتر بود. یه گل حلقهای هم مامان و بابام سفارش داده بودند که دور تا دورش با بوتههای طبیعی تزیین شده بود که ناصر انداخت گردنم.
مونده بودم با کی احوالپرسی کنم. و کدوم گل و تحویل بگیرم. اون همه گل و به من میچسبوندند. میشد از وسطش یه درخت چنار خوشکل درآورد بیرون.
وسط اون جمعیت ریز ریز
دنبال پاییز میگشتم. اما انگار خبری نبود. دیگه داشتم کلافه میشدم. اون آخرا هرکی باهام احوالپرسی میکرد یه سری تکون میدادم. و یه لبخند زورکی میزدم.
کاسه صبرم لبریز شد
یواشکی به زنداداش گفتم
_پس پاییز کو؟
زن داداش سرشو انداخت پایین
و گفت
+نمیدونم شاید مشکلی براش پیش اومده.
ته دلم گفتم خداکنه همینطور که تو میگی باشه. اما نه.... من اینقدر پاییز و دوست داشتم که اگر جوابشم منفی بود. دوست نداشتم براش اتفاقی بیافته.
حوصله خونه رفتن و نداشتم
به غلامرضا گفتم قبل از رفتن به خونه بریم مزار شهدا دلم میخواست مرتضی رو ببینم یه دل سیر حرف داشتم برای گفتن.
اما غلامرضا مخالفت کرد
و گفت
+اونجا کلی مهمون منتظر تو هستند. مردم که نمیتونند الاف تو باشند. مزار شهدا باشه یه وقت دیگه.
حقیقتش مامان بابام فرودگاه نیومده بودند
یعنی من نخواستم بیان. میخواستم خودم برم پابوسشون. بخاطر پدر و مادرمم که شده بود مزار شهدا رو بیخیال شدم.
نزدیک خونه که رسیدیم
غلامرضا به علیرضا تماس گرفت که ما نزدیک خونه ایم .
از ماشین پیاده شدم
بیشتر مهمونها اومده بودند خونه دیدنم. از ابتدای کوچه بوی اسپند و ذکر صلوات بلند بود. و مداح که از فامیلامون بود و خیلی ادم مقیّدی بود و متاسفانه الان به رحمت خدا رفته، داشت روضه قبرستان بقیع و حضرت زهرا سلاماللهعلیها رو میخوند.
همه چی باهم قاطی شده بود
گریه هام... دلتنگی... عکاسی که عکس میگرفت...
با دیدن مامان بغضم ترکید
پریدم بغلشو های های گریه میکردم. چقدر دلم براشون تنگ شده بود. یه چند تا گوسفند زبون بسته رو تو مسیر قربونی کردند. دلم براشون میسوخت.
بهشون میگفتم تروخدا حلالم کنید. من بهشون گفتم از این ریخت و پاشا خوشم نمیاد ولی گوش ندادند.
#کتاب #کتاب_خوانی #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #داستان
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تاپاییز
🍄قسمت ۵۲
بعد از خوندن نماز به اجبار رفتم پیش مهمونا
گوسفندایی که جلو پام قربونی کردند قرار شد شام امشب مهمونا باشه. از این همه ریخت و پاش حالم بد میشد. از اینکه مردم گروه گروه میان و میرن، از حاجی قبول باشه گفتناشون، از لبخندای زورکی، از ادا درآوردن های بیخودی ......
بعد از نماز مغرب
تعداد مهمونایی که برای شام دعوت شده بودن بیشتر شده بود. بالاخره سفره شام انداخته شد ولی از پاییز خبری نشد.
به غلامرضا گفتم
-میخام برم اتاق اینجا خیلی گرفتهس
اما مخالفت کرد که زشته و بی احترامی میشه.
و مهمونا ناراحت میشن.
داشتم با ظرف شام بازی بازی میکردم
که زن داداش از قسمت خانما، با اشاره، من و به سمت خودش کشوند
-جانم زن داداش کاری داشتی؟
+مژده بده حدس بزن کی داره میاد
با بی حوصلگی گفتم
_کی؟
+پاییز و خانواده ش
_خدای من راست میگی؟؟؟ اصلا باورم نمیشه
+باور کن، بخدا راست میگم، پدرش تماس گرفت گفت تو راهیم
-وااای خدای من...!!
قلبم به شدت میتپید
حس کردم بدنم گر گرفت. تپش قلب شدیدی گرفتم. هر وقت هیجان بهم دست میداد این طوری میشدم.
دستی به سر و صورتم کشیدم
و گفتم-من خوبم؟؟؟
زن داداش خندید و گفت
+آره فقط خونسردیتو حفظ کن
-باشه باشه ممنون انشاالله همیشه خوش خبر باشی
خیلی حالم خوب شده بود
انگار تازه مهمونا رو دیده بودم. باهاشون احوالپرسی میکردم. منی که تا دو دقیقه پیش مثل مجسمه ابوالغیث نشسته بودم و با کسی حرف نمیزدم نطقم باز شده بود. با فک و فامیل صحبت میکردم.
از اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود میگفتم.
بعضی ها هم مات و مبهوت نگام میکردن که چش شده یهو زبون باز کرد.
نمیدونستند خرم آن لحظه که معشوق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد...
بالاخره پاییزشون اومدند
با صدای یاالله گفتن پدر پاییز خودمو جمع و جور کردم. اما نتونستم پاییز و ببینم. ولی همین که الان بهش نزدیکم خیالم راحت بود.
با پدر پاییز احوالپرسی کردم.
یه مرد میانسال که با یه من عسل هم خورده نمیشد. همیشه ناصر بهم میگفت
بد به حالت چه پدر خانم غد و بداخلاقی داری و من همیشه میگفتم
من چی کار به پدرش دارم برام پاییز مهمه نه بقیه شاید این برداشت درست نباشه. اما انسانهای عاشق همیشه حرفشون همینه.
منتظر بودم مراسم تموم بشه تا مهمونا برن و از این طریق من بتونم پاییز و ببینم. و همینطور هم شد بعد از اتمام مراسم هنگام خداحافظی با مهمونا پاییز و مادر و آبجیش رو دیدم. پاییز همون نجابت قبلیش رو داشت. خیلی سنگین و با وقار.
از شلوغی جمعیت استفاده کردم.
و بهش گفتم
_خیلی منتظرتون بودم
+عذر میخوام پدرم شهرستان بودند نشد فرودگاه خدمت برسیم
_نه خواهش میکنم اشکال نداره. همین که اومدین شرمنده کردین.
+انشاالله زیارتتون توام با معرفت باشه
توی دلم گفتم
ای ول بابا بامعرفت....
پاییز نگاهی به دور و برش انداخت و گفت
+بااجازهتون من برم بابام متوجه میشه ممکنه ناراحت بشه.
_باشه چشم فقط...
+فقط چی؟
_فقط کی خدمت برسیم برای خواستگاری؟
پاییز با چادرش جلوی لبخندش رو گرفت و گفت+دو روز دیگه ساعتشم بهتون خبر میدم
یکم شوکه شدم اصلا باورم نمیشد. بعد این همه مدت اینجوری جواب مثبت دادن یکم گیجم کرده بود
با تردید گفتم
_ببخشید پدرتون درجریانند که.؟
پاییز یکم جدی شد و گفت
+من بدون اجازه پدرم آب نمیخورم آقای صادقیاز حرفم خجالت کشیدم با ذوق خاصی گفتم_یعنی حله پاییز گفت+همین که منحل نیست یعنی حله
مثل بچهای که بهش اسباببازی داده باشن داشتم ذوق مرگ میشدم. از آستین کتم شاخه گلی که پنهان کرده بودم رو درآوردم و دادمش به پاییز. پاییز برای گرفتنش مردد بود
که گفتم_خواهش میکنم قبول کنید
پاییز اون شاخه گل رو گرفت و رفت و با رفتنش دلمم با خودش برد. بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. فکر و ذکرم همش شده بود پاییز. تو این مدت یکی دو بار هم خوابشو دیدم. دلم میخواست هرچه زودتر دو روز بعد بشه تا بریم خواستگاری پاییز
شب خواستگاری فرا رسید
از صبح همون شب آروم و قرار نداشتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود. میل به غذا نداشتم. میون این همه آشفتگی دغدغه اینکه چی بپوشیم بهش اضافه شده بود. آخرش تصمیم گرفتم یه بلوز سفید یقه آخوندی با شلوار راسته با کفش اسپرت بپوشم و برم خواستگاری.
اون شب من و مامان و داداش غلامرضا و همسرش رفتیم خونه پاییزشون.
با پیشنهاد من که دوست ندارم خواستگاری شلوغ باشه کسی و دعوت نکردیم. پاییزشون هم کسی و دعوت نکرده بودند. و فقط خودشون تو مراسم شرکت داشتند. پاییز، پدر و مادرش ، و خواهر بزرگترش. پاییز دو برادر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. و پنج خواهر داشت که همه مجرد بودند.
#داستان #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #رمان #کتاب_خوانی #کتاب
@khaneyemehr110
از عشق تا پاییز قسمت52(2)
پاییز دختر دوم خانواده بود
که با اومدن من سالی یکی از خواهراش به خونه بخت میرفت. طوری که در عرض ۶ سال هر ۶ خواهر به خونه بخت رفتند.
از اینکه خوش قدم بودم خدا رو شکر میکردم. البته من به این چیزا اهمیت نمیدم. اینکه من خوش قدم بودم حرف خانوادهی پاییز بود نه من.
با توافق دو خانواده و بیشتر اصرار پاییز
مهریمون یک جلد کلامالله مجید و ۱۴ سکه به نیت ۱۴معصوم شد به انضمام ۱۴ شاخه گل نرگس
طبق رسم و رسومات
بعد از انجام مراسم خواستگاری من و پاییز برای یک درد و دل دو نفره داخل حیاط رفتیم. من اینقدر هول شده بودم که نمیدونستم چی بگم. برعکس پاییز خیلی آرامش داشت.
البته از قبل این وضعیت رو پیش بینی کرده بودم. به همین خاطر همه حرفامو رو کاغذ نوشتم که یادم نره.
من و پاییز تقریبا ۹۹ درصد باهم تفاهم داشتیم
که این تفاهم خیلی زیاد بود.
با خنده و مزاح به پاییز گفتم
_به نظرت ما باهم خیلی تفاهم نداریم؟
پاییز لبخندی زد و گفت
+آره دقیقا
من گفتم
_یکم مسخره نیست هرچی شما میگی من میگم منم همینطور، و هرچی من میگم شما میگی منم همینطور یعنی نظرات و ایده هاتون شبیه حرفای منه
پاییز دوباره خندید و گفت
+یکم که چه عرض کنم خیلی مسخره ست چون دیگه نیاز نداریم برای جمع و جور کردن زندگیمون تلاش کنیم خودش جمع و جور هست
خندم گرفت
خندم گرفت.پاییز راست می گفت
تفاهم زیادی زیاد هم جالب نیست. هنر اونجاست که اختلاف سلیقه ها رو حل کنیم.
اما خواست خدا در مورد من و پاییز یه چیز دیگه بود. من و پاییز نه تنها سلیقه هامون و عقایدمون شبیه هم بود بلکه اتفاقاتی که برامون میافتاد هم شبیه به هم بود.
به عنوان مثال
یه شب مهمونی دعوت بودیم. و از جایی که تعداد مهمونا زیاد بود. سفره شام مردها از خانم ها جدا انداخته شد. اون شب من برای خوردن دوغ، ظرف دوغ رو باز کردم و چون بیش از حد گاز داشت موقع باز شدن رو لباسم ریخت، همین اتفاق دقیقا برای پاییز هم افتاده بود.
مورد بعدی شب قدر من داشتم با تسبیحی که دستم بود ذکر میگفتم که خیلی خیلی خیلی اتفاقی تسبیح بدون اینکه ضربه بخوره پاره شد و دونه هاش ریخت رو زمین. همین اتفاق همون شب برای پاییز هم افتاده بود.
مورد سوم اینکه یه شب در مراسم روضه
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم خیلی گریه کردم بعد از اتمام مراسم پاییز و دیدم که چشماش از شدت گریه بشدت قرمز شده بود.
بهش گفتم_صورتتو آب بزن چشمات قرمزه
گفت+یاد پدرت افتادم دلم گرفت گریه کردم
و از اینگونه موارد که تعدادش کم نیست.
بالاخره بعد شیش ماه پاییز با درخواست ازدواجم موافقت کرد. و قرار شد یه مدت نامزد باشیم. تا سر فرصت مراسم عروسیمون رو بگیریم.
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتاب #کتاب_خوانی #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #داستان
@khaneyemehr110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۵۳
بعد از انجام آزمایشات و کلی دوندگی
من و پاییز رسماً نامزد شدیم. نامزدی مو از دوستام حتی علیرضا و مهرداد و مصطفی پنهان کردم. تا موقع عروسیم سورپرایزشون کنم. چادری که از مکه آورده بودم با چند تا تیکه دیگه هدیه دادم به پاییز. و از اینکه همه چی داشت خوب پیش میرفت. خوشحال بودم. غافل از اینکه روزگار چه نقشهای تو سر داره.
یه روز که از مزار شهدا برگشتم خونه
عمه مریم اومده بود خونمون و داشت با پدر مادرم صحبت میکرد.
عمه با دیدن من گفت
+مگه تو نگفتی میخوای درس بخونی و هنوز آمادگی ازدواج نداری
من که شوکه شده بودم با تعجب و یکم ترس
گفتم
_سلام عمه جون خوش اومدین
عمه با یکم جدیت گفت
+جواب سلام منو بده
اصلا دوست نداشتم به گذشته برگردم. دلم از گذشته نفرت داشت.
_چی بگم عمه جون
بابا برای جمع و جور کردن اوضاع گفت
+برو لباساتو عوض کن ناهار عمه پیش ماست
با چشم گفتن رفتم تو اتاقم.از پشت در به پچپچ مامان و بابا و عمه گوش میدادم
تا اینکه این جملهی بابا اتاق رو سرم آوار کرد.
+هنوز که چیزی نشده آبجی. فعلا که نامزدن. نامزدی رو بهم میزنیم.
ناخواسته یقهی لباسمو چنگ بردم. پاهام شروع کرد به لرزیدن. خدای من باز چه فکری تو سرشونه. دیگه حسابی کلافه شده بودم.
به خودم گفتم
پاشو پسر قوی باش. نزار این بار هم شکست بخوری.
بدون اینکه لباسمو عوض کنم رفتم تو هال. پدر و عمه با دیدنم صحبتاشونو قطع کردند.
مامان گفت
+تو که هنوز لباساتو عوض نکردی
_عوض میکنم حالا عجلهای نیست
رو به بابا کردمو گفتم
_چی رو میخوای به هم بزنی پدر من
بابا از تعجب که انگار از هیچی خبر نداره گفت
+از چی حرف میزنی
_درسته یکم سر به هوام ولی دیگه کر نیستم. خودم شنیدم پشت در میگفتی نامزدی شونو بهم میزنیم
یکم خندید و گفت
+آخوندا مگه فال گوش هم وایمیستن؟
نگاه تندی به عمه انداختم و گفتم
_ببین عمه خانم یه روزی قرار بود من و فاطمه باهم ازدواج کنیم. روزی که شما، پدر و مادرم همتون مانع ازدواج من و فاطمه شدید. کاری کردید فاطمه تا بن دندان از من بدش بیاد اما الان اوضاع فرق میکنه. من انتخابمو کردم. من عاشق پاییزم. میخوام با پاییز ازدواج کنم. و اجازه نمیدم هیچکدومتون مانعم بشید. در ثانی اینکه دوباره رفتم خواستگاری پاییز درخواست خود فاطمه بوده
عمه از تعجب چشاش گرد شده بود
گفت
+چــــییی؟؟؟؟؟ فاطمه ازت خواسته بری سراغ پاییز؟؟؟
_بله. مدینه که بودم فاطمه گفت اگه بری سراغ پاییز میبخشمت.
عمه با دستش کوبید رو پاش و گفت
+من نمیدونم چرا این بچههای ما سر به راه نیستند. همه بچه دارن من و داداشمم بچه داریم.
من گفتم
_اتفاقا عمه من خیلی دوست دارم چه من چه ناصر و چه بقیه سر به راه باشیم. اما انگار نمیشه و کاملا هم واضحه چرا نمیشه
بابا با عصبانیت گفت
+برو تو اتاقت
عمه گفت
+نه بذار ببینم چرا نمیشه
بعدم رو به من کرد و گفت
+کم براتون زحمت کشیدیم. کم داداشم ریخت به پاتون. بزرگتون کرد. خوندن و نوشتن یادتون داد که بدرد بخورید. دیگه چه مرگتونه که سر به راه نمیشید.
نگاه اخم آلودی به عمه انداختم و گفتم
_ازدواججای زورکی تو فامیل شما هر بچهای رو از راه به در میکنه عمه خانم
بابا با عصبانیت بیشتری گفت
+دهنتو ببند اسماعیل
رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو تخت برداشتم
و بیمقدمه به پاییز پیام دادم
📲_تو مال منی من بدون تو نمیتونم پاییز. نمیذارم کسی تو رو از من بگیره
فورا جواب اومد
📲+دیوونه شدی اسماعیل. این پیاما چیه. مگه کسی میخواد من و از تو بگیره
📲_نه عزیزم کسی غلط میکنه این کارو بکنه. خواستم فقط خیالت راحت باشه
هوا گرم بود. با استرسی که بهم وارد شده بود گرمتر شد. پنکه رو روشن کردم. رو تختم ولو شدم. چشمامو بستم بلکه خوابم ببره
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتابخوانی #داستان #کتاب_کتابخوانی #رمان #کتاب_خوانی #کتاب
@khaneyemehr110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۵۵
یک هفتهای مونده بود به مراسم عقدمون
هرچه به روز موعود نزدیکتر میشدیم دلتنگیهام بیشتر میشد. از یک طرف وصال یار از یک طرف جدایی از پدر و مادر. دلم برای لحظه لحظه های این خونه تنگ میشه. برای پدر مادرم و گیر دادنهای الکی. اتاق کوچیک چهاردیواری. برای صدا زدن های مامان برای نمازصبح. برای ناصر و شیطنت های برادرانه. دلم برای همشون تنگ میشه. دلم میخواد به گذشته برگردم به روزای خوب درکنار هم بودن.
من جدا شدن از خانواده رو بارها تجربه کرده بودم اما نمیدونم چرا این بار حس خوبی ندارم. دلم میخواست شبها مثل بچهها کنار مامان بابا بخوابم. بغلم کنند. نوازشم کنند.
خیلی احساس دلتنگی میکردم.
یه روز غروب طبق روال همیشه وقتی دلم گرفته بود. رفتم مزار مرتضی. نشستم و یه دل سیر گریه کردم. هروقت از جایی میبُرم تنها پناهم مزار مرتضاست اونجا راحت میتونستم گریه کنم. حرف بزنم. درد دل کنم.
از مرتضی خواستم برام دعا کنه
تا از مسولیت های زندگی به خوبی بربیام. اخه سنی نداشتم همش ۲۱ سالم بود. میترسیدم سختی های زندگی منو از پا دربیاره اما غافل از اینکه خدا همیشه حواسش به من بود و هست.
دیگه از مریم خبری نشد.
یعنی دیگه هیچوقت ندیدمش. بین خانواده ما و عمه مریم رابطه ها سرد و سردتر شد.
تصمیم گرفتم دوستامو از جریان عقدم باخبر کنم. همون طور که حدس میزدم. همشون بلااستثنا از این خبر خوشحال شدند. و برام آرزوی خوشبختی کردند. سعید، نیما، مهرداد، علیرضا، مصطفی، صالح عارف زاده از دسته دوستانی بودند که وقتی خبر ازدواجمو شنیدند از شوقی که داشتند بالا پایین میپریدند.
سعید وقتی خبر ازدواجمو شنید محکم بغلم کرد و گفت +تو زیباترین و مهربونترین دامادی هستی که تا حالا دیدم. برات آرزوی بهترین ها رو میکنم اسماعیل
من که دلم از قبل بخاطر دوری پدر مادرم گرفته بود. تو بغل سعید شروع کردم گریه کردن.
سعید مات و مبهوت نگام کرد و پرسید
+چی شده آقا داماد چرا گریه میکنی نکنه....
_نه چیزی نیست حس دلتنگی بود که از گوشهی چشمم سرازیر شد
اون روز با سعید خیابون های زاهدان
رو چرخ زدیم. سعید هر از گاهی از باب اینکه سر به سرم بذاره صدای ضبط ماشین شو زیاد میکرد. و من آهنگشو قطع میکردم.
یاد طرزجان افتادم،یاد شبی که به سعید پناه دادم، یاد ناصر و مومنی
یاد همشون بخیر
یه روز قبل از مراسم رفتم حوزه
با تک تک دوستام خداحافظی کردم. شبش خیلی حالم بد بود. من با گوشه گوشهی اینجا خاطره دارم. چطور میتونم فراموششون کنم.
اون شب مهرداد، علیرضا رضوانی، علیرضا ترقویی و مصطفی یوسفی برای اینکه حالم خوب شه سنگ تموم گذاشتن. طفلی ها تموم سعیشون رو کردند حالم بهتر شه فایده نداشت که نداشت. و من همچنان گریه میکردم.
مهرداد از باب مزاح گفت
+یکی اسماعیلو از جلو چشام دور کنه الان بلند میشم شل و پلش میکنم. یکی نیست بگه تو که اینقدر دلنازکی بیخود میکنی زن میستونی
با این لحن مهرداد ناخواسته خندم گرفت،با خندیدنم همه بچهها شروع کردن به دست و صوت و جیغ کشیدن. اون قدر سر و صداشون زیاد بود. که از اتاقای بغل اومدند گفتند
+چه خبره عروسیه؟؟
علیرضا ترقویی با ذوق خاصی گفت
+بععععععله عروسیه آقا داماد هم ایشونند
اشاره کرد به من و صورتمو بوسید.
طرفی که شاکی شده بود اومد تو اتاق و گفت+راست میگن اسماعیل تو میخوای داماد شی؟
با لبخندی که رو لبم بود گفتم
_اگه شما اجازه بدی
+مبارک باشه چه بیخبر؟
_قشنگیش اینه بیخبر عاشق شی
+بهرحال مبارک باشه انشاءالله خوشبخت شی
با رفتن اون آقا منم وسایلمو جمع کردم که برم خونه خیر سرم فرداشب عقدمه و من هنوز آرایشگاه نرفتم.
زنگ زدم آژانس بیاد دنبالم موقع رفتن به دوستام گفتم_فرداشب منتظرتونم و تاکید کردم حتما بیاین.
مصطفی گفت +تو اینقدر عزیزی که قبل از تو ما تو مهمونی هستیم.
با یه بوسی که برای بچه ها فرستادم
ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. سر راه یه لوازم ورزشی نگه داشتمو یه توپ والیبال گرفتم که فردا علاوه بر سرویس طلایی که برای پاییز خریدم این توپ والیبال رو هم هدیه بدم. آخه توپ والیبال باعث آشنایی من و پاییز شده بود. و من خودمو مدیون تمام توپهای والیبال میدونستم.
وقتی وارد خونه شدم مامان و بابا و ناصر و سارا و احمد داخل خونه بودند. خونهی پدری که فقط یه امشب رو مهمون اونجام.
دلم دوباره گرفت.بغض شدیدی رو تو گلوم احساس کردم. وارد هال شدم. دلم نمیخواست مامان و بابا اشکامو ببینند. با یه احوالپرسی مختصر وارد اتاقم شدم و سرمو گذاشتم رو میز و هق هق گریه هام بلند شد.
#رمان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #داستان #کتابخوانی
🆔@khaneyemehr110
💖ازعشق تاپاییز💖
قسمت ۵۶
من و ناصر وارد هال شدیم
احمد یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت
+بیا کنار من بشین آقا داماد
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به پاییز پیام دادم.
_سلام عروس خانم برای فردا چند تا سفارش داشتم اگه انجام بدی ممنون میشم
+بفرمایید آقا داماد گوش میکنم
_لطفا اگه تونستید زیارت عاشورا به همراه حدیث کسا و زیارت آلیاسین بخون، منم میخونم، ثوابشو هدیه میکنیم به ساحت امام زمان عجلالله تعالی فرجه. سر سفره عقدمون دوتا قرآن بذار یکی برای من یکی برای تو. از تربت کربلا که تازه آوردی بذار سر سفره لازم میشه.
پاییز بدون هیچ درنگی گفت
+چشم آقا داماد. و اما سفارشهای من: لطفاً کت شلوار مشکی با بلوز سفید بپوش، یه گل قرمز هم بذار تو جیب کتت و تا میتونی به لباست عطر بزن. دلم میخواد وقتی وارد اتاق میشی بوی عطرت زودتر از خودت به من برسه.
اون شب یکم دیر خوابیدم
تموم فکر و ذهنم فرداشب شده بود. و خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته. صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودم زود از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه به همراه ناصر آرایشگاه رفتم. و بعد از اون دوش گرفتم تا یکم سرحال بیام.
ساعتها پشت سرهم میگذشت
و من یه حال عجیبی داشتم. یه حال وصف نشدنی. اون شب همه دوستام اومده بودند. به جز نیما که پیام تبریکشو فرستاده بود.
قبل از رفتن نگاهی به خونهی پدری انداختم، به قاب عکساش، به اتاق کوچیکم، به خاطراتی که تو این خونه داشتم.
زیرلب گفتم
_خداحافظ خانهی پدری
بعد از شش هفت ماه انتظار بالاخره خودمو کنار پاییز دیدم
_چقدر شبیه فرشتهها شدی خانمی
پاییز لبخندی زد و گفت
+تو هم خوشتیپ شدی اسماعیل
چه حس قشنگیه اونی که دوسش داری به اسم کوچیک صدات کنه. عاقد شروع کرد به خطبه خواندن. صدای عاقد اون لحظه برای من بهترین صدا بود که میتونستم بشنوم. پاییز همون طور مشغول خواندن قرآن بود. و من هر از گاهی نگاهم رو به سمتش سوق میدادم و ته دلم خدا رو بابت همه چی شکر میکردم.
عاقد خوند و خوند
و پاییز همچنان سکوت میکرد و سکوت.
و این بین من بودم که تو دلم حرارت عشق پاییز شعله میکشید.
بالاخره پاییز با توکل بر خدا
و اجازه پدر مادرش و کل فک و فامیلش بله رو گفت.
با بله گفتن پاییز عاقد خطاب به من گفت
+جناب آقای اسماعیل صادقی فرزند ابراهیم آیا بنده......
حاج آقا مشغول خواندن خطبه بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم انداختم. یه شماره ناشناس بود.
+خوشبخت بشی با عشقت بیمعرفت
نگاهی به پاییز انداختم
و نگاهی به صفحه موبایلم.
گیج شده بودم. این شماره مال کی میتونه باشه. از عاقد فقط صداش بود که تو گوشم وز وز میکرد. ناخواسته برگشتم به زمان ماضی. همه اتفاقات مثل تصویر رو پرده سینما از ذهنم عبور کرد. اما من باید همین جا همه چی چال میکردم.
صدای مامان که میگفت
+اسماعیل، اسماعیل پسرم
من و به خودم رسوند
_.....ج ج جانم مامان
+حاج آقا با شما کار دارند پسرم
نگاهی به پاییز انداختم
پاییز داشت نگام میکرد
+چیزی شده اسماعیل؟؟
_نه عزیزم چیزی نیست
لبخندی زدم و به حاجآقا گفتم
_بیزحمت یه بار دیگه خطبه رو بخونید
+جناب آقای اسماعیل صادقی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم دوشیزهی محترمهی مکرمهی منوره سرکار خانم پاییز صفوی با مهریهای که از قبل تعیین شده، دربیاورم
تو دلم برای همهی اونایی که التماس دعا گفته بودند. دعا کردم قرآن و بستم و نگاهی به پاییز انداختم و گفتم
_با اجازهی امام زمان عجل الله .... بله
#کتابخوانی #داستان #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب #رمان
@khaneyemehr110
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ازعشق تاپاییز💖
قسمت ۵۶ (قسمت اخر)
____
____
محمدمهدی که جذب صحبتام شده بود به پشتی صندلی تکیه داد و گفت
+چه سرگذشت جالبی داشتی اسماعیل
نگاهی به ساعتم انداختم تقریباً سه ساعت حرف زده بودم. به محمدمهدی گفتم
_حسابی خستت کردم
+نه عزیزم چه حرفیه خیلی هم خوش گذشت.
صدای اذان مغرب و عشاء بلند شد و من و محمدمهدی برای اقامهی نماز به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها رفتیم.
••سرگذشت افراد موجود در داستان••
دخترعمه چند سال بعد از ازدواج من به خونه بخت رفت و حمل اول سه قلو آورد.
مصطفی دو سال بعد از من ازدواج کرد و الان دوتا پسر داره.
مهرداد و علیرضا رضوانی به طور اتفاقی تو یه شب به خونه بخت رفتند. عروسی مهرداد با عقد علیرضا یه شب بود که من به دلایلی نتونستم تو مراسم هیچ کدوم شرکت کنم. اما مهرداد یه دختر داره و علیرضا دو پسر
سعید بعد از اینکه از ماندانا(خواهرزادم) جواب رد شنید به ترکیه رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
نیما بعد از اینکه نتونست خانوادهشو نسبت به ازدواج با معشوقش متقاعد کنه خودکشی کرد. و متاسفانه به زندگی قشنگش پایان داد. وقتی خبر خودکشی نیما رو شنیدم سر کلاس درس بودم بیاختیار سرمو گذاشتم رو میز و زدم زیر گریه. نیمای مهربون بخاطر خودخواهی های پدر مادرش به زندگیش خاتمه داد.
از عشق تا پاییز قسمت56(2)پایان
ناصر هیچوقت عاشق نشد. چون میگفت عشق فقط تو داستانا پیدا میشه تا اینکه بالاخره با یه دختر از دیار کرمان قرار ازدواج گذاشت و انشاءالله سوم همین مرداد عروسیشونه.
یاعلی ۹۷/۴/۱۱
⭕️پایان⭕️
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #کتاب #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #داستان #کتابخوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸