فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدای خووووبم تو بودی که پا به پام همه جا باهام اومدی
توی غصه هام آرومم کردی
توی مسیرِ پیشرفتم کنارم بودی
وقتی دلم گرفت به قلبم آرامش دادی
وقتی خوردم زمین دستمو گرفتی
وقتی اشک ریختم اشکمو پاک کردی
حالا اگه روزی صدهزار بار هم شکر بگم واسِ مهربونی هات و صبوری هات بازم کمه
چقدر خوشبختم که تو این دنیا، رفیق و همراهِ بامرامی چون تو رو دارم
چقدر حالم خووووبه که کنارمی
چقدر آرامش دارم وقتی اسمِ قشنگت و به زبون میارم خدااااا
مهربانم صدهزار مرتبه شکرت واسِ همه ی زمین خوردن ها و دوباره بلند شدنام
شکرت واسِ وجودت☺️🤲
شکرت واسِ تک تکِ لحظه های زندگیم 😍🤲
🎀@delbrak1🎀
⚠️ طوری سخت گیری نکنین که ازتون پنهون کاری کنن.
🛑 یه خانوم با سیاست، یه جوری برخورد میکنه که همسرش خیال پنهون کاری یا دروغ رو اصلا نمیکنه، چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش میشنوه و نه مقایسه و نه غُر.
🛑 رمزش هم اینه که زیادی سختگیری نکنین. با سختگیری زیاد، مردها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفرن.
🎀@delbrak1🎀
#خانومها_بخوانند
❌مردى که با شما قصد #ازدواج دارد:
⚫️شما را به خانواده خود معرفی میکند
⚫️برای رابطه وقت و انرژی میگذارد
⚫️شرایط و محدودیتهای شما بعنوان یک دختر را می پذیرد
⚫️مدام راجع به مسائل جنسی صحبت نمیکند
⚫️برای ازدواج با شما شتاب میکند
⚫️با شما صادق است
⚫️همه روشهای شناخت را درا ختیار شما میگذارد
⚫️با شما درد و دل می کند
⚫️ از خودش و افكار و مسائل زندگيش ميگويد
⚫️ثبات در تصمیم گیری دارد و تصميم در مورد شما قاطع است
⚫️در خصوص خانواده شما سوال زیاد میپرسد
⚫️سعی در شناخت بیشتر شما دارد و برایتان وقت میگذارد
👈 مردى که قصد #ازدواج ندارد❌
🔴برای اقدام رسمی مدام بهانه می آورد
🔴باوجودى كه زمان زيادى از آشناييتان گذشته، هميشه می گوید بهتر است قبل ازخواستگاری خوب همدیگر رو بشناسیم و هر دفعه به یک بهانه ای اقدام به خواستگاری به تاخیر می افتد
🔴شناخت زیادی از علايق وی ندارید
🔴مدام در زمینه مسائل جنسی صحبت میکند
🔴شرایط شما بعنوان یک دختر را زیاد جدی در نظر نمیگیرد
🔴وضعیت مشخصی ندارد
🔴صادق نیست
🔴از لحاظ عاطفى ثبات ندارد
🔴تصمیماتش ثابت و پایدار نیست
🔴نمیتوانید روی حرفش حساب باز کنید
🔴همیشه در دسترس نیست
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃 آقا هستم.... اون بهم گفته بود فقط یه بچه کوچیک داره ولی نصف شب اتفافی افتاد که.....👇👇👇👇
سلام ببخشید مزاحم میشم اگر میشه سر گذشت منم بزارید توکانالتون
من اوایل برج یک بود با یه خانمی مطلقه آشنا شدم
اینقدر که این خانم عاشق و شیفته من بود که هر روز اصرار رو اصرار که بیا ازدواج کنیم و از این حرفا منم چشم و گوش بسته عاشق بودم
با وجود مخالفت خانواده ام قید همه رو زدم رفتم باهاش عقد کردم
به من گفت فقط یه دختر کوچیک داره وقتی که عقد کردم تمام زندگیم گذاشتم پاش اونم نشون میداد که دیوونمه و همش مینشست برام گریه و زاری میکرد که دوستم داره و اینا
بعد از عقد فهمیدم ای دل غافل که یه پسر چهارده ساله هم داره
یه شب خواب بودم توی خونه که یه لحظه احساس سوزش بدی توی پهلوم کردم بلند شدم دیدم پسرش با چاقو کرده بود تو پهلوم که خورده بود زیر قلبم خدا میخواست که نمردم
یه مدت بستری بودم تو بیمارستان بعد مرخص شدم اومدم دیدم خانومم دیگه کلا شده بود یکی دیگه
رفت شکایت مهریه کرد و نفقه که رضایت بگیره واسه بچش
زندگیم الکی الکی نابود شد الانم هیچ امیدی به زندگی ندارم
قصدم این بود که این رو گفتم خواهش میکنم زود عاشق نشین و چشم و گوشتون باز کنید و اگرم با زن مطلقه ازدواج کردین حواستون باشه که گول حرف این و اون رو نخورید
عزیزان همه تا موقعی که منافعشان به خطر نیفته عاشقتون هستن بعدش از دشمن بدتر میشن
🎀@delbrak1🎀
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃
#خورشید
قدیما تو دهات ما رسم بر این بود دختر که سیکل میشد شوهرش میدادن منم از این قائده مسثتنی نبودم و ده دوازده سالم که شد مادرم به هول و ولای شوهر دادنم افتاد از طرفی دلهره داشت چرا ماهانه نمیشم و مدام با بابام پچ پچ میکردن و ترس اینو داشتن چرا خواستگار ندارم پدرم برخلاف بقیه مردای روستا که دهقانی پیشه گرفته بودند پارچه فروش دوره گرد بود و کارو بار ما سکه .بود آبادی به آبادی میچرخید و بساط میکرد تا امورات زندگیمونو بچرخونه
مثل اینکه تو یکی از همون روستاهایی که بساط میکرد یکی از زنا که مشتری دائمش بوده گفته پسر جوونی دارم که نمیخوام از فامیل براش زن بگیرم. شما دختر خوب و نجیب و خونواده دار سراغ نداری؟ بابامم یه دو دوتا چهارتایی راجع به مال و اموال و خود زن و خونه و زندگیش کرد و گفته بود اگه پسره خوبیه دخترکی دم بخت .دارم به همین راحتی قرار مدار خواستگاری رو گذاشتن و روز موعود مادر اون جوون با یه طبق تزیین شده از پارچه قرمز که توش کله قند بود و چادر و انگشتر اومدن خاستگاری و بابامم از جانب من بله رو داد. با نقل و نبات و شیرینی دهن مهمونا شیرین شد و قرار شد به مناسبت اولین روز نوروز یعنی دو هفته بعد عقد کنیم اما مثل اینکه پاقدم این خواستگار برامون شگون نداشت و سنگین بود که فردای اونشب بابا موقع برگشت از بساط یکی از روستاهای اطراف اسیر دزدای از خدا بیخبر میشه و بخاطر مقاومت هم جونش میره و هم مالش بابام که مرد اون خواستگارم اومد طبقو پس گرفت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد. بعد اون هیچ خواستگاری دیگه در خونمونو نزد هنوز داغ بابام تموم نشده بود که طبق رسم روستا مادرم باید زن یکی از
برادرشوهراش میشد و هنوز چهل بابام تموم نشده بود که از شانس بد مادرم، عموی مجرد و لاابالیم که بویی از مردونگی نبرده بود شد شوهر مادرم. اما چه شوهری چه کشکی مادری که بابام نزاشته بود آفتاب و مهتاب رنگ و روشو ببینه بعد اون از کله سحر تا بوق سگ روی زمینای ارباب دهقانی میکرد و عموم لنگ بالا ،لنگ تو خونه میخوابید و فقط اسمش شوهر
بود. چشم دیدن منم که نداشت و دائم ترکه به دست بود تا بکوبه به کف دستام و با اینکه عموم بود میگفت بدشگونی که داداشم مرد و باعث شدی
ادامه در پستهای بعدی روزی دو پارت👇🏻
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 #خورشید قدیما تو دهات ما رسم بر این بود دختر که سیکل میشد شوهرش میدادن منم از این قائده
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹
#خورشید
اون وقتا نمیفهمیدم چی میگفت اما حالا که بهش فکر میکنم دقیقا میدونم منظورش چی بوده؟ خدابیامرز کینه به دل گرفته بود چرا دختر براش نگرفتن و ارزو به دل مونده بود. شش ماهی از زندگیش با مادرم میگذشت که مادرم شکمش بالا اومد، اما اون بی شرف خون به دل مادرم میکرد که کم کار شدی و عق زدنای وقت و بی وقت مادرمو نمیدید گذشت تا مادرم شکمش بزرگ شد و دیگه نمیتونست زیاد بره سرکار سر ظهر مشغول یونجه دادن به گاو بود که کمر خمیده شو صاف کرد، عرق پیشونی شو پاک کرد با صدایی خسته گفت خورشید جان پاشو مادر برو از چشمه آب ،بیار مگه نمیدونی اذون ظهرو بگن شوهر ننت میاد غذا میخواد یه اشکنه بار ،بذاریم وگرنه بلوا به پا میکنه هنوز بعد اینهمه سال اون صحنه ها پیش چشممه... چشمی گفتم و بی صدا به سمت کوزه .رفتم اما صدای گلایههای مادرم هنوز به گوشم می رسید، الهی که خیر نبینی ،رحیم وقت و بی وقت دور میدون با چندتا علاف مثل خودت جمع میشی به چشم چرونیه ناموس هم محلی ات نمیگی این زن پابه ماه شده؟؟ خدابیامرزتت ،رحمان نور به قبرت بباره که مرد تو بودی نه این لامروت شیر پاک نخورده شده کنه وجودم و خون میخوره ازم کجایی رحمان که نجاتم بدی... حق داشت. گرمای طاقت فرسایی بود و روز به روز شکمش بزرگ تر میشد و عموی خیر ندیده ام بیخیال تر حتی با این وضع گاهی مادرمو برای درو گندم زمینای خان هم میفرستاد. کوزه رو برداشتم تا راهی بشم که مامانم دوباره صدام زد گفت خورشید حواست به پسر ارباب باشه،ها تازه از فرنگ ،اومده میگن
رفته شکار ولی تو بازم حواستو جمع کن این جماعت که ابرو حیثیت سرشون نمیشه فقط واسه ناموس دست نخورده مردم دندون تیز میکنن بخدا اگه بدونی چند تا دختر مردمو تو همین زمینای کنار گندم بی ابرو کرده اهسته چشمی گفتم و راه افتادم دائم به این فکر می کردم مگه پسر ارباب لولو بود که تموم دخترای ده باید ازش میترسیدن؟؟ وقتی به چشمه رسیدم سکوت حوالی چشمه وحشت به دلم انداخت پس چرا امروز هیچ زنی اینجا
نیست؟ فوری گوشه چارقدمو توی دامنم زدم و خم شدم توی آب و تو یه لحظه غفلت با کوزه سر خوردم توچشمه و چادر واموندم وا شد و دورم گره خورد و داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به یک ضرب بیرون کشیده شدم جا خوردم از دیدن مردی که نجاتم داده و من اونو نمی شناختم. لابد کسی نبود جز پسر ارباب آدمی که باید ازش فرار میکردم.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
عشق _یکطرفه😢😔👇👇👇👇👇
من شیدا هستم 18 سالمه یه خانواده شش نفره هستیم ،سه خواهر و یه بردار، پدر و مادرم
وضع اقتصادی مون خوبه بردارم مهندسه و پدر یه کارگاه خیاطی داره زندگی خوبی داریم یک روز پدرم برای کار تصمیم میگیره بره تهرون منم اصرار میکنم تا باهاش برم خونه خاله ام، تو تهران هستش من با دختر خاله ام خیلی صمیمی هستم پدرم راضی میشه منم با خودش ببره
وقتی رفتیم تهران پدرم دو روز بعدش برگشت اصفهان من خونه خاله ام موندم راستش خونه خاله یه بهونه بود من فقط برای دیدن سیروس اونجا بودم سیروس پسر همسایه خاله ام بود یه پسر خوش تیپ با شخصیت من خیلی ازش خوشم میومد عاشقش بودم اما اون هیچوقت بهم توجه نمیکرد .
این رفتارهای سردش قلبم به درد میآورد ناراحت میشدم شبا با گریه صبح میکردم همیشه دعا میکردم که سیروس مال من بشه یه شب بعد شام میخواستم بخوابم که مینا صدام زد گفت:میخواد یچیزی بهم بگه، بهم گفت: خانواده سیروس قبل اینکه من از اصفهان بیام اومدند خواستگارش خورد شدم ،قلبم شکست خیلی ناراحت شدم حقيقتش مینا از من خوشگلتر بود با تموم وجودم از مینا متنفر شدم شب با گریه صبح کردم
واقعا خیلی درد آور بود تصمیم گرفتم همه چیو فراموش کنم برگردم اصفهان و به اولین خواستگارم جواب مثبت بدم داشتم چمدونم جمع میکردم که مینا اومد بهم گفت: که من دیشب یچیزی بهت نگفتم ،تو چشاش نگاه نمیکردم تند تند لباسامو جمع میکردم گفت: من بهش جواب نه دادم.
خشکم زد برگشتم تو چشاش خيره شدم برق اشک تو چشاش دیدم با بغض گفت: میدونی چرا چونکه میدونم تو چقد دوسش داری تو خوشبختش میکنی مطمئنم
بغلم کرد ازم خواست نرم بمونم منم قبول کردم مینا واقعا یه دوست واقعی بود .
بعد اون روز ،چند روز بعدِ اون اتفاق منو مینا تو پارک نشسته بودیم که سیروس دیدم مستقیم داشت میومد سمت نیمکت که ما روش نشسته بودیم قلب به طور دیوونه کننده ای میزد
وقتی بهمون رسید سلام داد با خجالت جوابشو دادم ازم خواست که باهام تنها حرف بزنه قلبم تو دهنم بود مینا ازمون دور شد خیلی خوشحال بود اون میخواست باهام حرف بزنه اما چی میخواست بگه سرجای مینا نشست بعد مکث طولانی شروع کرد به حرف زدن منو برای برادرش خواستگاری کرد .
صدا شکستن قلبم شنیدم بهم گفت که بردارش خیلی دوسم داره و عاشقمه اگه که راضی هستم با خانواده و برادرش بیان خواستگاریم از جام پاشدم با بغض گفتم: نه آقای محترم من قصد ازدواج ندارم ، بلند شدم رفتم سمت خروجی ، مینا اومد همش حالمو میپرسید همه چیز رو براش گفتم گریه میکردم بغلم کرد و دلداریم داد تصمیم گرفتم فراموشش کنم میدونستم هیچوقت مال من نمیشه فردای اون روز برگشتم اصفهان امتحان دادم رشته مهندسی عمران قبول شدم و بعد یک سال که از اون موضوع گذشته ،من با یکی از استادای دانشگاه که خیلی ام دوستم داشت ازدواج کردم، الان دوتا دختر دوقلو دارم بنام مهتاب و آسمان، زندگیه سرشار از شادی دارم، وقتی ازدواج کردم سیروس و خانواده اش رفته بودن فرانسه مینا با پسر عمه اش ازدواج کرده و خیلی خوشبخته.
در آخر ممنون از کانال زیباتون
# پایان #
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
🎀@delbrak1🎀