eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊🗣تجربیاتتون رو اینجا برامون بفرستین 🗣 لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت1 بابام کارگر بود و اوضاع مالی خیلی خوبی نداشت خرج من و خواهرم و دوتا برادرم رو به زور می‌داد، شغلش فصلی بود و همون درآمد کمی که تابستون داشت باید ذخیره می‌کرد برای زمستونمون با چهار تا بچه مدرسه‌ای قد و نیم قد که هر کدوممون یه سازی می‌زدیم روزگارمون خیلی سخت می‌گذشت همیشه بی‌پول بودیم و تو حسرت داشتن یه غذا یا لباس خوب خیلی تلاش می‌کرد ولی به هیچ جا نمی‌رسید همیشه میگفت اگر منم ی بابای پولدار داشتم مجبور نبودم اینجوری جون بکنم برای ی لقمه نون، من خیلی خوشگل بودم زیبایی زبان زدی داشتم که به مادر پدرم کشیده بود و همه جا حرف از خوشگلی من می‌شد همه بهم می‌گفتن تو بختت بلنده چون که خیلی خوشگلی و بهترین مرد شهر تو رو می‌گیره تو اوج بچگیم از این حرفا ذوق می‌کردم و خیلی خوشحال می‌شدم گاهی اوقات هم باورم می‌شد به خواهرم و دختر خاله‌هام پز می‌دادم که من شوهرم از همتون بهتر میشه و شماها بدبخت میشید .. 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت1 بابام کارگر بود و اوضاع مالی خیلی خوبی نداشت خرج من و خواهرم و دوتا برادرم
قسمت 2 با همین افکار داشتم بزرگ می‌شدم کم کم از رویای ازدواج دور شدم و دلم می‌خواست درس بخونم ولی وقتی که اوضاع مالی خانواده م رو می‌دیدم متوجه می‌شدم که درس خوندن برای یکی مثل من فقط رویاست و شاید یه رویای دست نیافتنی باشه برادرام چون از من و خواهرم بزرگتر بودن درسشون زودتر تموم شد و تونستن خیلی فوری برن سر کار درسته که شغل خیلی خوبی نداشتن و اونام پا جای پای بابام گذاشتن و کارگر شدن ولی یه خوبی که داشت این بود که بخشی از مخارج خونمون و تامین می‌کردن و اوضاع زندگیمون از اون حالت در اومده بود و یه مقدار بهتر شده بودیم به افتضاحی گذشته نبودیم، از وقتی که برادرام می‌رفتن سر کار بابامم چون یه مقدار دستش بازتر شده بود خوش اخلاق‌ شده بود و میشد باهاش حرف زد ... 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 2 با همین افکار داشتم بزرگ می‌شدم کم کم از رویای ازدواج دور شدم و دلم می‌خوا
قسمت 3 وقتی دیپلمم رو گرفتم میدونستم که دانشگاه رفتن و ادامه تحصیل برام یه چیز غیر ممکنه از پدرم خواستم بهم اجازه بده برم سر کار حداقل دستم توی جیب خودم باشه و کمک خرجی برای خانواده م باشم اما با مخالفت پدرم روبرو شدم بهم گفت درست نیست که دختر بره سر کار، توی خیابون پر از گرگه و ممکنه ازت سوء استفاده بشه هر چقدر از پدرم خواهش کردم که اجازه بده برم سر کار اجازه نداد برادرهامم با پدرم موافق بودن و گفتن که سر کار رفتن برای دختر زشته و اگر دختری بره سر کار مردای دور دور و برش بی‌غیرتن. محکوم شدم به توی خونه موندن هر بار که می‌پرسیدم توی خونه چیکار کنم حوصلم سر میره بهم می‌گفتن بشین تا یکی بیاد بگیرتت اگر دلت سر کار رفتن می‌خواد صبر کن هر موقع رفتی خونه شوهرت بهت اجازه داد برو سر کار ... 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 3 وقتی دیپلمم رو گرفتم میدونستم که دانشگاه رفتن و ادامه تحصیل برام یه چیز غی
قسمت 4 چاره‌ای جز خونه نشینی نداشتم خواهر کوچیکم زهرا هنوز مدرسه میرفت دقیقاً ۲ سال از من کوچیک‌تر بود برعکس من که من ساکت و گوشه گیر بودم اما خواهرم زهرا شدیداً شیطون و حاضر جواب بود اگر توی اقوام یکی بهمون یه چیزی بهمون می‌گفت من فقط نگاه می‌کردم اما زهرا انگار همیشه از قبل یه جواب آماده داشت که به طرف می‌داد مدتی بود که متوجه شدم زیادی سرحال و سرخوشه و رفتارهاش یه جور خاصی شده وقتی که زیر نظر گرفتمش فهمیدم با یه پسری در ارتباطه یه روز بهش گفتم می‌دونم که تو داری چیکار می‌کنی و اگر لو بری شک نکن بابا و داداشا می‌کشنت خیره بهم نگاه کرد و گفت فکر می‌کنی اهمیت داره یا فکر می‌کنی الانم زنده‌ای یه نگاه به زندگیمون بنداز چیمون مثل بقیه مردمه بابا برامون چیکار کرده من از این شرایط خسته م نمی‌تونم تحمل کنم نمیگم با کسی دوست نیستم چرا دوستم و قصدمون با هم ازدواجه می‌خواد به محض اینکه درسم تموم شد بیاد خواستگاریم از این شرایط فرار کنم از این خونه فرار کنم ... 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 4 چاره‌ای جز خونه نشینی نداشتم خواهر کوچیکم زهرا هنوز مدرسه میرفت دقیقاً ۲
قسمت 5 نتونستن خرجمونو درست بدن و زندگی عادی که مردم داشتن ما نداشتیم حتی وسایل عادی که مردم داشتن ما نداشتیم همیشه هم بهمون تو سری زدن که مفت خورید و خداروشکر کنید که شکمتون رو سیر میکنیم حالا من خودم می‌خوام زندگیم رو عوض کنم با یه نفر آشنا شدم به محض تموم شدن درسم میاد خواستگاریم میرم سر زندگیم نمی‌خوام زندگی منم بشه مثل زندگی مامان و بابا که همش دغدغه وعده بعدی غذامونو دارن. نمی‌دونستم چی بهش بگم حرفاش درست بود اما راهی که می‌رفت اشتباه بود دلم می‌خواست راهنماییش کنم و از کاری که داره انجام میده منصرفش کنم اما دلم براش می‌سوخت خواهر بیچاره م سرتاسر عقده بود دستم رو توی دستش گرفت و آروم گفت وقتی بچه بودیم همیشه خوراکی خوردن و لباس خریدن بقیه رو نگاه کردیم الان که تو بزرگ شدی و می‌تونی بری سر کار .. 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 5 نتونستن خرجمونو درست بدن و زندگی عادی که مردم داشتن ما نداشتیم حتی وسای
قسمت 6 برای خودت یه درآمدی داشته باشی نمی‌ذارن چرا؟ چون معتقدن باید با غیرت باشن الان می‌تونی برای خودت بری سر کارو یه زن مستقل بشی اما حق اینم نداری باید انقدر بشینی گوشه این خونه تا یکی بیاد و تو رو بگیره برای ما زندگی خوبی که نساختن حتی اجازه اینکه یه زندگی خوب رو خودمون برای خودمون بسازیم هم بهمون نمیدن تو الان می‌تونی بری سر یه کارو خودت خرج تحصیلتو بدی خودتو برسونی به یه جایی و چهار تا پله از پدر و مادرمون بالاتر بری اینجوری به نفع خودتم هست اما نه، چون که پدر ما و برادرامون غیرت دارن تو باید بگیری بشینی توی خونه تا یکی بیاد تو رو بگیره دقیقاً مثل زندگی که مامان داره اما من دلم نمی‌خواد اینجوری باشم با سینا حرف زدم برنامه‌ریزی کردم به محض اینکه دیپلمم رو بگیرم ازدواج می‌کنیم و بعد از ازدواج می‌ذاره برم سر کار حتی دانشگاه هم می‌تونم برم ... 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 6 برای خودت یه درآمدی داشته باشی نمی‌ذارن چرا؟ چون معتقدن باید با غیرت باشن
قسمت7 دو ماه گذشت و زهرا همچنان معتقد بود که داره کار درست انجام میده و حاضر نبود از ارتباطش با سینا بگذره به هر روشی متوسل شدم اما محال بود که کوتاه بیاد یه روز وقتی که از مدرسه اومد برادر بزرگه م پشت سر زهرا وارد خونه شد و شروع کرد به کتک زدنش با مامانم هرچی می‌پرسیدیم چی شده حرفی نمی‌زدن یه دفعه برادرم داد زد و گفت که زهرا رو با یه پسر دیده، مامانم یهو حالش بد شد داداشمم یکم که زهرا رو زد از خونه رفت بیرون زهرا تعریف کرد و گفت سینا می‌خواسته بهش کادو بده اومده توی راه مدرسه و نمی‌دونه که برادرمون چه جوری دیدشون فقط دعا می‌کرد که داداشمون سراغ سینا نره و به پدرمون چیزی نگه اما دقیقاً همه چیز برعکس خواسته‌های زهرا شد ... 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت7 دو ماه گذشت و زهرا همچنان معتقد بود که داره کار درست انجام میده و حاضر نبو
قسمت 8 اون روز تا شب مامانم گریه کرد و زهرا رو نفرین میکرد، همون شب برادرم اومد خونه همه چیز رو برای بابام تعریف کرد و گفت که سراغ سینا رفته و اونم کتک زده بابام و برادر دیگه مم زهرا رو کتک زدن بعد از اون زهرا از مدرسه و همه جا محروم شد دو هفته گذشت کار هر روز زهرا گریه بود و می‌گفت پشیمونه و دوست داره که درسش رو ادامه بده حاضر بود هر کاری بکنه فقط بره مدرسه شبا یواشکی گریه میکرد و میگفت دلتنگ سینا هستم. هر چقدر مامانم به بابام التماس کرد که زهرا بره مدرسه بابام بهش اجازه نداد و کوتاه بیا نبود ی روز ی خانومی اومد خونمون گفت که مادر سیناست و از وقتی که رابطه سینا و زهرا لو رفته سینا توی خونه داد و بیداد کرده و مادرش رو مجبور کرده که بیاد خواستگاری زهرا، میگفت که سینا خواسته خودکشی کنه از ظاهر مادر سینا که خودشو کبری خانم معرفی کرد چیزی نمی‌شد تشخیص داد اما خیلی واضح بود که با ازدواج این دوتا مخالفه و بخاطر پسرش اومده، مامانم با اون خانم صحبت کرد و قرار شد بعد از اینکه به بابام گفت جواب رو بهشون اعلام کنه زهرا خیلی خوشحال بود می‌گفت سینا سر حرفش مونده و به قولی که بهش داده رو داره اجرا می‌کنه ... 🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 8 اون روز تا شب مامانم گریه کرد و زهرا رو نفرین میکرد، همون شب برادرم اومد خ
قسمت ۹ همون شب مامانم برای بابام جریان خواستگاری رو تعریف کرد دوباره بابام شروع کرد به زهرا بد و بیراه گفتن و برادرامونم بهش چشم غره‌ های عمیق می‌رفتن بعد از اون شب دقیقاً سه روز کشید که بابام جواب مثبتش رو اعلام کنه و بهشون اجازه خواستگاری بده زهرا بی‌نهایت خوشحال بود از همون شب اول خواستگاری متوجه شدم که برادرام اصلاً از سینا خوششون نمیاد یه جورایی به خاطر شرایط پیش اومده دارن تحملش می‌کنن خانواده سینا گفتن که بعد از عقدشون خودشون برای پسرشون هم کار جور می‌کنند هم یه خونه برای زندگی بهشون میدن دروغ چرا ولی ته دلم به زهرا حسودیم شد حداقل اون تونست از این شرایط فرار کنه و بره به یه خونه دیگه 🎀@delbrak1🎀 ...
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت ۹ همون شب مامانم برای بابام جریان خواستگاری رو تعریف کرد دوباره بابام شروع ک
قسمت ۱۰ دنیا دور سرم چرخید با اینکه توی خونه محدودیت‌های زیادی داشتم و خیلی اذیتم می‌کردن اما دلم نمی‌خواست ازدواج کنم فکر می‌کردم اگر ازدواج کنم ممکنه مثل مادرم و زهرا بشم، زهرا از وقتی که ازدواج کرده بود دیگه اون دختر شاداب و سرحال نبود از مامانم پرسیدم خواستگارم کیه که گفت عباس آقا قصاب محل متعجب گفتم مامان اون از من خیلی بزرگتره. خونسرد لب زد می‌دونم که فاصله سنیتون زیاده و ۳۸ سال سنشه ولی دخترم پول داره و می‌تونه ی زندگی راحت برات درست کنه گفتم مامان پولش به چه دردم می‌خوره وقتی که ۲۰ سال از من بزرگتره خیره نگاهم کرده گفت احمقی دیگه مخوای زن ی کم سن بشی که پول نداره و از گشنگی بمیری؟ یه نگاه به زندگی من بنداز سه سال از بابات کوچیکترم ولی حسرت یه دست لباس درست حسابی یا ی وعده غذایی بدون استرسو دارم که هی تو دلم نگم خدایا چی درست کنم .. 🎀@delbrak1🎀