🌺🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز
✍کودکی از مسئول سیرکی پرسید:
چرافیل بهاین بزرگی را باطنابی به
این کوچکی و ضعیفی بستهاید؟
فیلمیتواندبایکحرکت بهراحتی
خودش را آزاد کند و خیلیخطرناک
و ناایمن است
صاحب فیل گفت :
این فیل چنین کاری را نمیتواندبکند
چون این فیل با این طناب ضعیف
بستهنشدهاستآن بایکتصورخیلی
قوی در ذهنش بسته شده است
کودک پرسید :
چطور چنین چیزی امکان دارد ؟
صاحب فیل گفت :
وقتی که این فیل بچه بودمدتیآن
را با یک طناب بسیار محکم بستم
تلاش زیاد فیل برای رهاییاشهیچ
اثرینداشتوازآنموقع دیگرتلاشی
برایآزادیاش نکردهاستفیل به این
باور رسیده است که نمی تواند این
کار را بکند!
شاید هر کدام از ما با نوعی فکر
بسته شده ایم که مانع حرکت ما
به سوی پیروزی است.
باورهایتانراتغییردهید
تا دنیایتان #تغییر کند!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستانی زیبا و تکان دهنده درباره اینکه خدا کجاست و در کجای زندگی ما قرار دارد! تا انتها ببینید و بدانید دستان خدا هر لحظه در دستان شماست!
#داستانکهای_پندآموز
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستانکهای_پندآموز
مردی از خانه اش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.
دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند: خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع.
صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.
خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودنشان عادت کرده •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍃🌺﷽🍃🌺
#داستانکهای_پندآموز
🔴داستان زیبا
✍پادشاهی وزيری داشت كه هر اتفاقی میافتاد میگفت: خيراست!!
روزی دست پادشاه در سنگلاخها گير كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزير در صحنه حاضر بود گفت: خيراست! پادشاه از درد به خود میپيچيد،از رفتار وزير عصبی شد، او را به زندان انداخت،
۱سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبيله ای گرفتار شد كه بنابر اعتقادات خود، هر سال ۱نفر را كه دينش با آنها مختلف بود،سر میبرند و لازمه اعدام آن شخص اين بود كه بدنش سالم باشد وقتی ديدند اسير، يكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند آنجا بود كه پادشاه به ياد حرف وزير افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خير است!
پادشاه دستور آزادی وزير را داد وقتی وزير ازاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان اوشنيد، گفت:خيراست!
پادشاه گفت: ديگر چرا؟؟؟ وزير گفت: از اين جهت خير است كه اگر مرا به زندان نينداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام میكردند.
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل كسی گمراه نيست..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستانکهای_پندآموز
🍃🌺اگر خدا هست پس .....؟
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا
صورت گرفت .
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد
مشتري پرسيد :چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني .مگر ميشود با وجود خداي مهربان
اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت .به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد
مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به
آرايشگر گفت :مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!!!!!!!!!!!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را
مرتب كردم!!!!!
مشتري با اعتراض گفت :پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
آرایشگر گفت :"آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند
مشتري گفت دقيقا همين است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد
#اسرار_الهی_آرامش 💗🍃👇
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃
#داستانکهای_پندآموز
✳️در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالید
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت :
خوب است و می توان تحمل کرد
استاد گفت
شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعیین می کند .
👌پس وقتی در رنج هستی .
بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است
#اسرار_الهی_آرامش 🍃🌺👇
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌿🌺﷽🌿🌺
#داستانکهای_پندآموز
🦋اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش ،
برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو ، ارباب گفت : چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت : از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت : مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت :
تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و
در حالی که از او امید بهشت داری.
لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
🌿🌺امام صادق عليه السلام :
🦋هر كس خوبى بكارد، خشنودى درو میكند
و هر كس بدى بكارد،پشيمانى می چيند،
هر كس هر چه بكارد، همان را دِرو مى كند
#اسرار_الهی_آرامش 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🌿🌺🌿
✨﷽✨
#داستانکهای_پندآموز
👑پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، پرندهو قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. ...
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند.
این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
بعد توضیح داد :
👌آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.
↶【به ما بپیوندید 】↷
________________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌿🌺﷽🌿🌺
#داستانکهای_پندآموز
🔻عـابد مـغرور
روزے حضرت عیسی (ع) از صحرایے می گذشت. در راہ به عبادتگاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به ڪارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت.وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندہ ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش ڪند، چہ ڪنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر
🍃مرد عابد تا آن جوان را دید سر بہ آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناہ کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمے کنیم، چرا که او بہ دلیل توبہ و پشیمانی، اهل بهشت است و تو بہ دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج 1
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌿🌺﷽🌿🌺
#داستانکهای_پندآموز
🔻عـابد مـغرور
روزے حضرت عیسی (ع) از صحرایے می گذشت. در راہ به عبادتگاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به ڪارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت.وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندہ ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش ڪند، چہ ڪنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر
🍃مرد عابد تا آن جوان را دید سر بہ آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناہ کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمے کنیم، چرا که او بہ دلیل توبہ و پشیمانی، اهل بهشت است و تو بہ دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج 1
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌿🌺﷽🌿🌺
#داستانکهای_پندآموز
این داستان واقعی و حیرت انگیز و تا انتها بخونید 👇
استعدادی بزرگ که سرطان شکوفایش کرد👌
🦋آنتونی برجس ٤0 ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد.
وی بیشتر از خود نگران همسرش بود، که پس از وی چیزی برایش باقی نمیگذاشت.
آنتونی قبل از آن هرگز نویسندهی حرفهای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستاننویسی حس میکرد و میدانست که استعداد بالقوهای در وی وجود دارد.
بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حقالامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد.
او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر میشود داستان وی را چاپ کند یا نه؛ ولی میدانست که باید کاری انجام دهد.
در ژانویه ١٩٦0 وی گفت: من فقط یک زمستان، بهار و تابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت، و پاییز آینده همراه با برگریزان خواهم مرد.
در این یک سال، وی پنج داستان را به انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت.
بهرهوری او در این یک سال برابر با بهرهوری نصف عمر فورستر(رماننویس معروف انگلیسی) و دوبرابر سلینجر(نویسندهی معاصر آمریکایی) بود.
اما آنتونی برجس نمرد! وى ٧٦ سال عمر کرد و طی این سالها 70 کتاب نوشت!
🌺🌿مشهورترین کتاب وی پرتقالکوکی است.بدون سرطان شاید وی هیچگاه نمینوشت، هیچگاه به چنین پیشرفتی نمیرسید. بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، که گاهی براثر اتفاقات به ظاهر تلخ و سخت متوجه آنها می شویم
✅به خاطر داشته باشید خداوند انسان را هنگامی به لبه پرتگاه میبرد که پرواز را به او بیاموزد
سختی های زندگی فرصتی برای اوج گرفتن است نه سقوط و ناامیدی و شکایت کردن 🌺🌿
#رشد_و_قدرت_در_سایه_سختی_ها
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🌿🌺🌿