🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما..... کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم. همه ساکت شدیم د
#پل
#قسمت _9
وای خدا نه الانه که بمیرم. برای چی بهش میگه بانو؟
بهانه: خداحافظ
-: خداحافظ
کیارش: به امید دیدار.
کیارش بدون اینکه حرفی بزنه رفت طرف خونه اصلا یادش رفته بود که قرار بود امروز با هم صحبت کنیم.وقتی پیاده شدم تشکر کردم و سریع رفتم تو خونه و تو اتاقم.
خاله در اتاق و زد و اومد تو
خاله: سلام عزیزم خسته نباشید.
-: سلام خاله .
نمیدونم چرا ولی بغلش کردم و محکم چسبیدم بهش . حس میکردم به یه پشت و پناه نیاز دارم . خاله بغلم کرد و منو بوسید.
خاله: چی شده دخترم؟
-: هیچی خاله، هیچی.
خاله: بیا ناهارتو بخور.
ازش جدا شدم
-: چشم الان میام
دلم نمیومد دلشو بشکنم تمام روز و تنها بود و به کارهای خونه میرسید که ما برسیم و چند دقیقه کنارش بشینیم. وقتی رفتم سر میز غذا کیارش نشسته بود پشت میز و تو فکربود.
خاله غذا رو کشید . من یک کم غذا کشیدم و شروع کردم خوردن . با بغض لقمه ها رو قورت میدادم.
خاله: چی شده تارا؟
با صدای خاله انگار کیارش تازه متوجه من شده باشه بهم نگاه کرد.
-: چیزی نیست خاله
خاله: یک ربعه دو تا لقمه غذا خوردی همش داری با غذات بازی میکنی.
-: میل ندارم خاله ببخشید.
کیارش: تو دانشگاه چیزی خوردی؟
اصلا نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم میترسیدم بغضم سر باز کنه و بی آبروم کنه.
-: آره با بچه ها یه چیزی خوردیم.
کیارش: خوب هر وقت گرسنه ات شدی غذاتو بخور مجبور نیستی.
حتی یادش رفته بود قرار بوده با هم غذا بخوریم پس من چیزی نخوردم. دیگه نتونستم تحمل کنم و بدون عذر خواهی از خاله ام رفتم تو اتاقمو درو قفل کردم و افتادم رو تختم.
وقتی برای شام صدام کردن حس میکردم یه عمره تو تنهایی سوختم حس میکردم جز خاکستر چیزی ازم نمونده. من یه دخترم. دلیلی نداره حتما تجربه داشته باشم تا بفهمم معنی نگاههای کیارش به بهانه و اون به امید دیدارگفتنش چه معنایی میده. وقتی با خودم خلوت کردم دیدم اگر من کیارش و دوست نداشتم از اینکه بهانه انتخاب کیارش بود لذت میبردم چون بهانه واقعا دختر خوبی بود ولی چرا من باید کیارش و دوست داشته باشم؟ چرا کیارش باید دست رو صمیمی ترین دوست من بذاره؟ خدایا به کدوم گناه ناکرده میسوزم؟
خوشبختی را امروز به حراج گذاشتند
حیف که من زاده ی دیروزم
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز میسوزم؟
احساس خستگی میکردم ولی میدونستم اگر برای شام نرم همه میریزن تو اتاقم. از اتاق رفتم بیرون. چشمام انقدر پف کرده بود که همه به صورتم خیره شدن.
کاوه: تو چرا این شکلی شدی دختر؟
-: خواب بودم.
کاوه: نخیر این فرمایشات گریه است.
کیارش: بهش گیر نده کاوه.
کاوه: ای بابا باز ما یه حرفی زدیم؟ نمیشه دو تا کلمه با دختر خالمون حرف بزنیم ؟ حتما باید قبلش حرفهامونو با شما هماهنگ کنیم؟
خاله: این چه طرز حرف زدنه کاوه؟
کاوه از پشت میز بلند شد : کلافه شدم مادر من تا میخوام یه چیزی به تارا بگم فوری کیارش دهنمو میبنده مگه فحش دادم که باید توبیخ بشم؟
کیارش: تارا خسته است صبح تا شب سر کلاسه بعدم به درسهاش میرسه دلیلی نداره برای یه پف چشم سین جیمش کنید.
کاوه: شما اگر یک ذره نگرانش بودید حتما سین جیمش میکردید چون موقعی که برای کنکور اون همه درس میخوند این قیافه رو نداشت حالا که درسهاش سبکتره این شکلی شده شما متوجه نیستید ولی من خوب میفهمم تارا یه چیزیش هست.
دیدیم بلبل زبونی کاوه الان کار دستم میده.
-: ای بابا چقدر شلوغش میکنید من دیشب نخوابیده بودم الان خوابیدم خوابم بی موقع بود این شکلی شدم.
همتا اومدو بغلم کرد
همتا: جون همتا چیزیت نیست؟
خندیدم و بوسیدمش و رفتم تو دستشویی تا یه آبی به دست و صورتم بزنم.
🎀
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
پدرم مرد و مادرم هم تو هفتم پدرم سکته مغزی کرد و فوت کرد😭 و منو همتا خواهرمو میگم ، مجبور شدیم از بو
#پل
#قسمت _10
سر میز همه بودن و مثل ظهر کیارش تو فکر بود.
بعد از شام بر عکس همیشه که همه جلو تلویزیون میشستن کیارش زود رفت طرف اتاقش.
کیارش: من خسته ام میرم بخوابم . تارا بیا کارت دارم.
دوست داشتم برم ولی نمیتونستم پاهام یاری نمیکرد. سرمو با کارهای آشپزخونه گرم کردم بعد از یک ربع صدای کیارش در اومد.
کیارش: تارا بیا کارت دارم دختر.
دیگه مجبور بودم برم. رفتم تو اتاقش و جلوش ایستادم.
کیارش: بشین
-: راحتم
کیارش: تو از دست من ناراحتی؟
-: چرا باید ناراحت باشم؟
کیارش: از ظهر باهام حرف نمیزنی.
-: مگه تو حرف زدی و حرفت بی جواب مونده؟
کیارش: نه ولی تو اینطوری نبودی.
-: من که از ظهر تو اتاقم بودم تو خواب با تو حرف میزدم؟
کیارش: باشه . امروز میخواستم باهات حرف بزنم که نشد.
میخواستم فریاد بزنم چرا نشد؟ چون چشمت به بهانه افتاد نشد؟ اصلا یادت نبود که بخوای توضیح بدی. حالا یادت افتاده؟ ولی چیزی نگفتم و همینطور نگاهش کردم.
کیارش: فردا وقت داری؟
نمیدونم چرا یک دفعه افتادم سر لج.
-: نه
کیارش: چرا؟
-: مثل اینکه خودتونم دانشجویید یعنی نمیدونی باید درس بخونم امتحانات نیم ترم نزدیکه؟
کیارش: من نیم ساعت بیشتر وقتتو نمیگیرم.
-: نه کیارش فردا با بچه ها قرار داریم بریم کتابخونه نمیتونم قرارو به هم بزنم.
کیارش: پس فردا؟
-: قراره بریم خونه سولماز درس بخونیم صبح تا عصر هم کلاس دارم.
کیارش : جمعه؟
دیگه نمیدونستم چی بگم. بهانه هام تموم شده بود.
-: حالا تا جمعه
کیارش: خوب پس برای امروز خانوم دلخورن
-: یعنی چی؟
کیارش: یعنی چون قرار بود صحبت کنیم و نشده ناراحتی که اینطوری جواب منو میدی.
دیگه نتونستم تحمل کنم و از اتاق اومدم بیرون. نمیتونستم بگم نه نگاههات به بهانه منو دلخور کرده. طرز حرف زدنت که با هیچ کس ندیده بودم. حتی با خوشگل ترین دختر دانشکده.
کیارش دنبالم اومد بیرون تو هال و بدون توجه به اینکه همه دارن نگاهمون میکنن داد زد
کیارش: گفتم کارم تموم شده که سرتو میندازی پایین میری؟
باید جوابشو میدادم نباید میذاشتم بفهمه از چی ناراحتم ولی نمیتونستم.
-: اذیتم نکن کیارش بعدا صحبت میکنیم.
کیارش: به جای اینکه بزرگ بشی داری پس رفت میکنی خانوم. یعنی انقدر بچه ای که چون نشده امروز به کارمون برسیم قهر میکنی؟
دیگه نتونستم حرفشو بی جواب بذارم بار اول بود اینطور سرم داد میکشید بغض گلومو گرفته بود. برای اینکه بغضم سر باز نکنه فریاد زدم.
نخیر از این ناراحت نیستم. از این ناراحتم که بدون اینکه اصلا برات مهم باشه که من امروز کار دارم یا نه با من قرار میذاری حتی نمیپرسی که میتونم امروز باهات بیام بیرون یا نه فقط میگی فردا میام دنبالت. بعد میای سر قرار و بدون اینکه باز برات مهم باشه که من شاید از ده تا کارم زدم که به قرارم با تو برسم بدون اینکه حرفتو بزنی میای خونه و حتی توضیح نمیدی که چرا بدون اینکه به کارمون برسیم اومدیم خونه بعد هم میری تو اتاقت و آخر شب صدام میکنی و میگی فردا میای سراغم؟
مگه من بیکارم؟ چرا فکر میکنی همه باید دست به سینه ی آقا باشن که اگر کسی رو طلبید فوری همه کارشونو بذارن زمین که آقا کارشون داره؟ شده یک ذره فقط یک ذره به آدمای دیگه اهمیت بدی؟ فقط تویی که کار داری؟ فقط تویی که مهمی؟ ما هیچکدوم آدم نیستیم؟ این کاوه هر وقت اومد حرف بزنه یه جوری ساکتش کردی چرا؟ چون دو سال ازش بزرگتری؟ خاله هر جا خواست بره باید با تو هماهنگ کنه یک بار نشد وقتی که خودش تعیین میکنه به کارش برسه چون آقا کیارش باید بگن کی وقت دارن خاله رو ببرن جایی. هر وقت باهات کار داریم باید دو روز قبل بهت بگیم تا ببینیم آقا کی وقت داره
🎀
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ دلشوره بدی داشتم همه سر شام نشسته بودیم . ساعت حدود 10 شب بود که یک دفعه کیارش از اتاقش یورش آور
#پل
#قسمت _11
ولی وقتی من میگم فردا کار دارم متهم میشم به اینکه بچه ام به اینکه قهر کردم. این من نیستم که باید بزرگ بشم آقا این شمایید که باید عوض بشید.
همه مات به من نگاه میکردم تو تمام این سالها برای بار اول من صدامو بالا برده بودم. بار اول بود که جواب یکی از ساکنین اون خونه رو میدادم. کاوه ریز ریز میخندید. کیارش همینطور مبهوت به من نگاه میکردم. خاله سر خودشو با بافتنی تو دستش گرم کرد. همتا هم با ناخونهاش بازی میکرد. کیارش برای چند لحظه همینطور به من نگاه کرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش. منم بدون اینکه به صورت کسی نگاه کنم رفتم تو اتاقم. خدا رو شکر کردم که کیارش نفهمید درد من هیچکدوم از چیزهایی که گفتم نبود درد من بهانه بود و بس.
تا روز جمعه نه کیارش با من حرف زد نه من با اون. حتی روزی که با هم کلاس داشتیم نه اون منتظر من شد نه من منتظر اون هر کدوم به فاصله ی ده دقیقه رسیدیم خونه. خاله معلوم بود عذاب میکشه ولی نمیخواد دخالت کنه. کیارش فقط غذاشو میخورد و میرفت تو اتاقش من هم همینطور هیچ کس هم باهامون کار نداشت. جمعه دیگه کلافه شده بودم میخواستم برم بهش بگم غلط کردم که اون حرفها رو زدم. تو هر لحظه که بهم بگی برای تو وقت دارم. آماده ام جونمو برات بدم چه برسه وقتم. خدایا من چرا اون حرفها رو زدم؟ چرا سرش داد زدم؟ پشیمونی مثل خوره منو میخورد. جمعه ساعت 4 بود که بلاخره از اتاقش اومد بیرون. داشتم میرفتم تو اتاقم که با صداش میخکوب شدم
کیارش: تارا صبر کن کارت دارم.
برگشتم و سر جام نشستم. دست و پام میلرزید . همه تو خونه بودن ولی هیچکس به روی خودش نیاورد که صدای کیارش و شنیده انگار با دعوای منو کیارش همه با کیارش قهر بودن یا شایداون با همه قهر بود که با کسی حرف نمیزد.
کیارش: میشه لطف کنی و بیاید تو سالن؟
دو دقیقه نشد که همه جمع شدن.
کیارش: مامان. اول میخواستم از شما عذر خواهی کنم. به خاطر تمام این سالها که با خودخواهیم عذابتون دادم.
خاله : این حرفها چیه؟
کیارش: صبر کن مامان. بذار حرفمو کامل بزنم. شاید متوجه نبودم از موقعی که بابا فوت کرد با اینکه خدا رو شکر انقدر داریم که هیچ کدوم کار نکنیم و راحت زندگی کنیم ولی چون حس کردم من مرد این خونه ام نا خود آگاه رفتارم سخت و لحنم آمرانه شد و میدونم شما رو هم با این رفتارم عذاب دادم. به کاوه سخت گرفتم چون همیشه نگرانش بودم انقدر که متوجه نشدم انقدر بزرگ شده که برای خودش رفتار و منشی داشته باشه اگر به من نیاز داشته باشه در حد یک برادره.
کاوه: این حرف و نزن کیارش تو برای من فقط یه برادر نیستی.
کیارش رو به همتا کرد و گفت: وقتی شما دو تا اومدید تو این خونه فکر میکردم مسوولیتم سنگین شده و انقدر به خودم گفتم باید مراقب شما دو تا باشم که بازم یادم رفت که دختر خاله های من هر کدوم دارای شخصیتی هستن که زبانزد همسایه و دوست و آشناست.
و بعد رو به من کرد و گفت: وقتی اون حرفها رو به من زدی بد جور شوکه شدم یک روز کامل داشتم محکومت میکردم که حق نداشتی با من اینطور حرف بزنی ولی وقتی عصبانیتم فروکش کرد فهمیدم همه ی حرفات درسته باید خیلی وقت پیش یکی این حرفها رو به من میزد . حالا ازت میخوام که هر روزی وقت داشتی به من بگی تا هماهنگ کنیم و به کارمون برسیم.
همه خوشحال بودن و به هم نگاه میکردم. مسئوولیت پذیری کیارش زبانزد بود ولی خودخواهی خاص خودشو داشت که حالا با حرفهایی که من از سر عصبانیت زدم به خودش اومده بود.
برای اینکه باور کنه دیگه دلخور نیستم( هر چند بودم ) چهره ی متفکر ها رو به خودم رفتم و گفتم:
-: خوب بذار فکر کنم.
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت_13 💎ذهنش طرف داداشش میره طرف خودش نمیره. زدم زیر خنده. -: واقعا که چه حدس بامزه ای. کیارش:
#پل
#قسمت 14
با دیدن مهمون تازه دویدم طرف در. بهانه بود.
کیارش: این وقت اومدنه؟ مثلا خوبه گفتم قبل از 30/7 اینجا باش.
بهانه: به جون کیارش نشد. نمیدونی چطوری از تولد پسر خاله ام فرار کردم.
با دیدن صمیمیت اونها همه چیز برام خراب شد. آروم رفتم طرف در.
بهانه با دیدن من جیغی زد و دوید طرفم
بهانه: سلام خانوم خوشگله. تولدت مبارک
نمیتونستم سرد باشم. بغلش کردم و بوسیدمش.
-: دیر کردی؟
بهانه: داشتم به کیارش میگفتم نتونستم زودتر بیام.
-: به هر حال خوش اومدی عزیزم.
کیارش بهانه رو به سالن برد و بعد از معرفی به چند نفر نشوندش نزدیک خودش و رفت که براش میوه بیاره بغض لعنتی باز اومد سراغم. خدا همیشه باید یه چیزی خوشیمو خراب کنه. یعنی من حسودم یا واقعا بین این دو تا چیزی هست که منو انقدر ناراحت میکنه؟ اگر من حسود بودم که با دیدن صمیمیت کیارش با دوستان دانشگاه که حتی هر هفته هم با هم میرفتن کوه و گردش باید حسادت میکردم ولی نمیدونم چرا فقط این رابطه ی بهانه و کیارش بود که ناراحتم میکرد. نشستم کنار بهانه به هر حال مهمان بود و باید ازش پذیرایی میکردم ولی نوع برخورد کیارش با بهانه بهم فهموند که نیازی به من نیست انقدر بهش میرسید که حتی من خودمو مزاحم میدیدم. سرم گیج میرفت . رفتم طرف پله ها که برم تو اتاقم ( خونه دوبلکس بود ) وقتی از پله ها میرفتم بالا سرم بد جور گیج میرفت ولی تمام سعیمو کردم که کسی متوجه حالم نشه…
طبقه ی دوم تاریک تاریک بود فقط از لای یکی از اتاقها یه نور ضعیف معلوم بود. میخواستم برم طرف اتاقم که حس کردم از اون اتاق صدا میاد رفتم طرف اتاق دیدم صدا صدای ناله است دلم شور افتاد اومدم درو باز کنم که در باز نشد ولی معلوم بود در قفل نیست دو سه بار درو فشار دادم ولی باز نشد . انقدر حالم بد بود که رفتم طرف اتاق خودم. وقتی رفتم تو اتاق افتادم رو تخت دلم میخواست گریه کنم ولی نه میتونستم نه جاش بود که این کارو بکنم از روی میز آرایشم یه شکلات برداشتم تا شاید فشارم یک کم بیاد بالا حس کردم از تو بالکن صدا میاد رفتم طرف بالکن از تواتاق صدای همتا رو شنیدم.
همتا: خیلی ترسیدم
کاوه: احتمالا یکی از مهمونها بوده
همتا: فکر نمیکنم
کاوه: ولی اگر کسی تو اون وضع میدیدمون خیلی بد میشد.
همتا: تقصیر توئه من که گفتم نه جاشه نه زمانش.
کاوه: دوستت دارم و دوست دارم هر وقت دلم میخواد خانوم خوشگلمو لمس کنم حرفیه؟
صداشون قطع شد از تو اتاق سرک کشیدم تو دیدرسم بودن.
لبهاشون تو هم بود تمام صورتم گر گرفت یعنی اینها کارشون به اینجا کشیده؟ از کی؟ چرا؟ اصلا مسئله خودمو یادم رفت . لال شده بودم فلج شده بودم فقط میدونم اصلا قدرت حرکت نداشتم. با سرگیجه نشستم رو زمین . خدای من نمیتونستم چشم بردارم در عین حال مغزم فلج بود انگار هیچی
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت17 میدونی که کیارش شدید مخالفه اینه که زمان درس آدم به این چیزها فکر کنه. دلم بدجور از دست
#پل
#قسمت _18:
💎همینطور کاوه رو با خودش میکشید به طرف خیابون.
همتا هم دنبالشون بود منم رسیدم بهشون. تا چشم کیارش افتاد به من زهر خند ی زد که از صد تا فحش و ناسزا برام بدتر بود.
کیارش: منو بگو به کی اعتماد کردم. تو هم دستت با اینا تو یه کاسه است؟
من هیچی نگفتم. کاوه یقه اشو از تو دست کیارش کشید بیرون و گفت:
کاوه: مراقب باش کیارش. من کاری نکردم که تو بخوای دست روم بلند کنی اومدم با دو تا دختر خاله ام بستنی بخورم حرفیه؟
همین موقع سرو کله ی بهانه پیدا شد. همه از دیدنش مبهوت شدیم. با همه سلام و علیک کرد کیارش با دیدن چهره ی ما موضوع رو یادش رفت. انگار یه پارچ آب یخ خالی کرده بودن رو من. نه میتونستم درست نفس بکشم نه درست جواب بهانه رو که احوالپرسی میکرد بدم. همتا که دید اوضاع من انقدر خرابه که ممکنه همه چیز لو بره جو رو شلوغ کرد.
همتا: چه خبره آقا کیارش .پیاده شو با هم بریم فکر نمیکنم جرم منو کاوه و تارا که اومدیم یه گشتی تو خیابون بزنیم از شما که با یه دوست اومدید بیرون بیشتر باشه.
کیارش که تو عمرش یک دوست دختر هم نداشت رنگ میداد ورنگ میگرفت . وقتی کاوه و همتا رو با هم دیده بود یادش رفته بود که بهانه باهاشه و ما با دیدن اونها میفهمیم با هم رابطه دارن.
کیارش: منو بهانه همدیگر و اتفاقی دیدیم.
همتا: آره اتفاقا منرفته بودم انقلاب کتاب بخرم . کاوه رفته بود تهران پارس پیش دوستش تارا هم که دانشگاه بود ولی نمیدونم چطور هممون اتفاقی همدیگر و دیدیم و اومدیم اینجا.
و بعد بدون اینکه اجازه بده کیارش چیزی بگه دستشو انداخت زیر بغل منو رفت طرف ماشین کاوه هم دنبالمون اومد. کیارش از جاش تکون نخورد.
تو ماشین همتا هر چی فریاد داشت زد. میدونستم موضوع خودش نیست و اون با دیدن بهانه و کیارش با هم انقدر عصبی شده. بر عکس من که آدم آرومی بودم همتا همیشه عصبی بود و تا حرفشو نمیزد آروم نمیشد.
تمام مدت تو ماشین صدای همتا رو از یه فرسخ دورتر میشنیدم. پس حدسم درست بود. با هم رابطه دارن. یعنی کیارش دوستش داره؟ خوب دیوونه میدونی که داره والا کیارش آدمی نیست که با کسی همینطوری دوست بشه. شاید واقعا اتفاقی همدیگر و دیدن. اااااااااه بس کن دختر اتفاقی کدومه؟ اتفاقی ای ساعت اومدن بستنی بخورن؟ خوب دوستن. کدوم دوست؟ … همینطور با خودم حرف میزدم تا رسیدیم خونه. همتا منو برد تو اتاقم و خودش لباسهامو در آورد و همینطور زیر لب غر میزد لباسامو که در آورد منو خوابوند که تازه تو صورتش نگاه کردم و گفتم:
-: چیکار کنم همتا؟
همتا انگار آماده بود چیزی بشنوه زد زیر گریه منو بغل کرد و همینطور اشکاش میومد. ولی من اشکی نداشتم که بریزم. بعد از چند دقیقه آروم شد. اونم مثل من میدونست که کیارش آدمی نیست که با کسی دوست بشه حالا که شده موضوع جدیتر از این حرفهاست. دست منو گرفت و کنارم نشست بدون اینکه حرفی بزنه. تو همین حال و هوا بودم که صدای فریاد کیارش و ازطبقه ی پایین شنیدم.
کیارش: این دختره کجاست؟ همتااااااااااااا؟
صداش عصبی بود. همتا اومد بلند شه که دستشو گرفتم و نذاشتم بره.
کیارش: تو به چه حقی اونطوری با من حرف میزنی. این تیکه ها چی بود انداختی؟ میخواستی جرم خودتو بپوشونی؟ کدوم گوری هستی بیا بیرون ؟ دختره ی خیره سر واسه من آدم شدی؟ نصف شبی رفتی بیرون چه غلطی بکنی؟
همینطور صداش نزدیک تر میشد فهمیدم اومده طبقه بالا صدای خاله هم میومد و صدای کاوه که میخواستن جلوی کیارش و بگیرن.
کیارش: ولم کن مادر هی گفتی هیچی نگو هیچی نگو دختره امشب وایساده تو روی من منو بازخواست میکنه. متلک میگه. با توام خانوم مگه قراره من میرم بیرون از شما اجازه بگیرم؟
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت _18: 💎همینطور کاوه رو با خودش میکشید به طرف خیابون. همتا هم دنبالشون بود منم رسیدم بهشون.
#پل
#قسمت _19:
💎 نفهمیدم همتا کی دستشو از دستم بیرون کشید و از اتاق رفت بیرون. دنبالش دویدم.
درو با شدت باز کرد و ایستاد تو روی کیارش. هر دو از عصبانیت نفس نفس میزدن.
کیارش: چیه؟ باید اجازه بگیرم؟ اول بگو تو این موقع شب بیرون چه غلطی میکردی؟
همتا: حرف دهنتو بفهم کیارش من تارا نیستم که هر وقت دلت خواست باهام مهربون باشی هر وقت دلت خواست داد بزنی و دستور بدی و منم هیچی نگم. بیرون چه غلطی میکردم؟ اگر نمیگم همون غلطی که تو میکردی از خانومیمه. مگه تو قیم منی؟ وصی منی؟ وکیل منی؟ یادمه وقتی پدر و مادرم مردن خاله سرپرستی ما رو قبول کرد نه تو حالا برای ما شدی آقا بالا سر گفتیم عیب نداره جای برادرمونه هر چی گفتی نه نگفتیم حالا چی میخوای از جونم؟ سر یه بستنی خوردن هم باید ازت اجازه بگیرم؟ با داداشت و خواهر خودم رفتم بیرون با غریبه که نبودم یواشکی که نرفتم خاله میدونست که ما بیرونیم. شمایی که انقدر تو دوستات غرق شدی و اتفاقی اونها رو میبینی و میبری بیرون که از برنامه ی ما خبر نداری.
کیارش: تو فکر کرد من خرم؟ اون چیک تو چیک با هم بودنتون همه چیزو داد میزد.
همتا: میدونی چیه کیارش بذار بگم و خیال همه رو راحت کنم
و بعد نگاهی به کاوه کرد و کاوه اومد پشت سر همتا ایستاد تا اون محکمتر حرفشو بزنه.
همتا نفسی کشید و گفت:
همتا: نمیخواستیم الان اینو بهت بگیم ولی مثل اینکه موقعشه پس بشنو آقا پسر کاوه نامزد منه من دوستش دارم اونم منو دوست داره و اگر با هم بیرون میریم برای اینه که از خاله اجازه داریم مثل شما نیستیم که همه چیز و از همه قایم کنیم چون ریگی به کفشمون نیست.
کیارش بهتش زده بود.
کیارش: یعنی چی نامزدید؟
همتا: والله تو فرهنگ لغت من نامزد یه معنی بیشتر نمیده مگر اینکه فرهنگ لغت شما با ما فرق داشته باشه که اونم مشکل خودته.
کیارش: بس کن همتانذار احترام این چند سال از بین بره هی من رعایت میکنم تو هی پرروتر میشی.
کاوه: این تویی که شروع کردی کیارش. از اون پایین هر چی از دهنت در اومد گفتی و اومدی بالا و مثل همیشه بدت میاد کسی جوابتو بده.
کیارش: مامان اینا چی میگن؟ نامزد چیه؟
خاله: درسته کیارش . همتا و کاوه همدیگرو دوست دارن و من هم به این ازدواج راضیم و میدونم تو هم راضی هستی فقط با سن و درس اینا مشکل داری برای همین بهت نگفتیم تا به سن مطلوب برسن
همتا: البته سن مطلوب شما.
کیارش: من کاری به کار شما ندارم چه همدیگر و دوست داشته باشید چه نداشته باشید چه به قول خودتون نامزد باشید یا نباشید حق ندارید نیمه شب برید بیرون. ساعت دوازده شبه.
همتا: اِ؟ نه بابا؟ این ساعت بیرون بودن برای کاوه بده یا برای ما؟
کیارش: برای شما.
همتا رو به من کرد و گفت :
-: صد بار بهت گفتم با این بهانه نگرد آدم درستی نیست مگه نمیبینی تا نصف شب بیرونه گوش نکردی که نکردی.
کیارش رنگ دادو رنگ گرفت:
کیارش:در مورد مردم درست حرف بزن همتا
همتا: چیه بهتون برخورد؟ چطور وقتی من با خواهرم و نامزدم یا به قول شما پسر خاله ام بیرونم اشکال داره برامون خوب نیست و مردم هزار جور فکر میکنن؟ ولی اگر پای اونی که با تو بوده بیاد وسط فرق داره؟ خونش رنگین تره آقا؟ بگو بدونیم.
دیگه کارد میزدی خون کیارش در نمیومد سرشو انداخت پایین و رفت طرف اتاقش.
همتا فریاد زد: چیه ؟ جواب نداری بدی؟ حالا من میپرسم کی به تو حق داده منو سین جیم کنی. کسی که وضو بلد نیست واسه بقیه رو منبر نمیره حضرت آقا تو اول خودتو درست کن.
دیگه داشت زیاده روی میکرد کاوه جلوی دهن همتا رو گرفت و برد تو اتاقش. من تو تمام مدت فقط نگاهشون میکردم و دور از تمام این جنجال به خودم میگفتم کیارش دوستش داره
🎀. @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت _19: 💎 نفهمیدم همتا کی دستشو از دستم بیرون کشید و از اتاق رفت بیرون. دنبالش دویدم. درو با
#پل
#قسمت _20:
💎والا این طور طرفداری نمیکرد. کیارش دوستش داره. کیارش دوستش داره …
یک ماه تموم همتا و کیارش قهر بودن تا تولد کیارش رسید به اصرار کاوه و خاله همتا برای کیارش هدیه خرید و منتظرش شدیم تا شب از راه برسه . حدود ساعت 10 شب بود که در زد. خاله درو باز کرد.
حاله: چه عجب مادر میخواستی یه دفعه نیای
کیارش خاله رو بغل کرد
کیارش: ببخش مادر جایی معطل شدم. و بعد صدای سلام و علیک خاله رو با یک نفر دیگه شنیدیم. وقتی وارد شدن قلبم شروع کرد به تپیدن باز رنگ همتا پرید. بهانه بود.
کیارش: با اجازتون من برای تولدم یه مهمون دعوت کردم
خاله از همه جا بی خبر گفت: مهمون حبیب خداست مخصوصا اگر بهانه باشه .
بهانه خاله رو بوسید و اومد به طرف ما من حسابی حفظ ظاهر کردم ولی همتا خیلی سرد با بهانه برخورد کرد. بعد از اینکه شام خوردیم کاوه کیک و آورد و کیارش کیک و برید دونه دونه هدیه هامونو به کیارش دادیم و همتا و کیارش هم آشتی کردن. بعد از باز کردن هدیه ها کیارش گفت:
کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم.
همه ساکت شدیم دلم بد جور شور میزد. همتا نگاهی به من انداخت و سرشو انداخت پایین.
کیارش: مامان همیشه به من میگفتی که دلت میخواد که من ازدواج کنم و انقدر این دختر اون دختر و بهم معرفی کردی که پاک کلافه شدم.
کیارش دست بهانه رو که کنارش نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین تو دستش گرفت و ادامه داد
کیارش: وقتی بهانه رو دیدم انگار خدا چیزی رو که میخواستم برام آفریده و به عنوان هدیه برام فرستاده. حالا میخوام اجازه ازدواج منو بهانه رو بدید.
همه به دهن خاله نگاه میکردن.
خاله: تو غافلگیرم کردی . من خیلی خوشحالم که تو کسی رو که میخواستی پیدا کردی پسرم و اگر بهانه کسیه که میدونی هم خوشبختت میکنه و هم میتونی خوشبختش کنی منم براتون آرزوی سعادت میکنم.
لبخند عمیقی روی لب کیارش نشست. بلند شد و صورت و دست خاله رو بوسید بهانه هم صورت خاله رو بوسید و خاله پیشونی بهانه رو
کاوه شروع کرد دست زدن. همتا لال شده بود. باید خودمو کنترل میکردم باید. دیگه چیزی نداشتم ببازم جز غرورم. نباید میذاشتم بفهمن. هیچکدومشون. رفتم طرف ضبطو یه آهنگ شاد گذاشتم و سعی کردم بغضمو فراموش کنم. بذارش برای شب و تنهایی تارا یاالله زود باش باید خودتو شاد نشون بدی ماسک خوشحالیمو زدم و تو دلم گفتم خدایا به عشق کیارش قسمت میدم بهم قدرت بده. دست بهانه و کیارش و گرفتم و آوردم وسط.
-: یاالله عروس و داماد آینده باید برقصید.
کیارش دست بهانه رو گرفته بود و آروم باهاش میرقصید
-: شما دوتا خیلی نامردید. هم تو آقا کیارش هم بهانه که مثلا بهترین دوست منه.
بهانه: به خدا انقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که نشد بهت بگم
-: حالا مهم نیست مهم اینه که هر دوتون شادید.
کاوه حسابی شلوغ کرده بود. یک دفعه همتا به طرف پله ها دوید و رفت بالا من دنبالش رفتم میدونستم اگر برنگرده همه مشکوک میشن. رفتم تو اتاق افتاده بود روتخت و از ته دل ضجه میزد
از پشت بغلش کردم
-: همتا، خواهری؟
همتا یک دفعه برگشت و منو محکم بغل کرد اجازه ندادم اشکام سرازیر شه اگر اجازه میدادم میدونستم دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم.
-: خواهش میکنم همتا به خاطر من. به خاطر خواهرت نذار غرورم بشکنه.
همتا: نمی … نمیتو…نمیتونم.
بغض داشت خفه اش میکرد.
-: خواهش میکنم. همه چیز تموم شد.
همتا : من به کیارش میگم. اون باید بدونه. اگر بدونه این کارو نمیکنه.
با عصبانیت نگاهش کردم.
-: تو این کارو نمیکنی تو نمیذاری تنها چیزی که برام مونده از بین بره. من نمیخوام بین اون دو تا قرار بگیرم.
همتا: این بهانه است که میون شما دوتا قرار گرفته
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت_25 💎 ادبیات فارسیه و اینکه مدرس دانشگاهه. ولی اینکه چرا تنها زندگی میکنه با اینکه پدرو ما
#پل
#قسمت _26
تو به من نگاه میکنی که دارم تنها زندگی میکنم؟ خوب من پدر و مادرم چند تا خیابون اونطرف تر هستن و جز تو سه یا چهار نفر از دوستام میدونن من خونه دارم حتی اقوامم هم نمیدونن که من تنها زندگی میکنم چون همین شکیبا که الان رو سرش قسم میخورن همچین که بفهمن تنها زندگی میکنه یه طومار حرف پشت سرش در میاد دوستی هم اگر میدونه دوستانی هستن که من بهشون اعتماد دارم نه دوستانی که میدونم هر روز اینجا رو پاتوق میکنن. من دارم کار میکنم و خدا رو شکر خیلی وقته دستم جلوی پدرم دراز نیست نه اجاره خونه دارم نه خرج زیادی ولی تو همین الان بخوای شروع کنی باید پول پیش یه خونه رو داشته باشی باید جایی رو پیدا کنی که امن باشه باید یه کاری پیدا کنی که بتونی هم دانشگاه بری هم کار کنی حقوقش هم خوب باشه خوب خانوم عزیز کی میاد الان به تو کاری میده که نیمه وقت باشه که با حقوقش هم بتونی کرایه خونه تو بدی هم خرج تحصیلتو بدی هم خودتو اداره کنی؟
خیلی دقیق مشکلو برام باز کرد.
شکیبا: خارج از تمام این حرفها کیارشی که من دیدم امکان نداره اجازه بده تو تنها زندگی کنی.
-: به اون ربطی نداره.
شکیبا: به خاله ات هم ربطی نداره؟ برات زحمت کشیده نگرانته.
-: من فقط میدونم نمیتونم با اونها زندگی کنم. کمکم کن شکیبا.
شکیبا چند لحظه فقط منو نگاه میکرد. بعد از ده دقیقه که دقیق و بدون حرف نگاهم میکرد گفت
-: باشه. من مشکلاتو حل میکنم ولی به یک شرط.
-: چه شرطی. فقط 20 روز با اونا زندگی کن ببین میتونی یا نه. اگر نتونستی من قول میدم برات کار پیدا کنم و خونه تو هم جور کنم باشه؟
-: باشه.
خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم روز عروسی کیارش و بهانه رسید از بد شانسی من بهانه وقتی شنید شکیبا تو کار گریمه و با دیدن آلبوم عروس آرایشگاه مادر شکیبا تصمیم گرفت برای عروسیش بره اونجا و شکیبا نذاشت من برای همراهی بهانه اونجا نرم و به زور منو برد پیش خودش با وجود همتا اگر شکیبا کنارم نبود نمیدونم چطور اون وضع و تحمل میکردم نمیذاشت یک لحظه ساکت بشینم انقدر ازم کار کشید و فکرمو مشغول کرد که زمان نداشتم غصه بخورم . وقتی بهانه از اتاق اومد بیرون واقعا مثل یه فرشته شده بود. با دیدنش تمام مدت دوستیمون اومد جلوی چشمم و از ته دل برای اونو کیارش آرزوی خوشبختی کردم. بهانه با دیدن اشک من منو بغل کرد و بوسید شکیبا سریع منو از بهانه جدا کرد و نشوند زیر دست خودش . با اینکه همراهها رو یکی دیگه درست میکرد ولی شکیبا خودش منو درست کرد همتا تا منو اشکاش سرازیر شد ولی شکیبا نذاشت این حالت زیاد طول بکشه وما رو راه انداخت دقیقا سر عقد که شد همه حاضر بودیم.
وقتی آقا خطبه رو میخوند من تمام بدنم میلرزید دیگه بهانه ای نبود تا بتونم از اون اتاق فرار کنم باید سر سفره ی عقد پسر خاله ام حاضر میبودم. شکیبا یک طرفم ایستاده بود همتا طرف دیگه وقتی بهانه بله رو گفت پام لرزید و نشستم روی صندلی شکیبا محکم شونه امو فشار داد که خودمو جمع و جور کنم ولی نمیتونستم همه شروع کردن به دادن کادوهاشون نمیدوستم چطور میتونم کادومو بدم با این چهره ی در به داغونم. من برای کیارشو بهانه دو تا سکه خریده بودم همتا هم همینطور. هر دو برای دادن هدیه مون رفتیم جلو همتا کادوشو داد و براشون آرزوی خوشبختی کرد من سکه ها رو گذاشته بودم تو یک قاب خاتم وقتی بهشون دادم بهانه گفت: آرزو میکنم تو هم تا سال دیگه خونه شوهرت باشی کسی که دوستش داری من که برای داشتن کیارش خودمو مدیون تو میدونم.
بغضمو قورت دادم.
-: براتون آرزوی خوشبختی میکنم امیدوارم تا آسمون آبیه تا ستاره ای میدرخشه خورشید خوشبختیتون پر نور باشه....
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت_27 کیارش منو بغل کرد و محکم فشار داد. خدایا یعنی انقدر خوشبخت هستم که همین الان تو آغوشش
#پل
#قسمت 28
💎بی پدر و مادریم بس نبود که عشقمم ازم گرفتی؟ کی میخوای نشون بدی خدای منم هستی؟ چرا انقدر عذابم میدی؟ کوش اون عدالتت. تنهایی همیشگی من عدالته؟ حداقل راحتم کن . نمیتونم بمونم. نمیخوام بدون کیارش بمونم نمیخوام. شکیبا ادامه داد.
چشمای ساکت تو رنگ شبه
شبی که سرد و فردا نداره
شبی که باید بمیره زیر نور
مثل اون مرگی که اما نداره
کاش یکی حرف منو باور میکرد
کاش یکی میفهمید اندوه منو
کاش یکی تو بهت تنهایی من
باورش میشد غم شکستنو
مثل شعر مرثیه از شب و گریه پرم
برای تموم شدن لحظه رو میشمرم
اشکاش میریخت روی دستم.
دم دمای صبح بود که رو تخت شکیبا خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم 5 صبح بود. دلم بدجور ضعف میرفت رفتم سمت آشپزخونه که یه چیزی بخورم که دیدم شکیبا مشغول کاره
-: تو خواب نداری؟
شکیبا: صبحت بخیر خانوم سحر خیز. نه عزیزم خواب ندارم چون باید اینا رو فردا تحویل بدم .
-: شکیبا چرا انقدر کار میکنی؟
شکیبا: خوب خانومی اگر کار نکنم چیکار کنم؟
-: آخه تو نیازی نداری سه جا کار کنی اونم انقدر سنگین.
شکیبا: شلوغش میکنی. همچین میگی سه جا انگار سه جا تمام وقتم. تدریس دانشگاه تنها کار ثابت منه. کار کردن تو انتشارات که دست خودمه یعنی میبینی که کارها رو میارم خونه . گاهنامه ی دانشگاهم که چیز خاصی نیست این کارو میکنم چون دلم میخواد یه روزی مجله بزنم برام خوبه تجربه میشه. دیگه سوالی ندارید؟
-: چرا میخوام بدونم چرا جدا از پدر و مادرت زندگی میکنی.
چهره اش رفت تو هم.
شکیبا: وقت پیدا کردی دختر کله ی سحر؟ جدا زندگی میکنم برای اینکه با اینکه تک فرزندم ولی خونمون خیلی شلوغه در ضمن من اکثرا خونه ی پدرم هستم. اینجا تقریبا محلیه که هر وقت دلم بخواد تنها باشم میام.
میدونستم داره یه چیزایی رو پنهان میکنه ولی پاپیچش نشدم با شناختی که روش پیدا کرده بودم میدونستم اگر نخواد چیزی بگه نمیگه.
صبحانه حاضر بود خوردم و یک کم با شکیبا حرف زدم ساعت حدود 9 بود و همتا بیدار شده بود. از شکیبا خواستم یه آهنگ برام بخونه اونم گیتارشو دستش گرفت و مثل همیشه از خواننده ای که هر دو دوستش داشتیم خوند. ستار.
من نگاهتو میخواستم
که قشنگ ترین غزل بود
صحبت از فاجعه ی عشق
با من از روز ازل بود
من یه عاشق غریبم
با دلی خون و شکسته
اشک من اشک غروبه
رو تن پیچک خسته
آخ که چشمات چه قشنگ بود
با غزلهای نگاهت
آب میشد دلی که سنگ بود
آخ که چشمات چه قشنگ بود
چه قشنگ بود حرف چشمات
با نگاه عاشق من
کاش میموند همیشه باقی
لحظه های با تو بودن
دیگه بی تو همیشه
فکر رفتن رو دارم
اگه امروز بمونم
واسه فردا چی دارم
پس چرا باید بمونم
من که تو سینه ی آهم
پس چرا باید بمونم
من که تو رنگا سیاهم
حالا من خسته از این راه
میکنم قلبمو از جا
شاید این قصه ی کوتاه
سهم من بوده تو دنیا
حالا من خسته از این راه
میکنم قلبمو از جا
شاید این قصه ی کوتاه
سهم من بوده تو دنیا
ساعت حدود 30/10رسیدیم خونه.احساس خفگی میکردم. دیگه بهانه ای برای بودن نداشتم. همتا رفته بود حموم و خاله هم رفته بود خرید کاوه هم هنوز نیومده بود. من بدون اینکه حواسم باشه که به کسی چیزی نگفتم از خونه اومدم بیرون. راه میرفتم و هر جا که جایی برای نشستن بود مینشستم و به آدما نگاه میکردم. تمام خاطراتی که با کیارش داشتم میومد جلوی چشمم. بچگیهامون . وقتی هم بازی بودیم دعواهامون. خوشی هامون. روزی که حس کردم دوستش دارم اومدن بهانه. موقعی به خودم اومدم که هوا تاریک بود. تو پارک نشسته بودم و چند تا پسر دائم بهم متلک میگفتن. نمیدونستم کجا هستم از پارک اومدم بیرون پلاک خیابون و دیدم از غرب تهران پیاده رفته بودم تا شمال.....
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت 28 💎بی پدر و مادریم بس نبود که عشقمم ازم گرفتی؟ کی میخوای نشون بدی خدای منم هستی؟ چرا انق
#پل
#قسمت _29
💎باورم نمیشد اینهمه راه رو اومدم. سریع موبایلمو روشن کردم. تا روشنش کردم شروع کرد زنگ زدن . شکیبا بود.
-: بله؟
شکیبا: کجایی؟
-: دارم میام خونه
شکیبا: پرسیدم کجایی؟
-: پارک…
شکیبا: همون جا باش دارم میام دنبالت
-: دارم میام
شکیبا: شنیدی چی گفتم؟
-: باشه.
یک ربع نشد که شکیبا رسید همتا همراه شکیبا بود. با دیدن من همتا از ماشین پرید پایین و بغلم کرد و زد زیر گریه. میدونستم نگران شدن ولی نه تا این حد
همتا: کجا بودی تو؟ دیوونه شدیم ما. خاله داره سکته میکنه کاوه و شکیبا دارن از صبح دنبالت میگردن. نذاشتیم کیارش بفهمه والا همه جا رو به هم میریخت.
سوار ماشین شدیم.
-: گذشت زمانی که کیارش همه جا رو به هم میریخت.
شکیبا یک کلمه حرف نمیزد.
-: ببخش شکیبا تو رو هم به زحمت انداختم.
باز هیچی نگفت. شکیبا رفت طرف خونه خودش.
-: کجا میری؟
همتا: میریم خونه ی شکیبا
-: برای چی؟
همتا: الان اعصابت خرابه بریم خونه کاوه و خاله سین جیمت میکنن بدتر ناراحت میشی.
دیگه چیزی نگفتم .
همتا: از صبح کجا بودی؟
-: تو خیابونا
همتا: نگفتی نگران میشیم؟ حداقل موبایلتو روشن میکردی.
-: نگرانی نداره همتا مگه من بچه ام؟
رسیده بودیم در خونه . رفتیم تو . شکیبا رفت که شام و آماده کنه تا اون لحظه حتی نیم نگاهی بهم ننداخته بود. شام و خوردیم شکیبا چای آورد وبیقرار بودم و هی راه میرفتم.
-: چه خبر ؟
همتا: خبرا دست شماست
-: چه خبری؟
همتا: فعلا یه زنگ به خاله بزن که داره دق میکنه من زنگ زدم گفتم پیدات کردیم ولی تا صدای خودتو نشنوه آروم نمیشه.
-: خودت زنگ بزن من حوصله ندارم
همتا: یعنی چی؟ دو تا کلمه حرف زدن کاری داره؟
-: مثلا اومدیم اینجا که سین جیم نشم دیگه.
نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم که دور خودم چرخیدم و افتادم رو مبل. جای انگشتای شکیبا رو صورتم موند. همتا لال شده بود. با دیدن صورت شکیبا تازه فهمیدم چقدر عصبانیه. فریاد شکیبا رفت هوا.
شکیبا: فکر میکردم آدمی .فکر میکردم با کسی طرفم که منطق سرش میشه. فکر کردی تو اولین و آخرین آدمی هستی که عاشق شدی و به عشقت نرسیدی؟ فکر میکنی چون عاشق شدی و طرف از دستت رفته پس هیچ کس حق نداره نگرانت باشه و بپرسه تا این موقع شب کدوم گوری بودی؟ فکر میکنی جذام گرفتی که انتظار داری همه رعایت حالتو بکنن؟ اونی که میگی حوصله شو نداری کسیه که از یه مادر بیشتر برات زحمت کشیده اینو که دیگه یادت نرفته یا انقدر بی چشم و رو شدی که جز خودت هیچکس و نمیبینی؟ این خواهر بیچاره ی تو ظهر با گریه با من تماس گرفت داشت سکته میکرد میمردی حداقل به خواهرت میگفتی میخوای بری بیرون؟ فکر میکردم وقتی پیدات کنیم حداقل از اینکه یک روز تموم خانواده تو نگران کردی ناراحت میشی ولی تو انقدر خودخواهی که جز خودت به هیچی فکر نمیکنی. اگر خواهرم بودی میدونستم باهات چیکار کنم. تو هیچی سرت نمیشه فکر میکنی دنیا به آخر رسیده؟ میخوای ببرمت جایی که بفهمی شکستن یعنی چی؟ ببرمت دختر 18 ساله ای رو ببینی که از خوشگلی همتا نداره ولی چون تو بهزیستی زندگی میکنه دادنش به باغبون همون بهزیستی که 54 سالشه و صداای دختر بیچاره در نمیاد؟ فکر میکنی فقط تویی که مشکل داری؟ نه دختر خانوم تو هنوز نفهمیدی مشکل یعنی چی انقدر لوست کردن که فکر میکنی با نبود کیارش دنیات به آخر رسیده انقدر دنیای تو حقیر و کوچیکه؟ این بیچاره ها از صبح خودشونو کشتن که کیارش نفهمه تو غیبت زده اونوقت میگی گذشت موقعی که کیارش همه چیز و به هم میریخت؟ چون ازدواج کرده تو دیگه مهم نیستی؟ مگه دوست دخترش بودی؟ تو دختر خاله اشی یادت که نرفته؟ همون دختر خاله ای که لای پنبه بزرگش کردن..
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت33: 💎 تو اون نیم ساعت نخواستم با تارا تنها باشم چون ممکن بود شک کنن. سه روز بعد وسایلمو بر
#پل
#قسمت 34:
💎-: تو آسمون همتایی پس بال پروازش شو تا بتونه برای همیشه تو دلت تو اوج پروازباشه . خوشبخت باشید.
همه اشک رو گونه هاشون بود شروع کردند به دست زدن . کیارش اشکاشو پاک کرد و از اتاق رفت بیرون و باز من تنها شدم. اون شب من باز هم رفتم خونه ی شکیبا و باز شکیبا با یه آهنگ اشکامو جاری کرد. حالا دیگه واقعا کسی و نداشتم.
مثل شمع نیمه جون
داره میسوزه تنم
کسی باور نداره
این تن خسته منم
خیره مونده به افق
چشم انتظار من
هم زبون شعله هاست
داد من هوار من
قصه ی زندگی من
قصه ی ماه و پلنگ
قصه ی رفتن و موندن
قصه ی شیشه و سنگ
شب به پایان نرسونده
شعله ی آخر من
صبح صادق زد دمیده
روی خاکستر من
شعله از سرم گذشت
آشنایی نرسید
قطره قطره شد تنم
در فضای شب چکید
هر چه گفتم نشنید
کسی جز سایه ی من
تو که با من میمیری
سایه فریادی بزن
بی صدا سوختم و ساختم
در دل این شب درد
از تنم چیزی نمونده
غیر خاکستر سرد
غیرتم میکشدم اما
روشنی بخش شبم
میرسم به صبح صادق
با همه تاب و تبم
این جاشوبا صدایی بغض آلود آروم دکلمه کرد
مثل شمع نیمه جون
لحظه لحظه جون به لب
داره میسوزه تنم
بی صدا در دل شب
اوج التهاب من
آخرین لحظه ی شب
پیک صبح شب شکن
میرسه خنده به لب
تا شب از پا ننشست
صبح صادق ندمید
تنم آسوده نشد
تا به آخر نرسید
واقعا حس میکردم مثل اون شمع نیمه جون آخرین شعله هام داره تنمو میسوزونه.
چند وقتی بود بهروز یکی از هم کلاسیهای شکیبا بدجور بهم گیر داده بود شکیبا از اول منو از اون دور میکرد ولی هر جا میرفتیم اونم سرو کله اش پیدا میشد.
شکیبا: حواست جمع باشه تارا زیاد به بهروز نزدیک نشو.
-: چرا؟
شکیبا: بهروز بچه خوبیه ولی زیادی خودخواهه. از اون پسرهایی که تو زندگیشون نه نشنیدن وبرای بله شنیدن هر کاری میکنن.
-: باشه
شکیبا اینا خیلی با اکیپ بچه های دانشگاه و دوستاشون بیرون میرفتن و منم با شکیبا همراه بودم چون نمیذاشت تنها بمونم. اوایل اصلا حوصله ی جمع و نداشتم ولی وقتی دیدم کسی به کسی کاری نداره آروم شدم مسلما تو این گشت و گذارها دیدارم با بهروز زیاد شد. کم کم بدون اینکه بفهمم دیدم هر روز بهم زنگ میزنه و هفته ای یکی دوبار میبینمش شکیبا دیگه چیزی بهم نمیگفت فقط از بچه ها شنیدم که به بهروز اولتیماتوم داده که اگر باعث آزار من بشه هر چی دیده از چشم خودش دیده برای همین بهروز نسبت به قبل خیلی بیشتر رعایت حال منو میکرد. بهروز دائم سوال پیچم میکرد که کجا زندگی میکنم و شمارمو میخواست منم که پیش شکیبا بودم نمیخواستم بهش بگم و شکیبا سپرده بود که جلوی بچه ها نگم اون خونه داره و تنها زندگی میکنه برای همین دائم منو بهروز سر شاخ بودیم.
دو ماه دیگه هم گذشت و چند باری خاله ازم خواست برگردم خونه ولی من هی موکولش میکردم به یک ماه بعد. تا اینکه یه روز خاله زنگ زد و با خوشحالی ازم خواست برم خونه. بعد از 4 ماه رفتم خونه. هنوز همون بوی آشنا رو داشت . حس میکردم همه جای خونه بوی کیارش پیچیده.
شب شد و همه اومدن خونه فقط همتا خیلی دست به عصا با من رفتار میکرد.
-: چی شده خاله؟
خاله: مگه حتما باید طوری شده باشه تا ازت بخوام یه شب بیای خونه؟
-: نه خاله ولی صداتون خیلی شاد بود خوب دلم میخواد دلیلشو بدونم.
خاله: دارم مادر بزرگ میشم.
اول نفهمیدم منظورش چیه بعد فکر کردم منظورش اینه که همتا بارداره به همتا نگاه کردم وقتی دیدم سرشو انداخت پایین و با دیدن چهره ی خندون بهانه فهمیدم بهانه حامله است.
وای خدا خاله منو خبر کرده که بهم بگه بچه ی کیارش تو راهه؟ اونم بعد از 4 ماه؟
بهانه: بچه خرداد به دنیا میاد.
پس دو ماه بعد از اردواجشون حامله شده
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت35: 💎بلند شدم و رفتم طرفشون. بهانه رو بوسیدم -: بهت تبریک میگم مامان کوچولو. با کیارش دست
#پل
#قسمت 36:
💎دوریشو تحمل کنم اگر یک روز نمیدیدمش شبم روز نمیشد. کم کم شب موندن من تو خونمون شروع شد و بعد از اینکه تمنا دو ماهه شد من رسما به خونه ی خودمون برگشتم روزی که داشتم وسایلمو جمع میکردم شکیبا خیلی خوشحال بود ولی من که به دیدنش عادت کرده بودم نمیتونستم جلوی اشکمو بگیرم.
شکیبا: مسخره مگه داری میری سفر قندهار ؟ خوبه خونه هامون نیم ساعت هم فاصله نداره . تو دانشگاه هم که میبینمت.
-: انقدر خوشحالی که فکر میکنم دعا میکردی زودتر از شرم راحت بشی.
شکیبا: خجالت بکش دختر میدونی که تو این چند ماهه تنها مونسم بودی حالا هم اگر خوشحالم به خاطر خودته میخوای بشینم انقدر گریه کنم تا چشمام دربیاد؟ کور خوندی من چشمامودوست دارم.
بغلش کردم و چشماشو بوسیدم . میدونستم ناراحته ولی مثل من بروز نمیده برای همین سعی کردم دیگه گریه نکنم تا بیشتر از این نارات نشه . شکیبا منو تا خونه برد. وقتی وارد شدیم همه جمع بودن باور نمیکردم انقدر از برگشتنم خوشحال بشن.
شکیبا دم در ایستاد
شکیبا: خوب خاله جون اینم امانتتیتون. صحیح وسالم . اگر میخواهید بعدا دبه کنید همین الان ببرمش پزشک قانونی برگه سلامت بگیرم . خاله میون گریه میخندید. شکیبا با همه خداحافظی کرد و رفت . من با خودم عهد کرده بودم حتی یک لحظه هم به رفتارهای بهانه و کیارش فکر نکنم . نمیخواستم زندگی رو برای خودم زهر کنم. کم کم دوباره تو خونه جا افتادم . هیچ جا نمیرفتم هر کدوم از دوستانمم که میخواست منو ببینه میومد خونمون شکیبا گاهی به زور منو میبرد بیرون . فقط به خاطر تمنا ،طاقت دوریشو نداشتم . چند ماه گذشت و تمنا شده بود 6 ماهه. چیزی که از من باقی مونده بود یه قلب بود که برای تمنا میتپید و روحی که در عشق کیارش خاکستر شده بود. ساکت شده بودم صبور و آروم همه با دیدن اخلاقهام تعجب میکردن حتی خاله ه منو بزرگ کرده بود. کیارش گاهی میگفت خانوم شدی دلم میخواست بهش بگم خانوم نه پیر شدم . بگذریم … یه روز بهانه رفت خونه ی مادرش شکیبا هم خونه ی ما بود هر چقدر اصرار کرد که بهانه رو برسونه بهانه قبول نکرد تمنا رو برداشت و راهی خونه ی مادرش شد و گفت شب بر میگرده اما…
هر ماه بهانه لطف میکرد و یه عکس از تمنا میفرستاد و آدرسش هم یه هتل بود که با هزار زحمت فهمیدیم شماره اش چیه و بعد که تماس گرفتیم فهمیدیم بهانه اصلا اونجا زندگی نمیکنه . نمیدونستیم چطوری از آدرس هتل استفاده میکنه. هیچ راهی نبود که حتی با بهانه تماس بگیریم.
رفتن بهانه تنها مزیتی که داشت این بود که باعث شد منو کیارش خیلی به هم نزدیک بشیم چون من تنها کسی بودم که به حرفهاش گوش میکردم بدون اینکه نصیحتش کنم یا بگم فراموش کن. از وقتی میومد خونه فقط با من حرف میزد. منم بعد از کلاسهام هیچ جا نمیرفتم سریع میرفتم خونه تا کیارش که میاد احساس تنهایی نکنه. بعضی روزها گریه میکرد بعضی وقتها دادمیزد و فحش میداد. بعضی وقتها منو محکوم میکرد که خبر داشتم که بهانه میخواد بره و نگفتم یا اینکه بهش نگفتم بهانه آرزوش رفتن به خارج بوده و من اونو معرفی کردم و باعث آشناییشون شدم. ولی بعد سریع عذر خواهی میکرد. کیارش دیگه تعادل رفتاری نداشت. 4 ماه گذشته بود ولی کیارش نه تونسته بود باور کنه که بهانه رفته نه دلتنگیش برای تمنا فروکش میکرد روز به روز بدتر میدیدمش. کم کم اگر من نبودم کیارش به خونه هم نمیومد تو این گیر و دار همتا باردار شد. دلم براش سوخت چون با شرایطی که حاکم بود اصلا کسی خوشحال نشد. کیارش به هر دری زد نتوست ردی از بهانه پیدا کنه . دیگه کم کم به دیدن عکسهای تمنا عادت کرده بود و قانع شده بود و ساکت تر از هر زمان دیگه ای شده بود
🎀 @delbrak1 🎀