🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت 36: 💎دوریشو تحمل کنم اگر یک روز نمیدیدمش شبم روز نمیشد. کم کم شب موندن من تو خونمون شروع
#پل
#قسمت37:
با دیدن این مظلومیتش حس میکردم جگرم میسوزه. آخه چرا ؟ این حق کیارش نبود. کم کم اوضاع آروم میشد. 6 ماه دیگه هم گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد جز اینکه همتا راهی بیمارستان شد برای زایمان و اون هم یه دختر مامانی به دنیا آورد که شد جون و نفس کیارش. بار اول که دیدش آنچنان زد زیر گریه که همه هول کردیم نکنه بلایی سرش بیاد و جالب این بود که رها ( دختر همتا ) تو بغل کیارش بیشترآروم میگرفت تا کاوه.
دیگه کیارش شبها زود میومد خونه. و از موقعی که میرسید تا موقعی که رها بخوابه تو بغل کیارش بود. همه خوشحال بودیم که بعد از 1 سال بلاخره یه چیزی کیارش و پایبند کرده.
یه روز که زودتر از موعد اومده بودم خونه صدای کیارش و حتی دم در هم میشنیدم که داشت فریاد میزد. وقتی وارد خونه شدم همه ساکت شدن.
-: چی شده؟
کیارش: هیچی اینا دیوونه شدن میخوان زنم بدن.
-: خوب اشکالش چیه؟
کیارش: تو دیگه خفه شو تارا
برای اینکه بیشتر عصبانی نشه خندیدمو به شوخی برگزارش کردم برخورد من آرومترش کرد. بعد از اون روز هر موقع میومدم با کیارش حرف بزنم میدیدم یه جورایی از من فرار میکنه. یه روز با شکیبا رفتیم خونه تا یک کم به کارهای گاهنامه برسیم که باز رفتارهای کیارش عصبیم کرد و بلاخره صدام در اومد.
-: خاله؟
خاله: جانم؟
-: کیارش چرا با من اینطوررفتار میکنه؟ نه به اونکه اگر من نبودم نمیومد خونه نه به اینکه تا منومیبینه میره تو اتاقش.
خاله سکوت کرد و هیچی نگفت
-: جریان چیه خاله؟
خاله: قول میدی ناراحت نشی؟
-: چی شده؟
خاله: چند روز پیش که دیدی کیارش داشت داد و هوار میکرد برای این بود که منو کاوه پیشنهاد ازدواج با تو رو بهش دادیم.
( یادم رفت بگم که بهانه تو همون دو ماه اول تقاضای طلاق داد و کیارش هم از سر لجبازی موافقت کرد و جدا شدن)
دهنم باز موند نمیدونم چهره ام خنده دار شده بود که خاله زد زیر خنده یا برای عوض کردن جو بود. مغزم کار نمیکرد یعنی به خاطر این پیشنهاد بود که کیارش انقدر عصبی شده بود؟ یعنی انقدر از من بیزاره که با یه پیشنهاد همش از من فرار میکنه؟ صدام در نمیومد گاهی به خاله نگاه میکردم گاهی به شکیبا.
بدون اینکه حرفی بزنم از آشپزخونه اومدم بیرون. احساس خفگی میکردم. نمیتونستم اون جو رو تحمل کنم. میخواستم از خونه بزنم بیرون که دم در کیارش و دیدم انقدر عصبی بودم که اون که تازگی حتی تو صورت من نگاه نمیکرد متوجه عصبانیت من شد
کیارش: چی شده؟
-: هیچی برو اونور میخوام برم بیرون
کیارش: میگم چی شده؟
-: منم میگم هیچی
دست منو گرفت و کشید تو خونه.
کیارش: بیا تو خونه کارت دارم.
دستمو کشیدم : من کاری با تو ندارم.
محکم دستمو کشید و برد تو خونه خاله و کاوه و همتا تو هال نشسته بودن . شکیبا که داشت با من از خونه خارج میشد اجازه گرفت که بره که کیارش نذاشت
کیارش: نه شکیبا جان بیا تو تو هم باشی بهتره
شکیبا بدون اینکه حرفی بزنه با لحن جدی کیارش اومد تو خونه و درو بست
کیارش: میدونم پیشنهادم خیلی غیر منتظره است ولی میخوام همین الان جواب منو بدی.
دلم شور میزد. حالت تهوع داشتم
کیارش: با من ازدواج میکنی؟
انگار زمان و مکان بی معنی شد. هیچکس و جز کیارش نمیدیدم. چشمایی که عاشقش بودم . یک دفعه خودمو در کنار کیارش دیدم به عنوان همسرش . حتی تا سالها بعد و لحظات شیرینی که میتونیم با هم داشته باشیم.
صدای خاله منو به خودم آورد.
خاله: باید بدونی هممون خوشحال میشیم که تو همسر کیارش باشی. کیارش و قبول کن.
اومدم فریاد بزنم من از خدامه سالها آرزوی چنین لحظه ای رو داشتم که چشمم به کیارش افتاد. هیچی تو صورتش نبود حتی تو نگاهش
🎀 @delbrak1 🎀